کد خبر:۳۰۷۴۰۳
یک جرعه آگاهی – 3

دشمن در خیابان فردوسی و امام خمینی سنگر گرفت!

دشمن در خیابان فردوسی و امام خمینی سنگر گرفته بود. سپاه و ارتش و ضدانقلاب رودررو شده بودند. کسی جرات بیرون رفتن از خانه را نداشت.

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ رمان «سمیه کردستان» نوشته مهدیه شادمانی است که به زندگی نامه شهید ناهید فاتحی کرجو می پردازد؛ تحقیقات این کتاب توسط محمدعلی مردانی انجام شده؛ این کتاب در سال 1392 توسط خاکریز نویسندگان جبهه جهادی منتظران خورشید چاپ و راهی بازار کتاب شده است.

 

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

 

گروه های ضدانقلاب با قلدری و زورگیری، شدیدترین جنایت ها را علیه مردم به کار می گرفتند. به راحتی به مردم تعرض می کردند و مسلحانه در شهر تردد داشتند؛ به خاطر همین ناامنی، انتخابات مجلس شورای اسلامی در سنندج به میان دوره ای تبدیل شد.

 

سال جدید در راه بود. اما در چهره کسی، خبری از خوشحالی و شادی نبود. سفره هفت سین چیده بودیم. اما در زندگی تلخ آن روزها، دیگر جایی برای شادی نمانده بود.

 

30 فروردین 59، حادثه ای رخ داد. رادیوی سنندج که اخبار گروهک را پخش می کرد، خبر از حمله ضدانقلاب به یک لشکر ارتش داد که این اقدام باعث شد درگیری و خشونت در سنندج به اوج خود برسد. ضدانقلاب، باشگاه افسران، ساختمان رادیو و تلویزیون و فرودگاه را محاصره کرده بود و آنجا را مورد هدف گلوله های خود قرار می داد.

 

شهر حالت متشنجی داشت. میدان آزادی که مرکز شهر بود، با سنگ و گونی سنگربندی شد. برق ها هم قطع بود و همه جا حالت فوق العاده داشت. در آن روزها اقبال کمتر پیدایش می شد. اما همان دیدارهای کوچک هم نشان می داد که از اوضاع کنونی سنندج سر مست است.

 

شهر پر بود از مباحث سیاسی و خواندن شعرهای کردکی. کومله و دموکرات از جوان های بیکار برای تحصن های خود استفاده می کردند.

 

اما این اوضاع چندان دوام نداشت. شنبه 6 اردیبهشت، تلویزیون فرمان امام را مبنی بر مقابله سپاه و ارتش و پیشمرگان مسلمان کرد درباره مقابله با گروه های شورشی و ضدانقلاب در آزادسازی سنندج اعلام کرد.

 

هنگام پخش این خبر، اقبال هم در خانه بود. ناگهان مشوش و ناراحت شد. حرکاتش غیرطبیعی به نظر می رسید. به سمتش رفتم و گفتم: «اقبال تو طرفدار کدام طرفی؟ چرا راستش را نمی گویی؟ علت این رفتار مشکوک چیه؟» اما او بدون توجه به سوالاتم از خانه به سرعت بیرون رفت و در را محکم بست. دوباره من ماندم با کلی سوال بی جواب.

 

تا چند روزی از او بی خبر بودم. دشمن در خیابان فردوسی و امام خمینی سنگر گرفته بود. سپاه و ارتش و ضدانقلاب رودررو شده بودند. کسی جرات بیرون رفتن از خانه را نداشت. از همه جا صدای گلوله و انفجار به گوش می رسید. تعداد زیادی جسد در خیابان ها رها شده بودند. بسیاری از مردم به پناهگاه ها رفته بودند یا از ترس به شهرهای اطراف فرار کرده بودند. 
 

در آن شلوغی ها، دوست داشتم به خیابان بروم و از نزدیک حوادث را ببینم. اما به خاطر اینکه ضدانقلاب به دلیل حجاب به ما گیر می داد، احساس ناامنی می کردیم و مادر بیرون رفتن مان را ممنوع کرده بود. اقبال هم روزها بیرون بود و شب ها با ظاهر خونی و لباس پاره به خانه می آمد. وقتی از او می پرسیدیم چه اتفاقی افتاده؟ هر بار یک جواب می داد. یک بار گفت: «تصادف کرده و یا شب بعدی بهانه می آورد که با دوستان هم محله اش دعوایش شده».
 
در دل دعا می کردم که اگر او به ضرر نظام و مردم کاری کرده یا منصرف شود و یا در دام سپاه بیفتد.
 
سرانجام در 24 اردبیهشت 59، به لطف خدا و همت سپاه، ارتش و پیشمرگان کرد مسلمان، سنندج از وجود گروه های ضدانقلاب پاک شد.
 
سران شورش گر، شروع به فرار از شهر می کردند. مردم باورشان نمی شد که پس از این همه ظلم و ناامنی، بالاخره سنندج آزاد شده باشد. همه از یکدیگر می پرسیدند آیا جنگ تمام شده؟ برادران پاسدار، برای ایجاد آرامش بین مردم، در شهر رفت و آمد می کردند. انگار دوباره انقلاب شده بود. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
 
در خیابان ها که قدم می زدیم، پوکه فشنگ زیر پای مان احساس می شد. همراه مادر و دوستان مان به مسجد جامع رفتیم. در مسجد آثار جنگ و تخریب به چشم می آمد. جای گلوله روی دیوارها دیوار دیده می شد.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار