گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ به مناسبت ایام الله پیروزی انقلاب اسلامی بر آن شدیم تا گوشه ای از خاطرات زنان و مردان مبارز آن روزها را با هم مرور کنیم. روایت های زیر گوشه ای از خاطرات سرکار خانم منظر خیر حبیب اللهی از فعالان مبارز قبل از انقلاب در زندان ساواک می باشد.
مدرسه ای که دانش آموزانش دستگیر شدند
مرداد سال 1353 بود که توسط عناصر ساواک از مدرسه رفاه دستگیر و به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک آورده شدم. یک ماه و اندی در زندان کمیته بودم. پیش از دستگیری احساس میکردم که مدتی است تحت نظر هستم. در آن زمان دانشجو بودم و همزمان به کار معلمی در مدرسه رفاه مشغول بودم و با مدیریت شهید رجایی و تعدادی دیگر از عزیزان مبارز و انقلابی فعالیت میکردم.
مدرسه رفاه که آن زمان بیشتر پذیرای فرزندان خانوادههای مذهبی بود باعث ایجاد حساسیتهای بیشتری در ساواک شده بود و تعداد زیادی از دانشآموزان این مدرسه توسط ساواک دستگیر شده بودند. در میانه این بازجوییها بچههای مدرسه نام مرا هم به عنوان یکی از معلمین فعال برده بودند و این چنین شد که پای من به ساواک باز شد.
زندان مخوف مدور
در مدت یک ماه و اندی که در کمیته بودم، یا در سلول بودم و یا مرا برای بازجویی میبردند. یک سرویس بهداشتی در انتهای بند بود و از حمام هم خبری نبود. زندانیان را دور دایره آویزان میکردند و میزدند و بعد هم دور دایره میدواندند.
دور دایره نرده کشیده بودند که کسی خودش را پایین نیندازد. صدایی که دور دایره ایجاد میشد به طرز هولناکی داخل بندها و سلولها میپیچید. انعکاس صدا به گونهای بود که وقتی کسی را شلاق میزدند، به نظر میرسید دهها نفر در حال کتک خوردن فریاد میزنند. در زندان کمیته چشم را میبستند و اگر کسی موفق میشد به گونهای قسمتهای دیگر را ببیند توسط بازجو تنبیه میشد. هرچه آمار دستگیریها بیشتر میشد مزایا و تشویقات بیشتری توسط حکومت شاه نصیب سیستم ساواک میشد و آنان هم ترجیح میدادند حتی بیدلیل مبارزین را به هم ربط بدهند و آنها را متهم به همکاری تحت قالب گروه کنند.
به یاد دارم یک مرد زندانی را آنچنان شلاق می زدند که صدای فریادش همه کمیته را پر می کرد و در حین شلاق خوردن قرآن تلاوت می کرد.بعدها متوجه شدم که ایشان آقای موسوی گرمارودی هستند.آنقدر زندانی را می زدند که بی هوش شود، بعد آب سرد را روی زندانی می ریختند تا بهوش بیاید.بعضی از بازجوها آیه هایی از قرآن را که زندانی می خواند یادداشت می کردند تا در موقع شلاق زدن زندانی با همان آیه او را شماتت کنند.بازجو منوچهری در حالی که زندانی ای را با شلاق می زد،با عصبانیت و صدای بلند می گفت:«و سیعلموا الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون».
بازجویی های تیمی ساواک
بعضی مواقع بازجوییها را به صورت تیمی انجام میدادند. مثلاً چند نفر در یک اتاق جمع میشدند و یکی از آنها میگفت: میزنم.
آن یکی میگفت: نه حق نداری بزنی، این خواهر منه!
آن دیگری میگفت: آره بابا خودش حرفاشو میزنه.
در حقیقت در یک اتاق نیمه تاریک، دور تا دور زندانی را میگرفتند تا در دل او ایجاد ترس کنند. بعد از این مرحله کاغذ و قلم را مقابل زندانی قرار میدادند و فریاد میزدند: هویت شما محرز است، تمام اقدامات و فعالیتهای خود را بنویسید.
اگر زندانی در این مرحله زیرکی به خرج میداد و از خود خونسردی نشان میداد، اطلاعات زیادی را به ساواکیها نمیداد و بازجوها هم موفق نمیشدند از او اعتراف بگیرند ولی بعضیها را که به عنوان چریک دستگیر میکردند برای هر موضوع جداگانهای کتک میزدند و شکنجه میکردند تا اعتراف بگیرند.
بازجویی همیشه مست!
در سلول کسی نمیتوانست شبها بیدار باشد و اگر خوابمان هم نمیآمد خودمان را به خواب میزدیم. در دل شب و در هر ساعتی از آن ناگهان در سلول را با شتاب زیادی باز میکردند و با قهقهه و خنده میپرسیدند: چطورید؟
بازجو منوچهری معمولاً همیشه یک شیشه لیکور داخل جیب پیراهنش بود و هر وقت که شکنجه میکرد مقداری از آن را سر میکشید و با دست دیگر هم ساندویچی را گاز میزد. بازجوی من فردی به نام سعیدی بود و او در بین بازجوها میخواست نشان بدهد که نسبتاً ملایمتر رفتار میکند. یک بار از او شنیدم که میگفت: هر وقت به یکی شلاق میزنم، خودم چند برابر شکنجه میشوم. سعیدی به این وسیله میخواست نشان بدهد که هنوز تهوجدانی برایش باقی مانده است، اما اغلب مست بود و در حالت مستی شکنجه میکرد.
پاسبان های کمیته ضد خرابکاری
پاسبانهای کمیته مشترک هم درجات مختلفی داشتند. پاسبانی بود که به او «مرحم» میگفتیم. انسان سادهای بود. در سلول را ناگهان باز میکرد و وارد میشد و ما به او میگفتیم تو نباید در سلول را باز کنی چون نامحرمی و او هم میگفت نه من مرحمم! به همین جهت ما اسم او را مرحم گذاشته بودیم. ساواک از سادهلوحی بسیاری از همین افراد استفاده میکرد و به همین مرحم گفته بودند که این زنها را این طوری نبین، بیرون از کمیته هر کاری که میخواهند میکنند و چه کارها که نمیکنند. لذا او هم بچههای زندانی را اذیت میکرد و از حجاب و نماز خواندن ما تعجب میکرد و میگفت: خیر سرتون، نماز هم میخونین. میگن بیرون، شما همه کار میکنین و همهکارهاید و اینجا برای ما فیلم میآیید. آره؟
خواهر شاه هم مسلمان است!
بازجوهای ساواک شلاقهایی را از کابلهای برق در دست داشتند که انتهای آن باز بود و سیمهای بیرون آمده آن افشان بود و هنگام شلاق زدن، نوک فلزی شلاق به رو و کنار پا اصابت میکرد و زخمهای عمیقی بر جای میگذاشت و تقریباً همه آنها که برای یک بار هم وارد کمیته میشدند از این کابلها بیبهره نبودند. همه زندانیان توسط بازجو تهدید میشدند و این خود نوعی شکنجه روحی بود. بعضی وقتها که بازجویان تلاش میکردند تا خودشان را آدمهای ظاهرالصلاحی نشان بدهند، از جیبشان قرآن بیرون میآوردند و یا این که مهر نماز را از داخل کشو میز درمیآوردند و میگفتند: به خدا ما هم مسلمانیم. مثل شما نماز و قرآن میخوانیم. فرح هم مسلمان است. خواهر شاه هم مسلمان است. شما با این مسخرهبازیها و مبارزه کردنها میخواهید بگوییدما مسلمانیم.
مبارزی که فقط استخوان انگشتش باقی ماند
در بازجویی در خصوص من سعی داشتند اطلاعاتی را در باره خانم دباغ بگیرند اما ایشان فوقالعاده باهوش و زرنگ بودند و ما اطلاعات بسیار اندکی در باره دباغ داشتیم. افراد زیادی را در کمیته با حالات مختلف، شکنجه شده دیدم. خانم دانشوری را همهجور شکنجه کرده بودند و ناخنهایش را هم کشیده بودند و نصف انگشتش را با فندک سوزانده بودند به گونهای که در داخل زندان فقط استخوان انگشتش مانده بود و هیچ گوشتی روی آن نبود. ساواکیها از طرق مختلف سعی میکردند روحیه همه ما را بشکنند اما خداوند واقعاً کمک میکرد تا در همان حالات نقطه ضعفی نداشته باشیم.
حجاب در زندان
زندانیانی که کمونیست بودند و حجابی هم نداشتند همواره در معرض نظرهای بد مأمورین و بازجوها بودند اما بچههای مذهبی که حتی از یونیفورم زندان برای خود حجاب میساختند، گویی که خداوند ستر خاصی را بر آنان کشیده بود. یک روز که مرا به اتاق بازجویی بردند آیتالله ربانی شیرازی را زیارت کردم، در حالی که فقط لباس زیری روحانیت تنش بود و روی زمین افتاده بود. بازجو به من گفت: «برگرد و این را نگاه کن، اینها رهبران شما هستند.» من برگشتم و نگاه کردم و آقای ربانی شیرازی که حجاب مرا دید نگاهی تحسینآمیز به من انداخت و همان نگاه ایشان برای من قوت قلب و دریچهای به سوی نور بود. در آن حالت، دستور مقاومت را از نگاه ربانی شیرازی خواندم. سر این بزرگوار را داخل تیزی دیوار گذاشته بودند و به او میگفتند باید به آیتالله خمینی توهین کنی و او هم میگفت چرا باید توهین کنم و به خواسته آنها عمل نکرد. در مقابل چشمان من پنجاه ضربه شلاق به ساق پای او زدند در حالی که ایشان پیرمردی لاغراندام بود و ساق پاهایشان استخوانی بود و پس از آن دیگر ایشان را ندیدم.
با اطوی داغ بدن زندانی ها را می سوزاندند
خانمی به نام امینی را آنقدر شکنجه داده بودند و بدنش را با اطوی داغ سوزانده بودند که به صورت چهار دست و پا روی زمین راه میرفت. در سلول کناری ما یک نفر چریک بود که به شدت شکنجه شده بود و زمانی که برای تعویض پانسمان او میآمدند، باندها و پارچههای خونین را داخل سطلی قرار میدادند و آن را داخل راهرو میگذاشتند تا همه ما به هنگام تردد ببینیم و عذاب بکشیم. حقیقتاً بازجویان ساواک، بویی از انسانیت نبرده بودند و چیزی به نام وجدان در آنها باقی نمانده بود. بازجویی مثل منوچهری وقتی که میخواست بخوابد داخل راهرو فریاد میکشید دکتر بیا آمپول منو بزن.
بدون آمپول نمیتوانست بخوابد و به کمک آن یکی دو ساعتی میخوابید و زمانی هم که شکنجه میکرد میگفت: شماها نمیذارید من راحت باشم. هیچ کجا نمیشه خوابید.
بسیاری از عزیزان از اتاق شکنجه، زنده بیرون نیامدند و ساواک درماندهتر از همیشه هیچ حرفی از آنان به دست نمیآورد. گاهی اوقات زندانی را داخل حوض میانداختند و با بدن خیس شلاق میزدند و قهقهههای مستانه سر میدادند.
زندان صنعتی!
با همه این اوضاع و احوالی که در زندان حاکم بود، با خمیر نانهایی که داشتیم شیئی درست میکردیم. گلهای خیلی قشنگی میساختیم و برای رنگش هم از مرکورکُرُم استفاده میکردیم. سبد گلهای قشنگی درست میشد و همه را به دستشویی منتقل میکردیم. در واقع دستشویی نمایشگاهی از دستساختههای ما بود. بازجوها شبهای عید و جمعهها دیوانه میشدند و به داخل سلول هجوم میآوردند و هر چه که در داخل سلول بود به هم میریختند و هر چه که ساخته بودیم با خود میبردند. حتی این کارها هم برایشان قابل تحمل نبود و انگار آنها زندانی ما بودند و فریاد میزدند هنوز زندهاید و هنوز هم میخندید و هنوز نفس میکشید. در بین ما مهندسینی زندانی بودند که بعضی مواقع ماکت یک ساختمان را بسیار دقیق و تمیز با خمیر نان میساختند و به دستشویی منتقل میکردند. این امر بازجوها را کلافه میکرد، چرا که میدیدند ما آنجا را به صنعتگاه تبدیل کردهایم.
اما ساواکیها با آن همه مشت و اشتلمی که داشتند، لحظات بسیار بدی را سپری میکردند. از یکی از دوستان شنیدم که منوچهری فردی به نام «حنیفنژاد» را آن قدر شکنجه کرد که به ناگاه شلاق را به کناری انداخته و میگوید: لعنت به این زندگی سگی که ما داریم.
خانوم ببين و درس بير حجابتو رعايت کن