گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی، در سال 1303 شمسی در خانواده ای روحانی و اصیل در خانی آباد تهران متولد شد. با اتمام دوره ابتدایی وارد مدرسه صنعتی آلمان شد و همزمان با آن به آموختن دروس حوزوی پرداخت. هفده ساله بود که با استخدام در شرکت نفت به آبادان رفت. حضور چند ماهه سید مجتبی در آنجا به موضوع حساسی برای رژیم تبدیل شده بود چرا که او با گذاشتن چهارپایه وسط شهر یا هر جای دیگر از هر فرصتی برای تبیین و روشن کردن مردم استفاده می کرد. به طوری که مجبور شد از آبادان فرار کند و سر از حوزه علمیه نجف درآورد.
حضور نواب در نجف مقارن با توهین کسروی به ائمه علیهم السلام در یکی از کتاب هایش و حکم ارتداد وی بود. از این جا بود که سید مجتبی گروه فدائیان اسلام را شکل داد و کسروی ترور شد. به گونه ای که خود نواب در این رابطه گفت: «حاضرم نیم قرن نوکر امام حسین علیه السلام بودن، نوشتن، گفتن، تبلیغ کردن را بدهم به این بچه های پیغمبر و در عوضش اجر کشتن کسروی را بگیرم.»
بعد از آن نیز عبدالحسین هژیر توسط این گروه کشته شد. در جریان قرارداد بغداد نواب قصد ترور حسین علا، نخست وزیر وقت را داشت که پس از ترور نافرجام این شخص، نواب و یارانش دستگیر و در دادگاه رژیم پهلوی به اعدام محکوم و در 27 دی 1334 تیرباران شدند و به این ترتیب سید مجتبی نواب صفوی در سی و یک سالگی همراه با سید محمد واحدی، استاد خلیل طهماسبی و مظفر علی ذوالقدر با چشمان باز و طنین افکن شدن فریاد الله اکبر مصادف با سوم جمادی الثانی سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها آسمانی شدند.
بدون شک نواب صفوی شخصیتی تاثیر گذار در جریان مبارزاتی و شخصیت سازی انقلابی دهه سوم قرن اخیر است، تا آنجا که رهبر انقلاب نیز در سخنانی می فرمایند؛ «... همان وقت جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.»
نفت ثروت ماست آنها نوکر ما هستند!
با اتمام دوران دبیرستان سید مجتبی در مدرسه صنعتی آلمان ها، با استخدام او در شرکت نفت آبادان موافقت شد. اندکی از اقامت نواب در آبادان نگذشته بود که یک روز راننده ای خبر آورد که در محل تخلیه بارها بین یک کارگر ایرانی و یک مهندس انگلیسی دعوا شده.
نواب با سرعت به آنجا رفت، مهندس خارجی به کارگر ایرانی سیلی زده و با سکوت کارگر ایرانی در ظاهر همه چیز تمام شده بود.
نواب به دیدن کارگر رفت و پرسید: «قضیه چی بود؟»
- هیچی
- پس چرا به تو سیلی زد؟
- خودش اشتباه کرده بود گفته بود که جعبه ها را به انبار ببرم بعد که آمد، گفت: بی خود کردی جبعه ها رابردی انبار! من هم جوابش را دادم. نواب که مطمئن شد او بی گناه است، تا ظهر صبر کرد.
هنگام ناهار به محل اجتماع کارگرها رفت و چهارپایه ای زیر پایه اش گذاشت و با صدای بلند گفت: «شما که با خیال راحت اینجا نشسته اید، غیرتتان کجا رفته؟ به یک ایرانی سیلی زده اند آن وقت صدای شما در نمی آید؟ نفت ثروت ماست آنها نوکر ما هستند. در خاک کشور ما هستند و نباید این طور رفتار کنند. بیایید دسته جمعی پیش انگلیسی ها برویم. اگر ثابت شود که انگلیسی مقصر بوده، باید طبق قوانین اسلامی قصاص شود و سیلی بخورد. اگر الان جلوی آنها را نگیریم، فردا هر کاری که دلشان خواست می کنند.»
احساسات ضد انگلیسی در میان کارگران شرکت نفت بالا گرفت. کارگران به صورت دسته جمعی به طرف دفتر انگلیسی ها حرکت کردند، ولی گویا گفت و گوها بی نتیجه ماند و موج اعتراض در روز بعد هم ادامه داشت؛ اما خبر رسید مأموران شهربانی جهت متفرق کردن جمعیت در راهند و کارگران هم از ترس اخراج پراکنده شده و نواب هم تحت تعقیب قرار گرفت. گویا تقدیر چیز دیگری بود و نواب جهت ادامه تحصیل علوم دینی عازم نجف اشرف شد.
دیگر چیزی نماند که به او نیاموخته باشم؛
نواب با ورود به نجف از دست پلیس ایران نجات پیدا کرد و از طرف دیگر فرصت یافت تا در جوار مرقد مطهر امیرالمومنین (ع) تحصیلات دینی خود را نزد علمای حوزه نجف ادامه دهد برای همین در مدرسه قوام برای خود حجره ای دست و پا کرد. در طبقه دوم مدرسه کتابخانه کوچکی بود که علامه امینی در این کتابخانه مشغول تألیف کتاب بسیار مهم «الغدیر» بود.
حضور علامه در مدرسه قوام فرصتی طلایی برای سیدمجتبی بود تا از حضور او استفاده کند. چند ماه گذشت رابطه شاگرد و استاد به رابطه مرید و مراد بدل شده بود.
علامه امینی خود می گویند: «نواب اول شاگرد من بود و درس می خواند ولی زمان کوتاهی نگذشته بود که دیدم جرقه های روحی نواب طوری است که مسأله استاد و شاگردی را از بین می برد. فکر نواب و گسترش آن طوری بود که ثابت می کرد او یک فرد فوق العاده است و یک شاگرد عادی نیست.»
بعدها نیز دختر سیدمجتبی، فاطمه نواب صفوی در دیدار با علامه امینی از ایشان نقل می کند: «آقا سید مجتبی از من تعلیم گرفت. دیگر چیزی نماند که به او نیاموخته باشم»
(به نقل از همسر شهید نواب صفوی)
هر کس این شربت را بخورد شهید می شود!
نواب یک سفر آمد مشهد. برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فکر می کنم که سال 31 یا 32 بود . ما شنیدیم که نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده از آنان دعوت کرده بودند. یک جاذبه پنهانی مرا به طرف نواب می کشاند و بسیار علاقه مند شدم که نواب را ببینم . خواستم بروم مهدیه ولی نتوانستم بروم چون مهدیه را بلد نبودم.
یک روز خبر دادند که نواب می خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب کردیم. یادم نمی رود که آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زندگی من بود.
مرحوم نواب آمد. یک عده هم از فداییان اسلام با او بودند که با کلاهشان مشخص می شدند. کلاه های پوستی بلندی سرشان می گذاشتند و با آن مشخص می شدند. اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند. راهنمایی شان کردیم و آمدند در مدرس مدرسه که جای کوچکی بود نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. تابستان بود ظاهراً یا پاییز، درست یادم نیست. آفتاب گرمی بود. ایشان هم شروع به سخنرانی کردند.
سخنرانی نواب یک سخنرانی عادی نبود. بلند می شد و می ایستاد و با شعار کوبنده و با شعاری شروع به صحبت می کرد. من محو نواب شده بودم. خودم را از لابلای جمعیت به نزدیکش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا کرد به شاه و به دستگاههای انگلیس و اینها بدگویی کردند.
اساس سخنانش این بود که اسلام باید زنده شود. اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در راس کار هستند اینها دروغ می گویند. اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نوا ب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ کرد و جای گرفت که احساس می کردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم. این احساس را واقعا داشتم که دوست دارم همیشه با او باشم .
چنان که گفتم آن روز هوا خیلی گرم بود . عده ای که با خود نواب بودند شربت آبلیمو درست کردند و یک ظرف بزرگ، یک قدحی شربت آبلیمو درست کردند و آوردند که ایشان و هر کس نشسته هست بخورد . یکی از اطرافیان ایشان لیوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به همه می داد و هر کس اطراف نواب بود ( شاید 100 نفر آدم آن دوروبرها بودند ) با یک شور و هیجانی به همه شربت می داد. اواخر شربت کم شد، با قاشق به دهان هر کسی می گذاشتند. وقتی که به من می داد، گفت: « بخور ان شاء الله هر کس این شربت را بخورد شهید می شود.»
(به نقل از رهبر معظم انقلاب)
نماز جماعت رهبر پشت سر نواب صفوی
یک نیم دایره ای در پیاده رو درست شده بود که وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همین طور صف مردمی بود که از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حرکت می کرد. من هم وارد شدم. باز رفتم نزدیک نواب قرار گرفتم. جذب حرکات او شده بود. نواب همین طوری که می رفت شعار هم می داد. نه این که خیال کنید همین طور عادی راه می رفت، یک منبر در راه شروع کرده بود: « ما باید اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حکومت کند. از این گونه حرفها و مرتبا در راه با صدای بلند شعار می داد.
به افراد کراواتی که می رسید می گفت؛ این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازکن. به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود می گفت؛ این کلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر، بردار.»
و من دیدم کسانی را که به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند، کلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می کردند در جیبشان می گذاشتند.
اینقدر سخنش و کلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسی را دیده ام. خیلی مرد عجیبی بود یک پارچه حرارت بود ، یک تکه آتش بود. با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم. جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند.
باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پاییدم.شروع به سخنرانی کرد. با همه وجودش حرف می زد. یعنی این جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کند، بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همین طور حرکت می کرد و حرف می زد و شعار می داد و مطلب می گفت. بعد هم که سخنرانیش تمام شد ظهر شده بود و پیشنهاد کردند که نماز جماعت بخوانیم. قبول کرد و اذان گفتتند. ایستاد جلو و یک نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم.
(به نقل از رهبر معظم انقلاب)
منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی- کتاب رهبری به نام نواب