گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «انجمن مخفی» نوشته احمد شاکری پیش ازاین یکبار توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به چاپ رسیده و به تازگی نیز توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است. داستان این کتاب در دوره پس از مشروطه اتفاق میافتد و نویسنده تلاش دارد تا در آن نقش انجمنهای مخفیای که در این دوره فعالیت میکردند را با زبان داستانی و در فضایی برساخته از ذهنش به تصویر بکشد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
آقاجان بقچه بیرق را جلو می برد و می گوید: اجازه دهید دولت بریتانی شما را تحت الحمایه خود قرار دهد. اگر بپذیرد، کسی جرئت جسارت به شما نمی کند.
وای بر من اگر این مایه ننگ را بر سر در خانه ام تحمل کنم! نمی دانم چه شده که شما داعیه دار این ها شده اید. بیست سال است در تفسیرم بر وقف نامه یحیای مکی مردم را وعظ می کنم. حالا بیایم مخالف همه آنها عمل کنم؟!
یحیای مکی وقف نامه را برای اصلاح امور مدرسه خان نوشته، نه ترقی امور مملکت!
میرزا به من نگاه می کند. گمان می کنم چیزی را در چهره ام می خواند. شاید می خواهد ببیند آیا حرف هایش را فهمیده ام یا نه. می گوید: خسته ام کردید! شما عجله کردید. شما نفهمیدید. شما در جهل مرکبید. اگر درس های هفتگی ما را فهمیده باشید، می دانید که با گفته یحیای مکی می توان به ترقی هم رسید!
پیشانی آقاجان به عرق نشسته است. می گوید: آن هایی که وقف نامه را به گونه دیگر تفسیر کرده اند چه؟ این مکتوبی است که به گفته خودتان اختلاف در آن شده است!
میرزا بلند می شود تا به اندرونی برد. آقاجان فهمیده است که میرزا دیگر نمی خواهد این گفت و گو ادامه پیدا کند. بر پاها می ایستد. بیرق بر زمین افتاده است. نگاه تلخ آقاجان می گوید باید برویم. این پا و آن پا می کند. بیرق را به روی دست می گیرم. می خواهم آن را به سمت در ببرم؛ جایی که قدسی بتواند آن را از نزدیک ببیند. صدای میرزا می آید که می گوید: اختلافی در حق نیست آقای کمال! این مهم ترین درس از وقف نامه یحیای مکی است! من بعد هم نیازی به میانجی گری نیست. من به تکلیفم عمل می کنم.
آقاجان دستم را می گیرد و من را از اتاق بیرون می کشاند.
بهلول به مریض هایی که از پله ها بالا آمده اند گفته است بیرون در کتابخانه بایستند و یکی یکی وارد شوند. اما حالا گرداگرد اتاق زن و مرد نشسته اند و چشم به من دارند. گویا در این اتاق چیزی جز من نیست. آن بوی مبهم در زوایای اتاق می چرخد. گاهی احساس می کنم آن بوی مبهم را در کنارم استشمام کرده ام. گاه دیگر، گمانم بر این است که آن بوی در مقابلم چون انسانی در حرکت است. می آید و می رود. بهلول وارد می شود کنارم می نشیند و می گوید: همانطور که گفته بودید راهنمایی شان کردم.
می رود. که را راهنمایی کرده است؟ آیا آن دخترک عودلاجانی در میان زنانی است که پیچه انداخته و به دیوار تکیه زده اند؟ به ترتیب می آیند. کنار میز کوچکی که مقابلم است زانو می زنند. از درد خود می گویند. در هر بار چشم گرداندنم انتظار می کشم تا چه وقت صف بیماران به زنان پیچه بسته برسد.