گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» می رسم جلوی درب ورودی دانشگاه تهران در خیابان انقلاب یا همان در 50 تومانی البته به قول قشر دانشجو. کم کم فضا عوض می شود صدای مداحی های جبهه و راهیان نور و طیف بچه هایی که به قول شهید آوینی «همیشه در مسجد مدرسه و نماز جمعه و اینجا و آنجا می بینیم». چند نفر گوشه میزی را گرفته و جابه جا می کنند بعدا معلوم می شود می خواهند بنر بزرگ گزاره برگ ملی هسته ای را از طریق آن روی نرده ها نصب کنند تا پایینش را مردم امضا کنند.
هوا گرم است و تشنگی غالب. اول از همه ایستگاه های صلواتی ردیابی می شوند؛ فارغ از همه آرمان ها «عینیت محفل واقعیات است» و مگر واقعیت جز گرسنگی و تشنگی است؟! فضا التقاطی است اما نه آن التقاطی که روزنامه ها می گویند. التقاط یعنی دختری چادری با رفیقش آمده و حرف می زند، از کنار دختری می گذرد که با دو پسر جوان درباره مراسم صحبت می کنند آن هم در حالی که عینک دودی اش بر فراز موهایی بیرون زده از مقنعه اش افق رانظاره می کند و ناخن های لاک کرده اش ... پسری که موهایش را دم اسبی بسته پشت سر من دارد با بچه گربه ای بازی می کند که داخل جوی آب مشق زندگی می کند.
صدای طبل و شیپور با صدای مداحی در می آویزد. چند نفر از بجه های سپاه با واکسیل زرد می آیند گروه موزیک است. چند نفری بنری را به دست گرفته آرام آرام به سمت من می آیند؛ بنر را می خوانم «کارکنان دانشگاه تهران» جمعیتی حدود 50 نفر پشت سرشان است. ناگهان تعدادی چهره ی آشنا به چشم می خورند، عده ای از سیاسیون در آن حضور دارند حدادعادل و عارف شانه به شانه هم و چفیه بر دوش می آیند و تو آرزو می کنی که ای کاش شهادت واژه محوری عالم سیاست باشد تا سیاست تدبیر بندگی فرد و اجتماع گردد نه تدلیس نفس عماره برای دو روز بیشتر دست و پا زدن در قدرت این دنیای فانی.
پایان این مسیر نه سیاسیون که باز هم شربت صلواتی است و تداعی خاطرات تو از دوران فعالیت های تشکلی در دانشگاه. یک اتومبیل مگان با شیشه های تمام دودی و البته فاقد هر گونه «از ما بهتران» از کنارم رد می شود دانشجویی با یک ظرف بزرگ زغال برای اسپند از کنارم می گذرد. جلو می روم تا در هاله ای از اسپند گم شوم تا بتوانم خودم را در خاطرات راهیان نور اسفند ماه پیدا کنم که ناگاه یک پرشیا باز هم شیشه دودی چنان با سرعت از کنارم رد می شود که پیدا شدنم را فراموش می کنم!
دختری که با دو پسر جوان مشغول گفتگو بود اکنون آب معدنی در دست دارد و برمی گردد شاید او و دوستانش از خود می پرسند که این جمعیت کیستند و چه دلخوشی آن ها را واداشته تا اینگونه زمان و انرژ ی خود را صرف بودن در کنار تابوت شهدا کنند. در راه برگشت حداد عادل را می بینم که دارد بر می گردد و خبرنگار خانمی از او درباره استیضاح وزیر آموزش و پرورش می پرسد. ظاهرا عده ای چنان در سیاست غرقند که دیدن یک چهره ی سیاسی ناخودآگاه مسیر پاداش ذهن شان را فعال می کند.
یکی از دوستان قدیمی ام را می بینم و خوش و بش می کنیم. مسجد دانشگاه کم کم دارد پر می شود پسری دانشجو با زوجه اش (ان شاالله) از کنارم می گذرند پسر برمی گردد و می پرسد چه خبر است؟ می گویم تشییع شهدا راهش را می گیرد و می رود. با آن دوست قدیمی می رویم کنار مزار شهدای دانشگاه فاتحه ای می خوانیم و در فضای دانشگاه دوری می زنیم جدال سنت و مدرنیته همچنان جاری است. آن طرف دو دانشجو دست در دست هم از دانشکده بیرون می آیند و در مورد پروژه های تحقیقاتی با فلان استاد و ادامه تحصیل در آمریکا و کانادا سخن می گویند و قصه فیلم های زبان اصلی از «لند آو آپورچونیتی». این طرف می شنوی «گزاره برگ را امضا کردی»، «ارشد می خواهم مدیریت رسانه شرکت کنم»، «خسته شدم از مهندسی.»
در این میان می مانی که غرب با ما چه کرده است؟ یاد شعر پروین می افتم
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که با گله آشناست
به مسجد برمی گردیم. صدای آشنایی به گوش می رسد حاج حسین یکتاست که جوانان را به صراط استقامت فرا می خواند آن هم در حالی که گوشه گوشه مسجد تابوت های شهدا آرام گرفته اند و دور هر یک چند جوان آرام آرام اشک ریزان به حرف های رفیق شهدا گوش می دهند. حاج حسین از حکمت جا ماندن شهدا می گوید و از امواج خروشان انقلاب اسلامی در سراسر جهان از «من المومنین رجال» می گوید؛ قلم بر روی کاغذ می افتد جاذبه شهید و شهادت، مرا نیز به سوی خود می کشاند... !
مردی که چهره اش نشان می دهد میزبان دوستان هم رزمانش است، برگه بزرگی را در دست گرفته «دست های بسته بال های باز».
پس از پایان سخنرانی حاج حسین یکتا برای دقایقی سکوت حاکم می شود و مردم با شهدا درد دل می کنند هر کسی در حال خودش است.
مناجات شعبانی آغاز می شود و سوز سحر عرفا با گرمی خون بر زمین ریخته شهدا در هم می آمیزد «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک ...».
یاد امام شهدا بخیر! نمی دانم در این شرایط چرا یکباره دلم یاد امام می کند، همو که یادمان داد محراب مان سنگر و سجاده مان خون باشد و بر خاک تف دیده خوزستان و قله های سر به فلک کشیده کردستان عروج مان داد؛ همو که با بندگی اش در محضر خدا محبوب دل ها شد نه با سنگ های زینتی حرمش.
دعا که تمام می شود شمیم ملکوتی اذان دل ها را باز متوجه خدا می کند نماز به امامت حجت الاسلام و المسلمین خاتمی برگزار می شود. شهدا نیز در «قهقهه مستانه شان» و در شادی وصول شان در آسمان حقیقت و معنویت نماز را در حالی می خوانند که وضویش را با خون گرفته اند و سپس بر شیطنت های شیاطین آخر الزمان «چار تکبیر» زدند.
پس از نماز نوجوانی شعری را که در وصف شهدای غواص سروده می خواند بعد مردم شعار می دهند:
«نه سازش نه تسلیم نبرد با آمریکا»
«به دست بسته شهیدان قسم ملت ما نمی پذیرد ستم»
«لبیک یا حسین»
«لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است»
فضا، شبیه فضای خلوص و آرمانگرایی دهه ی ۶۰ است.
در ادامه حاج آقای خاتمی از شهدا می گوید، از ایمان شان، از استقامت شان و از اینکه مرگ را به ذلت زندگی زیر بار کفر ترجیح دادند و می گوید که ملتی که شعارش «می جنگیم می میریم ذلت نمی پذیریم» است، شکست نمی پذیرد. مردم نیز همراه با ایشان این شعار را تکرار می کنند. «ملت ایران یک بار پاسخ خود به گزینه نظامی را نشان داده است این ملت را از گزینه نظامی نترسانید».
چشمم به دختر بچه ای می افتد که پرچم سرخ هیهات من الذله بر دوش به شهدا خیره شده؛ امام چه قدر از زمان و مکان فراتر رفته بود که در اوج خفقان سال 42 این روزها را می دید: «سربازان من در گهواره ها هستند».
صدای روضه مداح که اینک با اتمام سخنرانی دل ها را به کربلا حواله می دهد مرا به خود می آورد. اینجا حلقه ذکر عشاق برپاست همان گونه که در ینگه دنیا محفل لعب فساق بر قرار است.
شهید قلب تاریخ است و خون فرقان حق و باطل: راز خون «ولایت» است که خود راز هستی است.
مراسم با روضه خوانی و مداحی تمام می شود. شهدا بر دوش مردم تا جلوی درب تشییع می شوند تا فردا در میدان بهارستان ملت ایشان را بر سر بگیرند و کدام پادشاهی است که ادعا کند چنین تاج زرینی بر سر داشته است؟
ارزوم خادمی مراسمشون هست.........