گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ سردار اسماعیل دقایقی، همان کسی که با لیاقت و شایستگی وافرش، فرماندهی تیپ 9 بدر را عهده دار شد. در واقع تیپ 9 بدر، اولین یگان رزمی متشکل از مجاهدان و توابین عراقی بود. اسماعیل توانست از این افرادی که به حقانیت جمهوری اسلامی پی برده بودند، رزمندگانی بسازد که در مقابل رژیم بعث عراق، مجاهدانه و در کنار رزمندگان ایرانی نبرد کنند. اسماعیل دقایقی 28 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت نائل شد.
آنچه در ادامه می آید گزیده ای است از خاطرات شهید اسماعیل دقایقی از زبان همرزمانش که از کتاب «بدرقه ماه» انتخاب شده است؛
احرار (آزادگان) - راوی: صفر پیش بین
تا چندی پیش در جبهه دشمن و رو در روی بچه های ما آتش افروزی می کردند؛ اما بعد از اسارت دستخوش انقلابی درونی گشته و به طور کلی زیر و رو شدند. این چه اکسیری بود که فلز اینان را به زرناب تبدیل کرد؟ آری افسانه نیست؛ بلکه عین حقیقت است. صبر و حوصله و خون دل خوردن می خواهد. جگر و جسارت و بالاتر از این ها هنر و توکل می طلبد.
آقا اسماعیل مقری را در «سنقُر» مهیا کرده بود تا در آن جا از اسیران دشمن، مجاهد و آزاده بسازد. او از نیروهای آنان که بعضاً دارای درجه سرهنگی بودند، استفاده می کرد و آنها را در زمینه های مختلف آموزش می داد. با همت و تعالیم او بود که اسیران به احرار (آزادگان) تبدیل شدند. چنین اقدامی با روش مرسوم حفاظت و اطلاعات سازگار نبود. اما اسماعیل کسی نبود که به خاطر احتیاط و حوادث احتمالی دست به عصا حرکت کند و حرکت پویا و سازنده خویش را به سایه سرد سکون و رکود بسپارد.
به سردار می گفتند: «اینان ممکن است از شما سوء استفاده کنند و سر بزنگاه ضربه خود را بزنند.»
و او بود که با توکل و روشن بینی پاسخ می داد: «نه ، اینها انسان های صادقی هستند.»
بالاتر از این، برنامه ای را ترتیب داد تا احرار 4-3 هفته به مرخصی بروند و به آنها پول داد تا به مشهد مقدس شرف یاب شوند. وی چنان به این اسیران تواب شخصیت داد و با آنان خودمانی شد که همه شیفته او شده بودند. آزادانه در کشور به مسافرت می رفتند و سر موعد مقرر می آمدند.
با یان وجود، حفاظت و اطلاعات سپاه، برای عملیات کربلای 2 از سردار خواست تا به شدت مراقب جان خویش باشد و برا این نظر بوند که: «تو را می کشند و یا اسیرت می کنند!»
بی گمان اصرار بچه ها در حفظ جان اسماعیل خالصانه و دل سوزانه بود والحق که در موقعیت های دشوار و پر خطر دغدغه او را داشتند. اما کار بزرگ او ثمرات و براکاتی داشت که برای همیشه درس آموز تاریخ مجاهدت و ایثار شد. وقتی که یکی از احرار در گرماگرم کارزار زخمی شده بود، اسماعیل بالای سر او رفت تا او را یار و یاور باشد. ولی آن آزاده وفا پیشه، به جای این که نگران جان خود باشد، دل واپس سردار بود. با این عشق و ارادت خطاب به سردار گفت: «تو برو داخل سنگر که می ترسم ترکش بخوری.»
اسماعیل با این روش، لشکری را ساخته و پرداخته کرد که جانمایه آن عشق و ایمان بود و به گفته سردار محسن رضایی: «باید پدافند را از لشکر بدر آموخت...»
بنز عراقی - راوى: همرزم
یکى از سرهنگهاى عراقى که به نیروهاى اسلام پیوسته بود و در لشکر بدر خدمت میکرد، چنین میگفت: «اکنون اگر اسماعیل به من بگوید دستت را به سیم برق بزن، نه به خاطر انجام دستورات مذهبى بلکه به خاطر عشق و محبتى که به او دارم، این کار را انجام میدهم.»
نظر به این محبتها بود که یکى از مجاهدان براى او ماشین بنزى از عراق آورد و به وى هدیه کرد؛ اما او نپذیرفت و با اصرار آن ماشین را براى استفاده لشکر قبول نمود.
فرار از خانه - راوی: ابو میثم صادقی
روزی یکی از مجاهدین عراقی در خطوط مقدم جبهه به ما پیوست. وی در همان ساعات آغازین حضورش در آن جا، ماجرایی را شرح داد؛ به شکلی که صدای خنده بچه ها به قهقهه بلند شد. او می گفت: «همسرم مرا برای خرید نان به خیابان فرستاد و من دیگر به خانه برنگشتم و بدون هماهنگی با او ، مستقیم به این جا آمدم. همسرم هنوز در انتظار نان نشسته که برایش ببرم؟»
چند روزی این حکایت، نقل و نُقل محفل ما شده بود و هر کس برای دیگری تعریف می کرد و می خندید. وقتی سردار از ماجرا با خبر شد، او را صدا زد و گفت: «تو به چه حقی اقدام به چنین کاری کردی؟! درست است که به جبهه آمده ای ولی مگر همسرت حقی ندارد؟ تو کار درستی نکردی، زیرا او مکدر و بدبین می شود. باید در امور خانواده و جبهه، جانب انصاف را داشته باشی؛ یعنی هم جبهه و هم رسیدگی به امور خانواده. پس نباید چنین کارهایی تکرار شود.
مهمان - راوی: هم رزم
آقا اسماعیل بسار علاقه داشت که مجاهدین عراقی تشکیل خانواده بدهند و از این رو امکاناتی را برای این امر فراهم آورد. او در کار خواستگاری با آنان همراه بود و به خانه های مورد نظر از ایرانی ها و یا عراقی ها جهت این امر خیر می رفت و به گفتگو و بیان شرط و شروط می پرداخت.
سردار به تدارکات تیپ دستور داد که: «هر کس بخواهد ازدواج کند، یک کیسه برنج، یک حلب روغن، شکر و چند پتو و سایر امکانات و وسایل ابتدایی زندگی به او بدهید.»
او به معاون خویش همواره می گفت: «اینها مهمان ما هستند و مهمان حبیب ا... است و باید به آنان به چشم یک مهمان نگاه کنیم و برخوردمان با این برادران برخاسته از فرهنگ اسلامی باشد.
خاطره غمرنگ - روای: ابوحسن عامری
«سید سعید خطیب» پیر مردی روحانی و یکی از مجاهدین برجسته و خوش سابقه بود. سید و سردار علاقه ویژه ای نسبت به هم داشتند. عملیات کربلای 2 که به پایان رسید، معلوم شد که چه گل هایی پرپر شدند و چه سلحشورانی به عاشورائیان پیوستند. آقا اسماعیلی که در حین عملیات به شدت مقاوم و با صلابت نشان می داد و از بابت شهیدان خم به ابرو نمی آورد پس از عملیات و هنگام در آغوش گرفتن سید سعید، سر بر شانه های او نهاد و های های گریست. سید او را به صبر و بردباری دعوت نمود و گفت: «تو فرمانده هستی و باید تحمل کنی.»
سردار با چشمان بارانی اش گفت: «امیر المؤمنین هم (در سوگ یارانش) گریه کرد. ما که از پیروان او هستیم (جای خود داریم.)
سردار – همانند امام علی (ع) که نام اصحابش را (با عباراتی چون اَین عمار و...) ذکر می کرد و می گریست- نام یکایک مجاهدین شهید را با حزن و اندوه بیان می نمود و خطاب به سید می گفت: «سید می دانی که ابو عمار ناصح شهید شد؟ می دانی که ابومصباح، ابو سمیه، ابوعبدالله الحربی، ابو حسن علی، ابوضیاء عسکری و ... به شهادت رسیدند؟
سید! اَین ابوعمار؟! اَین ابو سمیه؟! اَین ....؟!»
این صحنه از غم انگیزترین و پرشورترین صحنه هایی بود که تا کنون دیده ام و از این رو خاطره ای است غمرنگ و به یاد ماندنی:
کجایند شور آفرینان عشق / علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست / دلیران عاشق شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند / همانان که گمنام و نام آورند
کولر گازی
هوا «بس ناجوانمردانه» گرم بود و در ساختمانی سیمانی مستقر بودیم. وی از صبح زود تا آخر شب، از این سو به آن سو می رفت. یا در جلسه بود و یا در خط مقدم و یا ... وقتی هم می آمد، خسته و خیس عرق بود و جای مرتب و خنکی برای استراحت نداشت، وسیله خنک کننده هم یا کولر آبی بود و یا پنکه.
از این رو ، یک دستگاه کولز گازی را آوردند تا در اتاقش به کار گیرند. او مخالفت کرد و گفت: «برای من سخت است که از کولر گازی استفاده کنم و بچه ها زیر پنکه و کولر آبی باشند!»
سردار دستور داد که کولر گازی را با اتاق بچه های عملیات ببرند ؛ تا هرگاه خسته بود برای رفع خستگی به آن جا برود و در ضمن برای بچه های دیگر هم قابل استفاده باشد. کم کم این از خود گذشتگی زبانزد بچه ها شد که برای سردار دقایقی کولر آورده اند و او نپذیرفته است و چنین و چنان. این حرکت خالصانه بر حسن شهرتش افزود.
حیرت اسیر - راوى: محمد صالحى
موقعی که در هورالهویزه مستقر بودیم، با آقا اسماعیل حشر و نشرى داشتیم. با هم غذا میخوردیم و یک جا میخوابیدیم و بین ما گفت و گوها و صفا و صمیمیتى فراموش نشدنى بود. وقتى دو نفر از نیروهاى دشمن به اسارت بچههاى ما در آمدند ، بیش از 10 روز در آن جا بودند و در مورد موقعیت و سایر موارد نظمی عراق از آنان سؤال و تحقیق میشد. سردار ما براى آنها غذا میبرد؛ ظرفها را میشست و نمازخانه را جارو میزد. روزى یکى از آن اسیران با اشاره به او گفت: «این کیست؟ او که مرتب به کار غذا و شستن ظروف و روبیدن این جا میرسد...؟
- فکر میکنى چه کسى باشد؟
- حتماً سرباز است.
- نه بابا! فرمانده تیپ است.
صداى خنده آن اسیر بلند شد و این حرف را به مسخره گرفت. او که رنگ رخسار و اشارت و حالاتش نشان میداد که هرگز باور نکرده است، با تعجب پرسید: «مگر چنین چیزى ممکن است؟»
دوست ما پاسخ داد: «بله او فرمانده تیپ بدر است.»
وى که سخت به حیرت افتاده بود، از فاصلههاى زیاد میان فرماندهان و ردههاى پایین در ارتش عراق حکایت کرد و گفت: «ما اگر مدت زیادى هم در لشکر باشیم، موفق به دیدار فرمانده خویش نمیشویم. فرمانده با ماشین ویژه و محافظ و... میآید و اگر ضرورتى پیش بیاید، تماس با معاون او هم دشوار است؛ تا چه رسد به خودش!»
اسیر فاسق - راوی: ابو مهدی
در عملیات عاشورای 4 یکی از نیروهای دشمن به اسارت مجاهدین بدر در آمد. دوستانی که از پیش او را می شناختند، وی را فردی شراب خوار و لاابالی و متظاهر به فسق معرفی کردند. به این خاطر، پاره ای از مجاهدین می گفتند که سزای او قتل است.
اما سردار به مخالفت برخاست و گفت: «اسیر کشی مجاز و شرعی نیست. اگر کسی در کشاکش جنگ و درگیری کشته شود، حرفی نیست؛ ولی هنگامی که اسیر شد و خود را تسلیم نمود، دیگر جانش محفوظ و در امان است.»