به گزارش گروه سیاسی «خبرگزاری دانشجو»؛ سرلشکر سید یحیی رحیمصفوی دستیار و مشاور عالی فرمانده کل قوا و فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در ویژه برنامه شناسنامه به مناسبت هفته دفاع مقدس حضور پیدا کرد.
سرلشکر رحیمصفوی در این گفتوگو درباره چگونگی ورود خود به سپاه، حضور در لبنان، دوران حضور خود به عنوان فرمانده سپاه، فتنه 78 و 88، سیاسی بودن سپاه و حضور این نیرو در فعالیتهای اقتصادی پاسخ داد.
مشروح این گفتوگو به شرح زیر است:
زمانی که اسم شما را در فضای مجازی جستجو میکنیم به اسم یحیی صفوی میرسیم، ولی بسیاری از افراد شما را به نام سید رحیم صفوی میشناسند. این تغییر اسم از کجا شروع شد؟
در سالهای قبل از انقلاب من مجبور به فرار از ایران شدم، تحت تعقیب ساواک بودم و برای اینکه در ارتباطات تلفنی که از خارج از کشور میگرفتم مشخص نباشد اسم را عوض کردم.
قبل از انقلاب شما بیست و سه سال داشتید که وارد فضای مبارزه شدید. درست است؟
من قبل از انقلاب بیست و شش سال سن داشتم و متولد سال 1331 هستم.
یک مقدار از فضای قبل از انقلاب توضیح دهید. از زمان دانشجویی که در دانشگاه تبریز فعالیت سیاسی داشتید. در اصفهان هم به همین صورت. فعالیتهای نظامی که داشتید. آموزشهای نظامی که در سوریه و لبنان دیدید. آشنایی شما با انقلاب اسلامی و علاقه شما به امام از کجا شروع شد؟ گرچه آن زمان در میان نیروهای مذهبی و انقلابی تقریباً به این صورت بود.
من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم و از زمانی که به سن تکلیف رسیدم مقلد امام بودم، یعنی رساله امام در خانه ما نه تنها من بلکه برادرانم و پدرم.
به هر جهت ما مقلد حضرت امام بودیم از سن تکلیف. فعالیتهای انقلابی را از سال آخر دبیرستان، یعنی سال 49 در دبیرستان نشاط اصفهان تحت تأثیر یکی از معلمهای انقلابی به اسم عبدالله زاهد که الان هم زنده است و انسانی انقلابی و مبارز ضد رژیم شاه بود و معلم طبیعی مابود.
آن زمان ما سه درس طبیعی داشتیم. گیاهشناسی، جانورشناسی و زمینشناسی. ایشان روی ما افکار دبیرستانیها مخصوصاً وقتی خصوصی میشدیم خیلی باز راجع به رژیم شاه صحبت میکرد.
یکی تحت تأثیر آن دبیر عالیقدر که خداوند او را سلامت بدارد، چرا که الان مریض است و یکی نیز تحت تأثیر یکی از روحانیون انقلابی ضدرژیم بودم و به این ترتیب وارد مسائل انقلاب شدم.
با ورود به دانشگاه در سال 1350 و قبولی در دانشگاه تبریز در رشته زمینشناسی طبیعتاً فضای دانشگاه یک فضای انقلابیتر و پرجنب و جوشتر بود، اما مشکلی که ما در دانشگاه تبریز داشتیم این بود که جو غالب دست کمونیستها بود.
آنها نیز دو دسته بودند. مارکسیستها و مائوئیستها. در سال 1350 عده زیادی از نیروهای مذهبی از شهرهای مختلف از جمله شیراز، شمال و تهران وارد دانشگاه تبریز شده بودند.
ما نیروهای مذهبی تقریباً سال اول توانستیم یکدیگر را پیدا کنیم. در سال 50 تا 54 که در دانشگاه تبریز بودم فعالیتهای مذهبی به اوج رسید.
چند نفر از دوستان من دستگیر شدند. ما اعلامیههای انقلابی و روشهای مبارزاتی، اعلامیههای حضرت امام و چگونگی مبارزه با ساواک و گارد دانشگاه یعنی اوج فعالیتهای ما در دانشگاه تبریز تا سال 54 بود که من در رشته زمینشناسی فارغالتحصیل شدم.
البته من تهران که میآمدم خدمت آیتالله بهشتی در منزل ایشان میرسیدم. خاطرم هست که یک بار که از تبریز آمده بودم خدمت ایشان زنگ زدم فرمودند ساعت یازده تا یازده و نیم به منزل ما بیا. منزل ایشان شمال شهر بود. من ساعت یازده و ده دقیقه به منزل ایشان رسیدم. آیتالله بهشتی بدون عبا دم در آمدند خیلی قاطع با آن قد رشید و چهره نورانی فرمودند "جناب آقای صفوی ده دقیقه دیر آمدید. اگر در وقت باقیمانده مشکل حل میشود بیا وگرنه برو منظم باش."
در دانشگاه تبریز مذهبیها دو خط فکری داشتند. عدهای طرفدار افکار آقای مطهری و شهید بهشتی بودند و عدهای نیز طرفدار دکتر شریعتی بودند. من و عدهای از دوستان جزو افرادی بودیم که مقلد امام بودیم و امام را در افکار آقای مطهری و شهید بهشتی جستجو میکردیم. ارتباط خود را با روحانیت و افرادی مانند آیتالله قاضی حفظ کرده بودیم.
چند بار هم من در خاطرات شما دیدم که به واژه معجزه اشاره میکردید. یک نمونه اینکه شما به منزل همسایه خود رفته بودید به دنبال پسر همسایه شما آمده بودند، اما با اینکه شما تحت تعقیب بودید، اما به شما توجهی نکردند.
تحت تعقیب بودن من مربوط میشود به اینکه من در حماسه 29 بهمن 56 در تبریز. من سال 54 تا 56 افسر وظیفه در تیپ 55 هوابرد در شیراز شدم. ما سیزده پرش در شب و در روز با چتر میکردیم.
تیپ 55 هوابرد از شیراز حرکت میکرد و در دزفول در شب تاریک با چتر پرش میکردیم. آموزشهای نظامی خیلی خوبی را یاد گرفتم. در زمان سربازی من ستوان دو با یک ستاره بودم.
در بیست و نه بهمن پنجاه و شش من به تبریز آمدم که چهلم شهدای قم بود. آیتالله قاضی و 9 نفر دیگر از علمای برای چهلم بزرگداشت شهدای قم اعلامیه دادند.
یک مسجدی در بازار تبریز بود به نام مسجد غزلی یک تجمع چند هزار نفری جمع شده بود و در مسجد بسته بود. یک سرگردی آنجا بود که گفت در این طویله باید بسته باشد. این حرف را که زد مردم درگیر شدند و او نیز اسلحه را از کمر خود کشید و همانجا یک جوان را شهید کرد. مردم جنازه را روی دست گرفتند و همانجا پلیس را کشتند. شهر تبریز شلوغ شد و مردم تمام مشروبفروشیها، بانکها، حزب رستاخیز را منهدم کردند.
بیست و نه بهمن انقلابی شد که نه شهربانی و نه ساواک نتوانست کاری انجام دهد. نیروی ارتش نیز در روز اول کاری انجام نداد. من نیز به همراه جمعیت در این مبارزات حضور داشتم. ما در یک سواری پیکان بودیم که یک ماشین ساواک جلوی ما پیچید و ماشین ما را به رگبار بست.
یک تیر به پای من اصابت کرد که جای آن هنوز هست. ما را به همراه بقیه زخمیها به بیمارستان پهلوی بردند. پلیس داخل بیمارستان شد که زخمیها را با خود ببرد. دوستان من که انترن بودند با همان لباس خونآلود من را از تخت جراحی به سردخانه بیمارستان بردند و با یک موتورسیکلت من را از آنجا فراری دادند.
من به منزل مهندس رضا آیتاللهی رفتم که بعداً وزیر معدن شد. همسر ایشان پزشک بود، اما هر کاری کرد نتوانست تیر را از پای من بیرون بیاورد و تیر گیر کرده بود.
چهار یا پنج روز بعد ساواک به شهر اصفهان ریخت، البته من هنوز در تبریز بودم و پای من به دلیل وجود تیر ورم کرده بود. براد رمن را ساواک گرفت و به شدت کتک زد و پدرم را هم چند بار ساواک احضار کرد. آنها در واقع دنبال من بودند، البته ساواکیها فکر میکردند تیر به دست من خورده است.
آدرس منزل من در پرونده دانشجویی موجود بود. آنقدر ساواک تبریز قوی بود که بلافاصله به ساواک اصفهان اطلاع داد و ساعت چهار صبح ساواک به منزل ما ریخت. برادرم سیدمحسن که بعداً در جنگ شهید شد چون چهار صبح میخواستند وارد منزل شوند مقابل آنها ایستاد و ساواکیها هم توی گوش او زدند و همانجا او را دستگیر کردند.
برادران دیگر من یعنی سیدسلمان و سیدمیثم را هم به ساواک بردند و بازجویی کردند. من از همان زمان فراری شدم و مجبور شدم به خارج از کشور بروم. مدتی در سوریه و لبنان بودم و مدت شش ماه در جبهه الفتح که متعلق به فلسطینیها بود حضور داشتم.
چه کسی به شما پیشنهاد داد که به این کشورها بروید؟
ما یک رابطی داشتیم و برادر من هم سیدسلمان قبلاً رفته بود و دورههای آموزش چریکی فلسطینی را دیده بود. ایشان به من گفت که شما میتوانید بروید. ما هم به یک صورتی از ایران فرار کردیم، البته برای خروج از کشور از آیتالله مشکینی اجازه گرفتم. ایشان همه جزئیات را از من پرسیدند، بعد من از ایران رفتم.
من سه ماه در یکی از پایگاههای فلسطینی در سوریه آموزش جنگ چریکی دیدم. سه ماه در ارودگاه نبتیه و لیتانی بودم. نبتیه الان هم در لبنان است. آنجا فلسطینیها یک پایگاه بزرگ داشتند.
فرمانده ما یک فلسطینی قد بلند بود به نام راعد ابوصالح. ما سه ماه در آنجا آموزشهای خیلی خوب دیدیم، البته چون من قبلاً آموزشهای چتربازی را دیده بودم از نظر نظامی کلاسیک بهتر بودم، مثلاً با خمپاره بهتر از دیگران کار میکردم.
کار با سلاحهای پیچیده را من به آنها یاد میدادم. بعد از شش ماه امام به فرانسه آمدند. در لبنان و سوریه آقای مهندس سیدمحمد غرضی ما را آموزش میداد. به اسم آقای حیدری هم معروف بود.
یک ماه که من در سوریه بودم خرجی من تمام شد، چون رابط را گم کرده بودم. باید در یکی از صندوقهای پستی نامهای میانداختم و رابطه دنبال من میآمد.
خدمت حضرت زینب(س) رفتم و گفتم یا حضرت زنیب شما عمه سادات هستید و خرجی من تمام شده است. کسی را هم ندارم و غریب هم هستم. خیلی هم گریه کردم. آمدم بیرون، یک نفر به من گفت شما ایرانی هستید؟ آن قدر حال من بد بود که متوجه حرف او نشدم. دوباره دست من را تکان داد و گفت شما ایرانی هستید؟ گفتم بله. گفت نمیخواهید آقای جنتی را ببینید؟ گفتم کدام جنتی؟ گفت علی آقا جنتی پسر آیتالله جنتی. گفتم چرا میخواهم. گفت با ایشان قرار میگذاریم. فردا هم آقای حیدری آمد و ایشان هم من را به جبهه فلسطینیها برد.
شخص آقای سیدمحمد غرضی با من به بیروت آمد و من را به آنها معرفی کرد. آقای علی جنتی هم بعداً. امام که به فرانسه آمدند من به دیدار ایشان رفتم و یک ماه خدمت ایشان بودم.