گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ مادر، مشهد كجاست؟ زن چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد: دكترا چي گفتن؟ مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت: بايد ببريمش آزمايش. زن، گوشههاي روسرياش را به صورت كشيد و گريست: چي به سر دخترم اومده؟
مرد، چاي را در نعلبكي ريخت، و در حالي كه حبهاي قند به دهان ميگذاشت، گفت: دل با خدا دار، زن! دختر، در چهارچوب در ايستاده و سلام كرد، مرد آخرين جرعه چايش را سر كشيد و به صورت دختر، خنديد: سلام دخترم كجا بودي تا اين موقع؟ دختر، خودش را به آغوش خسته او انداخت، و موهاي بلندش،همچون موج، بر بازوي پدر ريخت.
رفته بودم ساحل. پدر،موهاي دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد، قطرهاي اشك در چشمانش روييده و آرام بر شيب صورتش لغزيد و در درياي مواج موهاي دختر، گم شد.
ـ خيلي دير شده، ديگه كاريش نميشه كرد. از ما هم كاري ساخته نيست.
دكتر، پس از آن كه تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترك را به دقت مرور كرد. اين را گفت و سر فرو افكند.
مرد ناليد، زن هوار زد و گريست. دكتر سعي كرد آنان را آرام كند: خدا بزرگه بيتابي فايدهاي نداره. توكلتان به خودش باشه. مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت: اگه ببريمش تهرون، چي؟ دكتر، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت: بيثمر نيست. شايد خدا كمكي كنه و اونا بتونن كاري بكنن. زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد. مرد، زير بازوانش را گرفت و او را بلند كرد.
ـ صبور باش زن، صبوري كن.
اما خودش هم ميدانست كه صبوري سخت است. چگونه صبوري تواند به اين مصيبت؟ پس بايد گريست، بر نيمكت اتاق انتظار كه غنودند، زن سر به شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند؛ زار زار، بلند بلند، دكتر در را بست. زير پرونده بيمار نوشت ALL، قطرهاي اشك بر روي پرونده چكيد... و در بيرون، آسمان هم گريست. نسيمي، پرده اتاق را به بازي گرفته بود. پنجره باز بود و بوي نم و باران، فضا را آكنده بود، دختر، زرد و لاغر، در بستر خوابيده بود. لبخندي كمرنگ بر لبان خشك و كبودش نقش داشت. پلكهايش را به آرامي گشود. بعد آرام نيم خيز شد و بر بستر نشست. گويي با نگاهش كسي را دنبال ميكرد و لبخند ميزد. نسيم پرده را به كناري زد و اشعه زرين خورشيد، از پس ابري سياه، به صورت زرد دختر، نور پاشيد، چشمانش را بست. دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد كشيد.مادر سراسيمه به داخل اتاق آمد. دختر، خود را به آغوش مادر انداخت.
ـ مشهد، مادر مشهد كجاست؟
***
صداي صلوات كه در اتوبوس پيچيد، دختر چشمانش را گشود. پدر با اشاره دست نقطهاي را به او نشان داد.
ـ اونجاس دخترم، اون گنبد و گلدسته، دختر، سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد.
ـ يعني خوب ميشم بابا؟
پدر آهي كشيد و زمزمه كرد: ان شاء الله دخترم...
مادر، دستهايش را به سينه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد و زير لب صدا زد: يا امام رضا(ع)! دختر هيچ وقت اين همه جمعيت را در يكجا نديده بود. همه لب به دعا، دست به آسمان، پر هيبت، باوقار، نوراني و روحاني. مادر طنابي به گردن دختر بست و سر ديگر طناب را به پنجره فولاد و خود در كنارش نشست به زمزمه و دعا. دختر نگاهش را بر چهره پر درد خيل دخيل بستگان، ساييد و اشك امانش نداد: يعني ميشه آقا منو شفا بدن؟ خود آقا در خواب از او خواسته بود كه بيايد به پابوس. پس حتماً اميدي هست به اين دخيل بندي. دختر گريست تا خوابش برد. سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از ميان پنجره فولاد به ضريح دوخت و در دل توسل، به او جست. يا ابالحسن يا علي ابن موسي، ايها الرضا، يا ابن رسول الله يا حجه الله علي خلقه ياسيدنا و مولينا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي الله و قدمناك بين يدي حاجاتنا يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله...
دختر كه چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود. پدر آن سو تر، زيارتنامه ميخواند. دختر طنابش را به آرامي به دست گرفت و كشيد. طناب بر شبكه ضريح لغزيد و فرو افتاد. دختر حيرت زده، به طناب خيره شد، چه ميديد؟ گره طناب باز شده بود. آيا حاجت گرفته بود؟ بياختيار فرياد زد مادر، از خواب پريد. پدر، سر از زيارتنامه برداشت. زنان هلهله كشيدند. دختر بر دستها بالا رفت. اشكها از ديدهها باريد. پدر سراسيمه به جمعيت زد. مادر در كنار ديوار، از حال رفت، بياختيار دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت، بياختيار دويد، به حرم رفت، و روبروي حضرت نشست. دختر را بر زمين نهاد، سر به سجده شكر، بر مهر گذاشت آوايي روحاني فضا را انباشته بود.
اللهم صلي علي ابن موسي الرضا المرتضي عبدك و ولي دينك القائم بعدلك و الداعي الي دينك و دين آبائه الصادقين صلوه لايقوي علي احصائها غيرك.
مادر كه ديده گشود، دختر روبرو با نگاهش ميخنديد. كبوتران بر آسمان حرم به پرواز در آمده بودند.
آسمان آبي تر از هميشه بود، آبي تر از دريا، آبي آبي...
***
حضرت ابالحسن، علی بن موسی الرضا المرتضی در يازدهم ذيقعده سال 148 هجری قمری در شهر مدينه و در خانواده حضرت امام موسی بن جعفر(ع) از دامان بانويی پاک نهاد به نام تكتم فرزندی متولد شد كه او را علی ناميدند. وی بعدا به كنيه ی "ابوالحسن" و به لقب "رضا" خوانده شد .علی بن موسی (ع) 35ساله و بزرگترين فرزند خانواده ی خود بود كه پدر بزرگوارش به شهادت رسيد و با فضائل و شايستگی هايی كه دارا بود به تصريح پدر در سال 183 ه.ق مسئوليت امامت و رهبری شيعه و حفظ اصول اسلامی را به عهده گرفت. به طور كلی مدت امامت حضرت رضا (ع) به سه دوره تقسيم می شود.
* ده سال نخستين ، كه با زمامداری هارون الرشيد مصادف بود.
* پنج سال بعد كه در حكمرانی محمد امين فرزند بزرگتر هارون گذشت.
* پنج سال پايان امامت كه مصادف با حكومت مأمون می شد، و در همين دوره بود كه به ايران دعوت شد و اجبارا وليعهدی را پذيرفت.
زندگی پر بار حضرت علی بن موسی الرضا (ع) صرف تعليم و بيان حقايق اسلام ، تصحيح فرهنگ دينی مسلمانان ، مبارزه با مستكبران وخلفای غاصب ، حمايت از مستضعفين و محرومين ، و رهبری نيروهای انقلاب تشيیع گرديد. مدت بيست سال به وظايف الهی و اجتماعی خود پرداخت و در ابلاغ كلمه ی حق سخت كوشيد و سرانجام پس از مبارزه و تلاش فراوان بر عليه خلافت بنی عباس در سال 203 هجری به دست مأمون به شهادت رسيد و در قريه سناباد دفن شد و مرقدش زيارتگاه مسلمانان پارسا و شيعيان جهان گشت.
***
چرا امام هشتم،"رضا" نامیده شد؟
آیت الله جوادی آملی فرمودند: هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمیشود، مگر به وساطت مقام امام هشتم ؛ هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمیشود، مگر به وساطت مقام رضوان رضا؛ و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمییابد، مگر به وساطت مقام امام رضا!
او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده است!بلکه چون دیگران را به این مقام میرساند، ملقّب به رضا شد. اهداف جزئی هم مشمول این اصل کلّی است.
اگر کسی در کارهای جزئی موفق شد و راضی شد؛ چه بداند، چه نداند به برکت امام رضا است.اگر فرزندی کوشید، رضای پدر و مادر را فراهم کرد؛ چه بداند و چه نداند، به وساطت مقام امام رضا است.
***
اشعار منتخبی در مدح و ثنای حضرت رئوف علیه السلام پیشکش حضورتان می گردد:
کوری آمد وسط صحن تو، بینا برگشت
یک زن ویلچری، روی دوتا پا برگشت
کافرى تا به ضریح تو نگاهش افتاد.
سجده ای کرد سپس شیعه ی مولا برگشت
خسته بود از همه ی آینه ها...تا اینکه
زشت آمد،متحول شد وزیبا برگشت...
آنکه در صحن به دنبال شفا امده بود
با نگاهی به ضریح تو مسیحا برگشت
زائری گفت چرا اشک ندارم آقا
نگهش کردی و با دیده ی دریا برگشت
یک جوان حاجتش این بود: که زن میخواهم
رفت...تا اینکه شبی پیش تو بابا برگشت
به گمانم که به طور تو مشرف شده بود
آنکه با معجزه و با ید بیضا برگشت
صبح درقامت یک مردگدا،رفت حرم
ظهر نزدیک اذان بود که "آقا"برگشت...
جبرئیل آمده بود ازوسط عرش؛حرم
دوسه تا فرش تکان داد و به بالا برگشت...
نفس خادمتان خورد به آن نصرانی
در حرم شیعه شد، از مذهب ترسا برگشت
زائری بود مردد جلوی ترمینال
مشکلی داشت از اول به خدا با برگشت
***
دوباره آمده ام تا دوباره در بزنم
کبوترانه در این آستانه پر بزنم
به نا امیدی از این در نمیروم هرگز
اگر جواب نگیرم دوباره در بزنم
خدا مرا به حقیقت ولی شناس کند
که حلقه بر در این خانه بیشتر بزنم
سواد نامۀ من رنگ صبح خواهد داشت
شبی که بوسه بر این چشمۀ سحر بزنم
بیاد غربت تو عهد کرده ام با خود
که لاله باشم و صد باغ بر جگر بزنم
خدای را کمی ای زائران درنگ کنید
که خاک پای شما را به چشم تر بزنم
بمن هر آنچه که بخشیده اند توفیق است
مباد آنکه دم از دولت هنر بزنم
اگرچه خارم و نسبت به گل ندارم باز
خوشم که گاه گداری به باغ سر بزنم
اگر شمیمی از این بوستان به من برسد
معاشران به خدا تاج گل بسر بزنم
من آشنای همین درگهم ، خدا نکند
که رو به غیر کنم یا دری دگر بزنم
صفای تربیت باغبان ، حرامم باد
که در مجاورتِ گل دم از سفر بزنم
اگر چه غرق گناهم سفینه ام اینجاست
مراد و قبله ام اینجا مدینه ام اینجاست...
ولادت با سعادت آقا ثامن الحجج گرامی باد...
التماس دعا
تشکر
اجرتان با آقا علی ابن موسی الرضا
حال و هوایم عوض شد