و من از درد تا شده بودم، فقط گفتم خیلی نامرد هستند خیلی ... و از کوچه دور شدم تنها راهی که داشتم رفتن به خانه پدربزرگ و داییام بود.
گروهفرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «پشت پرده تشکیلات» نوشته سعید سجادی به روایت بهزاد جهانگیری به پشت پرده تشکیلات حزب بهائیت می پردازد؛ این کتاب به همت دفتر پژوهش های موسسه کیهان و توسط انتشارات کیهان برای اولین بار درسال 1388 منتشر و راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
صدای رکیکترین ناسزاها که از خانه ما بلند بود، همه همسایهها را به کوچه کشانده بود، آنها فکر میکردند دزدی به خانه ما زده است، نمیدانستند که آنها جگر گوشهشان را لت و پار کردهاند و مثل یک خلاف کار به بیرون از خانه پرت کردهاند. در این میان آقای بادامی جلو آمد و گفت: «چی شده فرهاد جان!»
و من از درد تا شده بودم، فقط گفتم خیلی نامرد هستند خیلی ... و از کوچه دور شدم تنها راهی که داشتم رفتن به خانه پدربزرگ و داییام بود که یک ربع بعد، افتان و خیزان به منزل آنها رسیدم. در این خانه پدربزرگ و داییام در دو طبقه جداگانه زندگی میکردند. زنگ در را زدم خالهام در را به رویم باز کرد و با دیدن من هاج و واج پرسید: «خاله کی این بلا را سرت آورده ...»
گفتم کی میخواستی این بلا را سرم بیاره. برادران، پدر و مادرم و بعد تمام داستان را برای خالهام تعریف کردم.
وقتی یک نوجوان کتک میخورد بیشتر از هر چیز و فارغ از دردهایش به اطراف نگاه میکند تا ببیند چه کسانی کتک خوردن او را دیدهاند؛ زیرا برای او غرور مهمترین چیز است و حالا خانواده من بدون رعایت احساسات یک جوان او را کتک خورده از خانه بیرون انداخته بودند تا همسایهها مرا با این سر و صورت زخمی و بدن آش و لاش ببینند.احساس کردم چیزی در درون من شکسته، بیشتر از حس مغلوب شدن، به همین خاطر وقتی خالهام مرا به اتاق پدربزرگم هدایت کرد با صدای بلند گریه کردم، به یاد روزهایی که سر بر شانه اش می گذاشتم تا برایم قصه بگوید.
پدربزرگم با چهره ای متعصب پرسید:
«چی شده فرهاد جان کی این بالا را به سرت آورده؟!»
گفتم پدربزرگ ای کاش به دست مشتی غریبه درب و داغون می شدم.
گفت بچه نصفه جانم کردی بگو ببینم چی شده؟!
و من با گریه گفتم می خواهید بدانید این زخم ها جای لگد و مشت های کیست؟ جای لگدهای برادارنم است که با آنها خون مشترک دارم، پدرم کسی که ادامه او هستم، مادرم کسی که مرا به دنیا آورده، اما همیشه از محبتش محروم بوده ام.
ناگهان پدربزرگ گوشی تلفن را برداشت و در نهایت عصبانیت به خانه ما تلفن کرد. بعد بدون مقدمه گفت: همه تون بیایید اینجا، همین الان.... و بعد گوشی را گذاشت. همه از پدربزرگم حساب می بردند، هیچ کس جرأت نداشت روی حرف او حرف بزند...