گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ بوی عود تمام خانه را پر کرده بود. دعوتم کرد که بنشینم. برگه هایم را مرتب کردم و آماده نوشتن خاطرات مادر شهیدان مرادی شدم. مادری که دو فرزندش شهید شدند و یکی دیگر جانباز 70 درصد است. لبخند می زند و سر صحبت را باز می کند. یادش نمی آید قبلا هم به مناسبت دیگری به خانه اش رفته ام. دفعه پیش خیلی گله کرده بود از قسمت نشدن دیدار با مقام معظم رهبری. پرسیدم «مادرجان موفق به دیدار با رهبر عزیز شدین؟!» این را که پرسیدم بغضش ترکید و اشک تمام صورتش را پوشاند.
سلام مرا به آقا برسانید
می گفت «دوبار با سختی خودم را به بیت آقا رسانده ام. سالروز ولایت عهدی ایشان بود که سبزه آماده کردم و با نقل و گل و گلاب به سمت دفتر آقا رفتم.» بغض و اشک کلامش را بریده بریده می کرد. مدام مرا قسم می داد که به آقا بگویید، من دوبار تا دم خانه ی شما آمدم و نگذاشتند داخل شوم. اشک هایش را پاک کرد و گفت: «آن ها به وظیفه ی خود عمل کردند اما من چکار کنم که بتوانم آقا را ببینم؟!»
سختی های بعد از شهادت فرزندانش را نمی خواست بگوید اما وقتی پرسیدم چه کشیدی مادرجان بعد از رفتن پسرانت؟! از نداشتن پول تهیه غذا گفت! بغضش را می خورد که مبادا اشک هایش نشان دهد که خسته شده! چندبار تکرار کرد که «راضی ام» اما «بوی غذا که از خانه همسایه ها می آمد، من یخچال را باز می کرد و به داخلش نگاه می کردم که خالی بود! نوه هایم گشنه بودند و من نداشتم چیزی برایشان بپزم!»
اما انگار می خواست به صحبت های قبلی اش برگردد. انگار سوال من بی ربط بود این وسط و می خواست حرف های خودش را ادامه دهد و گفت: « 4 تا پسرم و شوهرم در منطقه بودند، مادر شهیدم، کاش اجازه می دادند تا به خدمت آقا برسم.» دستمال کاغذی اش را که خیس شده بود روی میز گذاشت. دستمال دیگری در دست گرفت و گفت: «پسر بزرگم، شهید رضا همیشه تعریف می کرد که در مراسمی، خانم خامنه ای (همسرت حضرت آقا) یک بار من را صدا زدند که شیرینی پخش کنم و همیشه خوشحال بود که فقط صدایشان زده است»
یک عروسی ساده با لباس جبهه
مادر شهیدرضا مرادی از پسرش می گفت که با یک پای مجروح به جبهه رفته و در عملیات بیت المقدس شهید شده است. از جبهه رفتن پسر سومش، سعید گفت که هفت روز بعد از شهادت برادر، اسلحه برداشت تا سنگرش خالی نماند. می گفت شهیدسعید هروقت عقب نشینی یا شکستی در جبهه ها پیش می آمد، مدام قرآن می خواند و نماز شبش را طولانی می کرد اما بعد از پیروزی فاو آنقدر خوشحال بود که خدا می داند.
از ازدواج پسر شهیدش پرسیدم. «سعید راضی نبود در عروسی اش شادی باشد. دخترخاله اش را عقد کردیم. روز اول عید بود که به بهشت زهرا رفته بودیم و عید را سر مزار پسر بزرگم رضا، تحویل کردیم. همان جا به خانه خاله اش رفتیم و عروس را بدون هیچ مراسمی به خانه آوردیم. خیلی مظلومانه بود. با همان لباس ساده ی جبهه. وقتی به خانه رسیدیم باران می بارید. سعید زیر باران رفت و نماز خواند. صدا زدیم که آنجا نماز نخوان، خیس می شوی! بعد از نمازش گفت: حضرت امام حسین (ع) زیر تیرباران نماز خواند، باران که رحمت الهی است!»
صاحب موتور شهید شد!
سخت بود از شهادتش بپرسم. مادر بود و از خاطرات تازه دامادی جوانش می گفت. من نمی توانستم سوالی بپرسم. چند لحظه سکوت کردیم. در خانه کسی جز من و مادر نبود. نگاهم را به میز دوخته بودم. خودکار را فشار دادم. «هفت یا هشت روز به چهارمین سالگرد شهادت رضا مانده بود که سعید به منطقه رفت. گفتم: سعیدجان سالگرد برادرت است؟ گفت تا آن روز برمی گردم! ما هم مهیای سالگرد شهیدرضا شدیم. پدرشان هم چهار روز بعد از سعید راهی جبهه شد.»
نگاهی به من کرد. چادرش را محکم تر گرفت و ادامه داد: «روز مراسم پدرشان به خانه برگشت. به حاج آقا گفتم: فکر می کنی تو هم مثل پسرهایت شجاع هستی که بروی منطقه؟! ببین چه زود برگشتی! مهمانان رسیده بودند. خواهرم صورتش را چنگ انداخته بود. حاج آقا موتور سعید را برداشت که بیرون ببرد. صدا زدم که سعید فردا می آید، موتورش را کجا می بری؟! گفت صاحب موتور شهید شده!»
مادر وقتی می گفت «موتور را گرفتم و نوازش کردم» دست هایش را تکان می داد. انگار همین حالا موتور را نوازش می کند. وقتی گفت «پرده های اتاقش را بغل کردم» انگار همین حالا پرده ها را بغل گرفته است. دستش را روی پرده هایی که نبود، می کشید و اشک می ریخت. انگار همین حالا خبر شهادت سعید را به او داده اند.
همسایه ها اجازه ندادند روضه بگیریم
نفس عمیقی کشیدم. خودکارم را روی میز گذاشتم. دستمال خیسی که در دستم بود، گوشه ای رها کردم و پرسیدم: «آقامجید چطور جانباز شد؟» مادرشهیدان رضا و سعید مرادی به برگه هایم نگاهی انداخت. نمی دانم چه فکری کرد اما چند لحظه به خودکارم دقیق شد و بعد هم حرف هایش را با این جمله ادامه داد که «من 36 سال است در جبهه ام»
«بعد از شهادت سعید، مجید رفت. در عملیات کربلای 5 جانباز شد و یک چشمش را تخلیه کردند. یک روز وقتی به چشم هایش نگاه کردم، دیدم خیلی قشنگ هستند. پسرم چشم های قشنگی دارد. حضرت ابوالفضل العباس (ع) هم اینطوری جانباز شد. وقتی پسرم جانباز شد یاد ایشان افتادم.» هرچند همسایه ها اجازه نمی دهند دیگر تمام دهه اول محرم روضه برگزار کند اما هنوز چند روزی بساط روضه در منزلشان برپاست. همسایه ها گفته اند: «اذیت می شویم از این همه رفت و آمد!» یاد شکایت همسایه های حضرت زهرا (س) افتادم که گفته بودند خسته شدیم...
فاصله شهادت سعید و رضا 5 روز است. 13 اردیبهشت و 17 اردیبهشت آسمانی شدند. از بنیاد شهید گله کرد که یکی دوبار بیشتر به او سر نزده اند اما تشکر کرد از شهردار تهران. «32 سال که بنیاد حامی حال ما نشده است. تلویزیون ما شکسته بود، یخچال نداشتیم و کمک های آقای شهردار باعث شد وضعیت بهتر شود. آقای قالیباف ما را مشهد فرستادند. بهترین زیارتی بود که کردم.
عاشورای 88 روز تلخی بود
از عیدهای کودکی پسران شهدش گفت. از لباس های نو و زیبایی که عیدها می پوشیدند. از بازی هایشان گفت و شیطنت های کودکی پسرانش که کفش های جدیدشان را از کمد درمی آوردند، می دیدند و دوباره سرجایش می گذاشتند. بهترین روز زندگی اش را که پرسیدم گفت: «روز پیروزی و جشن فناوری هسته ای بود.» و بدترین روز های زندگی اش «شهادت دانشمندان هسته ای و عاشورای 88» است.
«سوالاتم را خیلی بجا و درست می دانست» وقتی پرسیدم «مادرجان باوجود همه مسائلی که هست اگر به گذشته برگزدید بازهم اجازه می دهید فرزندانتان به جبهه بروند؟» سرش را تکان داد. لبخندی زد و گفت: «لوله های شوفاژ ترکیده بود و نمی توانستم کاری کنم. تعمیرکار شوفاژ همین سوال را پرسید و به او گفتم یک پسر دارم که نیمه جان است و یک پسر دارم که همه امیدم به اوست اگر خدای نکرده جنگ شود هر دو را می فرستم. خودم هم حاضرم بروم سنگر شوم. کسی دیگر آمد آیفون را درست کند اما پول زیادی می خواست (25 هزار تومان) وقتی با او بحث کردم که کتر بگیرد به من گفت: شما که وضعتان خوب است و دنیا به کام شماست! باور کنید این زخم زبان ها خیلی سخت است.»
فقط یک ذره!
نماز ظهر را در خانه ی این مادر شهید خواندیم. پایش درد می کرد و نشسته نماز خواند. بعد از نماز آب پرتقال آماده کرد. یک لیوان آب پرتقال خوشمزه و 100درصد طبیعی! برای ازدواج جوان ها ناراحت بود. می گفت «کاش داشتم و کمک می کردم.» می گفت «قبلا که وضعمان خوب بود جوان ها را به خانه بخت می فرستادیم اما حالا نوه خودم یکسال است ازدواجش به تاخیر افتاده. با این حال اگر صدهزار تومان خرجم است، 50هزارتومان را کمک می کنم.»
خداحافظی کردم. تا دم در همراهم آمد. در را نبست تا کاملا دور شوم. دستمال خیس را کنار تسبیحم می گذارم که متبرک شود. دستمالی که از خانه ی مادر دو شهید آورده ام. مادر شهیدی که همه چیزش را در راه خدا داده و انتظاری هم ندارد. مادری که از بالا رفتن پرچم ایران به همت فوتبالیست ها خوشحال می شود اما می گوید: «کاش یک ذره از از این احترام و مبالغی که به فوتبالیست ها اهدا می شود به پدر و مادر شهدا می رسید... فقط یک ذره!»