گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»،محمد ایرانی؛ ذَهَبَ، ذَهَبا، ذَهبوا. ذَهبت، ذَهَبتا، ذهَبنَ... ذهبتُ، ذهبنا یادمان دادند. یادتان هست؟ دوره ی راهنمایی قدیم را می گویم. امروز دوره ی راهنماییِ قدیمِ ما، دوره ی اولِ متوسطه ی جدید شده! داستانی دارد این طرح 6.3.3 کردن آموزش و پرورش. یادمان نرفته اولین فعلی را که در زبان عربی صرف کردیم رفتن بود. این خیلی مهم است اگر بیاندیشیم.
آن مرد آمد که رفتن را به ما بیاموزد. رفتن یعنی صرف کردن هرچه کلمه ی خوب است در دنیا. هرچه عشق و محبت است. اصلا ما را چه کار به سکون و ماندن؟ ما فرزندان سلمان پاکیم که خانه به خانه رفت تا حقیقت را بیابد. مدتی زرتشتی بود، مسیحی شد چند سال، اما در آغوش آن مرد اوج گرفت. هر وقت ایستادید، عقب ماندید، جا زدید، زبانتان گرفت و مِـ..ـن مِـ..ـن کردید برای دفاع از مهربانی یک جای کارتان می لنگد. فرزند سلمان این پا و آن پا نمی کند. فرزند سلمان وقتی برف می آید تا کمر هم ولایتی هایش به سمتشان قدم نمی زند! می دَوَد. هر وقت خواستی بفهمی فرزند سلمانی یا نه به زلزله زده های اطرافت نگاه کن که چقدر برایت مهم هستند. و تو چه می دانی که سلمان کیست؟!
آی مردم که در ساحل نشسته و مغز تخمه ی آفتابگردان با مارک مزمز و بسته بندی شده توسط شرکت های اروپایی و امریکایی میل می فرمایید یک نفر در آب دارد می سپارد جان؟ اصلا بگذار فرزند کوروش صدایت بزنم. اگر قصه ها راست بگویند کوروش برای صلح جنگید. پس بجنگ برای صلح، برای امنیت، برای پارو کردن برف از درب خانه ی روستایی سرمازده ای که امیدش به چراغ کوچکی است که نفتش ته کشیده و به پِت پِت افتاده. پس بجنگ برای عقیده ای که حرمش را تخریب کردند و اگر وقت کنند سراغ سرستون های تخت جمشید هم خواهند آمد. بجنگ اما با لبخند. بجنگ اما نه برای قهر و خشم و تنفر؛ برای آزادی و صلح و صمیمیت. مگر آن مرد جز برای این ها می جنگید؟
جنگ اما شرایط دارد، لوازم دارد، اسباب دارد، آمادگی نیاز دارد، نقشه می خواهد، به مقر فرماندهی محتاج است، «لشکر خوبان» اگر نباشد آن جنگ باطل است. خوب بودن به نماز خواندن و روزه گرفتن نیست، به فَروَهَر به گردن آویختن نیست، به ریش گذاشتن و کراوات زدن نیست، به انتقاد از فلان «دولت یارانه ای» و فلان «دولت سبدکالایی» نیست؛ برای خوب بودن باید در راه «سلمانی» قدم گذاشت. پشت سر معلمی که موهایش را تراشید تا «ماهان» لبخند بزند. گفتم بجنگیم اما نه در صف سبدکالا برای گرفتن تخم مرغ! باید در صف مبارزه با خود، برای رفتن، جنگید. بجنگ اما نه با آن پیرزنی که در مترو به پاهایت چشم دوخته که شاید جدا شوند از صندلی و تو خودت را به خواب می زنی؛ بجنگ اما نه با دختربچه ای که به صورتت لبخند می زند و تو ابروهایت را درهم گره می زنی که یعنی «برو بچه!» بجنگ اما نه در صف سینما. بجنگ اما نه در راه پشت هم اندازی و غیبت و تهمت و دروغ. بجنگ اما نه با مردم؛ با خودت...
بیدار شدن خیلی سخت است. فرزند آن مرد بعد از 1400 سال آمد که به ما صبح بخیر بگوید! به ما رفتن را بیاموزد که در سکون، مرگ موج می زند. فرزند آن مرد «لشکر خوبان» می خواهد. همان لشکری که پیش از دشمن بر لشکر خواب می تازد. بیدار باید شد. ساعت هایتان را کوک کنید. به صورتتان آب بزنید. از خواب خرگوشی بیدار شوید. هیهات اگر از کسی به خاطر غفلت و خواب آلودگی تقدیر شود. این دولت و آن دولت زیاد فرقی نمی کند. هیچکس جز خودمان نمی تواند به ما کرامت دهد. حضرت شاعر چه زیبا می سراید«وصال دولت بیدار ترسمت ندهند/ که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده» تو با خیلی ها فرق داری. تو فرزند سلمان و ابوذر و عمار و کوروش و کریم خان زندی. بیدار باش. برخیز. وقت برای خواب خیلی هست. وقت برای استراحت زیاد داریم. وقت برای گوشه ای لمیدن و بالشی زیر سر گذاشتن به ما خواهند داد. لطفا عجله نکنید. نوبت به شب بخیر گفتن هم می رسد.
آن مرد آمد که به ما یاد بدهد ناخن هایمان را کوتاه کنیم، موهایمان را مرتب نگه داریم، مسواک بزنیم، لباس سفید بپوشیم که به پاکی نزدیک تر است، به همسایه آزار نرسانیم، با دوستان مدارا کنیم، در حرف زدنمان انصاف داشته باشیم، از کوزه ی شکسته آب ننوشیم، صدایمان را بلند نکنیم بر سر مردم که ما نیز صاحب بدترین صداها می شویم، جلوی عصبانیت و خشم خود را بگیریم، به پدر و مادر احترام بگذاریم و ده ها "عمل صالح" دیگری که اگر انجام می شدند حالا همه بدون تسبیح و فروَهَر فهمیده بودند که ما فرزند چه کسانی هستیم. شیعه را وقتی در خیابان راه می رود همه می شناسند. بعد از این همه سال، فرزند آن مرد آمد که بگوید برخیزید، راه بیفتید، بروید، یکی یکی و دوتا دوتا. اول هم خودت: یَذهبُ، یَذهَبان، یَذهبونَ. تذهبُ، تذهبان، یَذهبنَ... اَذهبُ، نَذهبُ.
خداقوت
هروقت سايت سر مي زنم از روي سياه خودم خجالت مي کشم
ما همفعاليت مي کنيم....شما هم...
خدا کوتاهي هايمان را ببخشد برايتان دعا مي کنيم شما هم دعا براي ما يادتان نرود
قلبتون زودتر از قلم در دستتون بر روي کاغذ مي لرزه
منم باهات موافقم
تو هم يه پا نويسنده اي هاااا
واقعا مثل هميشه عالي بود
خيلي عالي بود.
نگيد اين حرفا رو