گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «زندان الرشید» خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، سردار علی اصغر گرجی زاده به همت محمدمهدی بهداروند نوشته شده است که برای اولین بار در سال 1392 از سوی انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
هنگام ظهر به مقر سپاه اهواز در فلکه چهارشیر رسیدم. اول به نمازخانه رفتم. پس از خواندن نماز، به اتاق شمخانی رفتم. وقتی مرا دید، از وضعیت اندیمشک و دزفول سوال کرد. من هم مفصل گزارش دادم. بعد پرسید: «برای چه کاری اینجا آمده ای؟»
نامه بنی صدر را به او نشان دادم و گفتم: «به ما وعده هفت اسلحه آرپی چی 7 داده بود؛ ولی سرهنگ قاسمی مرا دست خالی برگرداند.» شمخانی خندید و گفت: «به قول سرهنگ قاسمی، ما خودمان محتاج هستیم و کسی نیست به داد خود ما برسد!»
از دفتر شمخانی بیرون آمدم. از بچه های سپاه محل انبار اسلحه سپاه اهواز را پرسیدم. انبار اسلحه در کنار بیمارستان ابوذر اهواز قرار داشت. با ماشین به محل انبار اسلحه سپاه رفتم. آقای مجید جعفری مدیر آنجا بود. او رئیس تدارکات سپاه اهواز بود و فکر می کردم توانایی انجام دادن این کار را دارد. به اتاق او رفتم. با قیافه کاملا جدی ولی مظلومانه گفتم: «من از طرف آقای شمخانی آمده ام. ایشان گفت که از شما برای سپاه اندیمشک تعدادی اسلحه آرپی چی 7 بگیرم.» او کمی حرف زد و بهانه آورد. ولی وقتی دید برای خواسته ام پافشاری می کنم، مجبور شد جواب مثبت بدهد. مرا به انبار اسلحه معرفی کرد و شش قبضه اسلحه آرپی چی 7 به من دادند. اسلحه ها را عقب تویوتا گذاشتم و با احتیاط، ولی با سرعت، از تدارکات بیرون آمدم. وقتی به در تدارکات رسیدم و احساس کردم در تیررس جعفری نیستم، گاز ماشین را گرفتم و به طرف جاده اندیمشک راه افتادم. هر لحظه از آیینه ماشین پشت سرم را نگاه می کردم که نکند آنها فهمیده باشند و مرا تعقیب کنند. ساعت پنج عصر به سپاه اندیمشک رسیدم. از ماشین پیاده شدم و گفتم که اسلحه ها را به اسلحه خانه ببرند. موقع پایین آوردن اسلحه ها، سر و کله بادروج پیدا شد. در حالی که به ریش های حنایی اش دست می کشید و می خندید، با لهجه دزفولی، گفت: «گرجی، شیری یا روباه؟! لابد دویست تا اسلحه آوردی؟» لبخند زنان گفتم: «من همیشه شیر هستم؛ ولی این دفعه با روباه صفتی از اهوار اسلحه گرفتم.»
یعنی چه؟ یعنی فرمانده لشکر 92 به تو اسلحه داد؟
نه اینها را از سپاه اهواز با کلک گرفتم و آوردم. اگر شمخانی بفهمد، پوست سر مرا می کند.
همه ماجرا را برایش تعریف کردم و او گفت: «وای به حالت اگر شمخانی بیاید سر وقتت!»
بعد از چند روز، آرپی چی ها را به کرخه، برای استفاده نیروهای سپاه انتقال دادیم. اسلحه ها کم بود، ولی ما با دستگیری قاچاقچی ها مهمات زیادی به دست آورده بودیم. بچه ها برای گرفتن اسلحه های آرپی چی 7 رقابت می کردند. مدتی بعد، خبردار شدم روزی آقای مجید جعفری در جلسه ای به شمخانی گفت: «راستی، حسب الامر شما تعدادی آرپی چی 7 به گرجی زاده، از سپاه اندیمشک، دادم.» شمخانی انکار کرد و با ناراحتی گفت: «من کی گرجی را سراغ تو فرستادم؟ من خودم لنگ تجهیزات هستم.» جعفری گفت:« من چه کار کنم؛ او گفت فرستاده شماست و طوری حرف زد که من یک درصد هم احتمال نمی دادم دروغ می گوید.» شمخانی گفت:« هر طوری شده مسئله را پیگیری کن و اسلحه ها را برگردان. حواست باشد گرجی دومی نیاید و یکسری دیگر از سلاح ها را ببرد.» جعفری هم گفت: «حتما این هفته به اندیمشک می روم و پیگیر می شوم.»
وقتی این خبر را شنیدم، هم خندیدم و هم قدری ترسیدم. با خودم گفتم:« اگر جعفری آمد، چطور با او رو به رو شوم؟ چه جوابی بدهم؟» بعد به خودم گفتم: «آمد که آمد. برای استفاده شخصی که این کار را نکردم. برای جنگ و حفظ جان بچه های مردم بوده است. قدری به خود امیدواری دادم؛ ولی هر لحظه منتظر بودم جعفری به سپاه اندیمشک بیاید و با هم بگو و مگو کنیم.
چند روز بعد، یکی از بچه ها گفت: «گرجی، خبر مهمی دارم»
چه شده؟
مجید جعفری در جاده اهواز – اندیمشک تصاف کرده....
شوکه شدم، دعا کردم که آن خبر دروغ باشد. با سپاه اهواز تماس گرفتم؛ خبر فوت آقای جعفری را تایید کردند.