آخرین اخبار:
کد خبر:۳۶۵۲۸۸
گزارش "خبرگزاری دانشجو" از حضور خانواده‌های شهدای دانشجو در مشهد؛

وقتی مادر شهیدی قول بازگشت شهیدش را از امام رضا(ع) می‌گیرد/ شهیدی که اشک یخ بر قبرش ریخته شد

یادواره شهدای دانشجو با حضور مادر شهید صبوری، پدر شهید آقاسی زاده و نویسنده کتاب "پایی که جا ماند" روز گذشته در دانشگاه پیام‌نور مشهد برگزار شد که طی آن مادر شهید صبوری به بیان خاطراتی از فرزند شهیدش پرداخت.

به گزارش خبرنگار "خبرگزاری دانشجو" از مشهد، باید خود را به فرودگاه می‌رساندم میهمانان محترمی قرار است پا بر مشهدالرضا بگذارند، مجالی برای فکر کردن ندارم؛ گویی مهمان ناخوانده‌ای شده‌ام که باید دست بوس این ستارگان دنباله‌دار باشم.

 

ساعت 9:43 دقیقه صبح اول محرم/منزل

 

در حال حرکت به محل کار بودم تا ساعت 13جهت پوشش خبر همایش "میثاق با شهدا" دانشگاه پیام‌نور مشهد باشم، هنوز در منزل را باز نکرده بودم که همراهم زنگ زد و مسئول کانون خبرنگاران دانشگاه پیام‌نور مشهد گفت: در فرودگاهیم و در انتظار مادر شهید صبوری و سید ناصر حسینی پور، نویسنده کتاب"پایی که جا ماند".

 

میهمانان همایش میثاق شهدا را می‌گفتند؛ جسته و گریخته پرسیدم پرواز چه ساعتی می‌شینه؟ قربانی گفت: احتمالا تا ساعت 10:10دقیقه می‌رسند مشهد.

 

مجال را کوتاه، اما تصمیمم را گرفتم، مردد؛ اما امیدوار به اینکه این بار تاخیر آزاردهنده پروازهای کشورم به دادم برسد گفتم من می‌آیم و اگر خدا بخواهد تا قبل نشستن پرواز فرودگاهم.

 

به سرعت روانه می‌شوم و در راه نگرانم که اگر برنامه ریزی‌ام به دقتی که چیدم نشد چه کنم؛ اما به هر سختی بالاخره خود را روبه روی در ورودی فرودگاه مشهد دیدم.

 

ساعت 10:15 دقیقه صبح اول محرم/فرودگاه مشهد

 

وارد سالن شدم جمعیت گویی سیل روان هستند که گاهی جریان گرفته و گاه آرام می‌شوند، دنبال قربانی، مسئول کانون خبرنگاران پیام‌نور می‌گردم که او را در کنار فروشگاه گل می‌بینم، در حال چانه زدن با خانم فروشنده است سلام و احوالپرسی انجام و با نگاهم جویای پرواز می‌شوم. پروازشان تاخیری چند دقیقه‌‌ای دارد.

 

با یکی دیگر از خواهران بر سر قیمت گل‌ها حرف می‌زنم گویی سه شاخه گل لاله و سه شاخه گلایل را به قیمت 48 هزار تومان خریده‌اند. با خودم می‌گویم چه خبر است مگر تحریم گل هم شده‌ایم؟ اما نه این نوع تحریم از غرب نیست از انصاف خودمان است آخر اینجا فرودگاه است و جنس مردمانش فرق می‌کند!

 

اطراف را نگاه می‌کنم تیزرهای تبلیغاتی فراوانی که تقریبا همه معرفی هتل‌های مطرح مشهد هستند، هتل‌هایی با شبی 400 هزار تومان که البته خالی هم نمی‌مانند از در فرودگاه ون هایشان ایستاده و مسافر می‌خرند انگار...

 

 

ساعت 10:25 دقیقه/نشستن پرواز 627 تهران، مشهد/فرودگاه مشهد

 

صدای قهرمانی مرا به خود می‌آورد؛ فکر می‌کنم حسینی پور در میان جمعیت بود. پرواز نشسته است و با تردید به مردی با قد و وزنی متوسط که پایش را کمی با انحنا بر می‌دارد نزدیک می‌شویم و صدا می‌زنیم آقای حسینی پور؛ که پاسخ می‌دهد بله، پس از اهدای گل و معرفی دوستان نزدیک می‌شوم و می‌گویم خبرنگار "خبرگزاری دانشجو" هستم امکان داره گفتگویی کوتاه داشته باشیم.

 

نگاهش پر صبر است مانند دوران اسارت شاید با خود می‌گوید "تو دیگر از کجا آمدی؟" و من با تکان سرش می‌فهمم قبول کرده و امیدوارم تا رسیدن مادر شهید صبوری بتوانم بخشی از صحبت‌هایش را بشنوم.

 

در ابتدا کمی گفتن و شنیدن با او سخت به نظر می‌آید بر صندلی انتظار وسط سالن می‌نشیند مشخص است اوضاع پای مصنوعیش همان که به جای "پایی که جا ماند" گذاشته خوب نیست من نیز بر صندلی دیگر می‌نشینم و در یک چشم بر هم زدن همه صندلی‌ها پر می‌شود.

 

اطراف را نگاه و می‌گوید"دو سال هست که نیامدم مشهد" تعجبم را پنهان می‌کنم و می گویم چرا؟ ادامه می دهد"قسمت نشده بود و البته اولین بار اول است دانشگاهی در مشهد مرا دعوت می‌کند"

 

هنوز دنبال پیدا کردن جمله‌ای هستم تا گفتگو را گرم کنم که می‌گوید"جلسات بسیاری  در شهرهای دیگر برای سخنرانی رفته‌ام؛ اما همه جا با پا رفتم و این جا با سر آمدم"

 

درنگ نمی‌کنم و می‌گویم همه جا با پایی که جا ماند رفتید؟ پاسخ می‌دهد بله به یاد زمان‌هایی که با شهید" باقر جاکیان" آمدیم مشهد و تنها عکسی که دارم از اوست در همین مشهد در فلکه‌ای نزدیک حرم مطهر که من و روحانی شهید "جاکیان" در کنار هم هستیم.

 

ادامه می دهد: جاکیان سال 1363در سنگر کمین مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و پودر شد و تنها یادگاری من از او عکسی است که در عکاس خانه‌های اطراف حرم که بسیار با امروز متفاوت بود گرفتیم.

 

از نحوه آشنایی خود با شهید روحانی جاکیان می‌پرسم نگاهش به تبلیغات گوشه راست جایگاه است، می‌گوید: در اردوی مشهد ما را به عنوان بسیج فعال پایگاه خودمان آورده بودند باقر هم در این اردو از شهر خودش آمده بود؛ آن جا با هم آشنا شدیم.

 

وی ادامه داد: جاکیان به من خیلی چیزها می‌گفت یک بار تعریف کرد که یکی از دوستانم که پدر و مادرش را از دست داده بود به من گفت: باقر خیلی دوست داشتم بعد شهادتم مادرم و زنان اقوام برایم "شروه بگویند".

 

سید متوجه ابهام نگاهم شد و قبل از پرسش من گفت: "شروه"ذکر مصیبت زنان است که به صورت محلی می‌خوانند و ادامه داد: اما باقر جان مادرم زنده نیست که این کار را انجام دهد کاری برایم بکن و بعد شهادتم از زنانی و خانواده‌هایی که در اطراف محل دفنم هستند در صورت داشتن یخچال یخ بگیر و بر سر قبرم بگذار تا به جای اشک مادرم اشک یخ بر من ریخته و وارد قبرم شود.

 

سکوت سید گویی کتابی از حرف است و دیگر یاد گرفتم وقتی سکوت را میهمان گفتگویمان می‌کند حرفی نزنم تا خود آغاز کند و سید با بیان این جمله که شیخ باقر جاکیان نماد مشهد آمدن‌های من بود می‌گوید: شهید جاکیان از شهیدی برایم می‌گفت که در تشییع جناره یکی از شهدا به خود آمده بود؛ آدمی که در زندان، بر تنش برای هر خاطره ای از زندگیش یک خالکوبی داشت؛ برای عشق خالکوبی قلب، برای رفاقت‌هایش یک نوع خالکوبی و تنش پر بود از این خال‌های کوبیده بر جسمش.

 

باقر می گفت: او برایم از دردی بر دلش حرف می‌زد و می‌گفت ناراحتم که بعد از شهادتم در غسالخانه آبروی شهدا را ببرم و بگویند این دیگر چه شهیدی است که تنش پر از خالکوبی و جای سالم در بدن ندارد.

 

جاکیان از نحوه شهادت این رزمنده و آبروداری خداوند گفت هنگامی که خمپاره 60 داخل سنگر کمین وی را تکه تکه کرد و دیگر بدنی برای شستن و دیدن خالکوبی‌ها نبود.

 

به این جای صحبت که رسیدیم نگاهم به دنباله نگاه سید افتاد گویی آمدن مادر شهید صبوری به تاخیر افتاده در حالی که در یک هواپیما بودند.  نکاتی را می‌گوید که تا قلم به کاغذ می‌برم می‌گوید:" این‌ها را برای خودت می‌گویم ننویس" گوشهایم را تیز می‌کنم و در دل می‌گویم کاش می‌شد انتشار دهم این دردنوشته ها را...

 

هنوز در فکر این هستم که این ای کاش‌ها را چه کنم که از شهید زین الدین برایم می‌گوید از مراسم خواستگاریش؛ گویی با مهدی زین الدین نیز دوستی دیرینه داشته است فرصت نشد بپرسم با شهید زین الدین کجا آشنا شده می‌گوید: مهدی در خواستگاری زنش دقیقا این عبارت را به کار برد" می‌دونید من قبلا ازدواج کرده‌ام و این ازدواج دوم من است؟" همسرش می‌گوید"نه چیزی به من نگفته‌اند و اولین باری است که می‌شنوم" و مهدی می‌گوید"من قبلا با جبهه ازدواج کرده‌ام و ازدواج دومم را با شما انجام می‌دهم".

 

به اینجا که می‌رسم صدای قربانی را می‌شنوم که زرین تاج بهرامی، مادر شهید صبوری رسیدند و چابک‌تر از من حسینی پور است که برمی‌خیزد و به سمت مادر شهید می‌رویم، بچه‌ها دستان مادر را بوسه می‌زنند و سید می‌گوید: خوش آمدید به مشهد مادر جان. مادر شهید چه آرام است دیگر بی‌قراری‌هایش تمام شده شش ماهی هست که جواب DNA بهروز را گرفته و فرزندش را به نزدیکی خانه برده است.

 

ساعت 10:55 دقیقه / خروجی فرودگاه مشهد

 

از فرودگاه خارج و به محل پارک خودرو می‌رویم مادر شهید صبوری از بهروز می‌گوید و بهروزهایی که به شوق فرزندش اکنون وی را مادر صدا می‌زنند. می‌گوید: 77 کیلو جوانم را سال 61 فدای اسلام کردم و بعد از 31 سال چهار کیلو از وجود نازنینش را تحویل گرفتم و خدا را شاکرم.

 

به ماشین می‌رسیم مادر شهید صبوری و حسینی پور سوار می شوند و همراهان به دنبال آنان هستند و من در خودروی دیگری به دنبال آنان به راه می‌افتیم.

 

ساعت 11:25 دقیقه ظهر اول محرم/حرم علی بن موسی الرضا(ع)

 

به حرم امام هشتم می‌رسیم از سمت صحن نواب صفوی، وارد بهشت می‌شویم سید و برادران جلوتر رفته‌اند و من و خواهران سلام می‌دهیم و مادر شهید صبوری با لحنی آکنده از ادب به امام مهرابانی‌ها می‌گوید: شکرت خدا، شکرت که در روز اول محرم میهمان امام رضا (ع) شده‌ام و به سمت وضو خانه جهت تجدید وضو می‌رویم.

 

 

اشتباه به سمت صحن جمهوری رفته و می‌بینیم صفوف نماز امکان آمد و شد نمی‌دهند ماندیم چه کنیم خادمی در حال عبور است سوال می‌کنیم نزدیک‌ترین وضو خانه کجا است؟ می‌گوید صحن هدایت؛ اصلا متوجه صندلی چرخ دارش نشدیم تشکر کرده و راه را در پیش گرفتیم که گویی میزبان میهمانش را بسیار تکریم داشته و منتظرش بوده؛ خادم خود می‌گوید مادر می‌خواهی ببرمت؟ و ما ناخوداگاه متوجه صندلی چرخ دار خالی در دست خادم و توجه امام روف به میهمانان خاصش شدیم.

 

مادر شهید مدام زیر لب با امامش حرف می‌زند؛گویی سر و سری با ایشان دارد. بعد از نماز از کودکی بهروز می‌پرسم می‌گوید: زنجانی‌ها رسمی دارند که پس از تولد کودک نافش را بر پشت بام مسجد می‌اندازند تا بچه با خدا باشد ما نیز این کار را برای بهروز انجام دادیم، خاطرم هست پس از تولد بهروز عمویش از کربلا تازه آمده بود تربت امام حسین (ع) را بر سقف دهانش گذاشت و بهروز نیز راه کربلا را در پیش گرفت.

 

ساعت 13 ظهر روز اول محرم/ دانشگاه پیام نور مشهد

 

ساعت 13 بود که به دانشگاه پیام نور مشهد رسیدیم ناهار را خوردیم و وارد آمفی تاتر دانشگاه شدیم جمعیت زیاد نبود و من باز در فکر فرو رفتم که اگر دانشجویان بدانند چه مردمانی امروز در تالار دانشگاهشان هستند اینجا جایی برای نشستن و ایستادن نبود.

 

 

پدران شهید نظام دوست و و آقاسی زاده نیز در جایگاه میهمانان می‌نشینند و برنامه آغاز می‌شود پس از پخش کلیپ شهید بهروز صبوری، مادر شهید بر جایگاه رفته و از بهروز می گوید:پسرم در سال 1361 تنها 40 روز بعد رفتنش به شهادت رسید.

 

مادر شهید صبوری می‌افزاید:  پس از 23 سال جاوید الاثری خبر شهادتش را به من دادند و من با دیگر مادر شهدا که 1500 نفر می‌شدند در حرم امام رضا(ع) در مشهد بعد از شنیدن این خبر از ایشان قول بازگرداندن بهروز را گرفتم.

 

وی می‌گوید: اینکه 11 سال می گذرد تا وعده داده شده به سرانجام برسد و مشخص شود شهید گمنام دفن شده در دانشگاه خلیج فارس بوشهر همان فرزند گم شده خانم بهرامی است.

 

مادر شهید بیان می‌کند: پسرم در سال 1337 ازدواج و صاحب یک دختر و دو پسر به نام‌های سیروز و بهروز شد و اینکه بهروزش اکنون 50 سال دارد و حضورش را حس می‌کند.

 

این مادر شهید از اصرار مردم بوشهر بر نبردن بهروز از آن شهر گفت و اینکه 10 روز طول کشید تا اینکه نماینده رهبری گفتند این امانت شما است با خود ببرید و اکنون بهروزش در آن سوی خیابان در امام زاده حسن(ع)، نواده امام حسن عسگری (ع) دفن است و تنها یک خیابان از خانه‌ای که در آن به دنیا آمده با مادرش فاصله دارد.

 

 

پس از خانم بهرامی پدر شهید نظام دوست بالا می‌آید و باری دیگر همه به احترام پدر شهید بر می‌خیزند. محمد نظام دوست با آرامش و تواضع خاصی آغاز می‌کند از جوادش که چهار بار به جبهه رفت و در مرتبه چهارم به شهادت رسید.

 

جواد را بسیار خوش اخلاق می‌داند و از آخرین بار رفتنش حرف می‌زند که همه اقوام را جمع کرده بود، گویی جواد خبر دارد که قراری برای بازگشت نیست و با چه آرامشی از همه خداحافظی می‌کند و می‌رود.

 

از سال 1364 که خبر اسارتش را دادند و چشم انتظاری آغازشد و سال 1390 او را در دانشگاه تهران پیدا کردند و دلشان نیامد باو را بازگردانند گویی ماموریتش را باید در این دانشگاه ادامه دهد.

 

پدر شهید نظام دوست در پایان سخنانش صبر را بزرگترین مرهم دل مادران و پدران شهید می‌داند و امیدوار است شهید گمنامی که در کنار جوادش آرمیده به زودی شناسایی و خانواده‌ای را از غم انتظار بیرون آورد.

 

 

پدر شهید آقاسی زاده با صلوات و قیام حضار بر بالای جایگاه می‌رود و در ابتدا می‌گوید: شما باید بدانید حاج حسن من نخبه بود و در جبهه 2400 اختراع ریز و درشت داشت و در حالی که بورسیه سوئد و در دانشگاه کالیفرنیا و تورنتو درس می‌خواند، همه چیز را رها کرد وبه جبهه رفت.

 

تقی آقاسی زاده از تولد حاج حسن در سال 1338 گفت و اینکه بسیار بی آزار و آرام بود اینکه در کودکی خود را به نماز اول وقت می‌رساند و مدام معلمانش مرا به نخبه بودن او آگاهی می‌دادند.

 

وی بیان داشت: من در گوش معلم حسن زده بودم؛ زیرا معلمش وقتی دیده بود حسن اعلامیه‌های امام را در کلاس پخش می‌کند در گوش حسن سیلی محکمی زده بود.

 

این پدر شهید می‌گوید: موفقیت‌های زیادی در رشته ریاضی داشت و رفتنش برای ادامه تحصیل به کانادا تنها با یک شرط برای ادامه تحصیلش و آن شرط دستور امام بود که بر اساس فرمان امام به ادامه تحصیل پرداخت.

 

وی خصیصه بارز شهید را اطاعت از ولایت فقیه و اصرار داشتن به انجام دقیق دستورات امام خمینی(ره) دانست و افزود: از هر بار مجروح شدن‌هایش، غمی از شهید نشدن داشت و اینکه قرار بود برای درمان بدن مجروحش در سال 1366 به خارج برود. قبل پرواز تلفن خانه زنگ می‌زند و دوستانش با او حرف می‌زنند و او را به عروسی دعوت می‌کنند می‌گوید عازم خارج از کشور است به فرودگاه می‌رویم؛ اما ناگهان او مقصدش را تغییرمی‌دهد و به نزد دوستانش می‌رود.

 

 آقاسی زاده بیان می‌کند: از این یادگار امام دو فرزند ادامه دهنده راهش شده اند و اکنون سردار رشید اسلام سرتیپ دوم مهندس حاج حسن آقاسی زاده 27 سال است که به شهادت رسیده و باید الگوی دانش و علم برای دانشجویان باشد.

 

اسرای واقعی عراقی‌ها بودند نه فرزندان خمینی

 

در پایان این محفل حسینی‌پور، نویسنده کتاب" پایی که جا ماند" بر جایگاه می‌ایستد و با گله از کسانی که جبهه را نتوانسته‌اند به تصویر بکشند از حقایق دوران سخت اسارت می‌گوید. از فشاری که بر او و دوستانش وارد شد و 320 رزمنده‌ای که به دلیل زخم‌های خونی ایجاد شده بر بدنشان به شهادت رسیدند.

 

وی از نفرت عراقی‌ها نسبت به ایرانی‌ها و ظلم صدا و سیما در به تصویر کشیدن جبهه ها می‌گفت و اینکه چرا دشمن کینه جو و وحشی عراقی را نادان و ناتوان به تصویر می‌کشند.

 

حسینی پور در پایان اسرای ایرانی را دارای روحی فراتر از زندان‌ها و استخبارات عراق می‌داند و می‌گوید: این مردان توانسته بودند فکر نگاهبانان عراقی را تسخیر کنند "در پایی که جا ماند" می‌توانید ببینید که اسرای واقعی عراقی‌ها بودند نه فرزندان خمینی.

 

 

ساعت 16عصر/آمفی تاتر دانشگاه پیام نور مشهد/ پایان

 

خانواده شهدا بر بالای سکو م‌ ایستند و تقدیری  از آنان صورت می گیرد همه ایستاده و برخی اشک در چشم دارند از عظمت این مادران و پدران که هیچ ادعایی ندارند و در انتها خدا را شکر می‌گویم که در روز اول محرم هم به دیدار ذریه پیامبر ولی نعمت مان امام رضا (ع) رفتیم و هم در کنار خانواده هایی بودیم که فرزندانشان ادامه دهنده راه حسین (ع) هستند.

 

 

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
خودم
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ آبان ۱۳۹۳ - ۱۷:۵۹
چه زیبا...
0
0
01
Iran (Islamic Republic of)
۰۸ آبان ۱۳۹۳ - ۰۸:۱۵
اسم نویسنده رو بهم بزنیند
0
0
پربازدیدترین آخرین اخبار