گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو -محمد ایرانی؛ از ماشین پیاده شدیم. اکثر قبور مطهر شهدا تخریب شده اند. انگار مسئولان محترم در ایام پایان سال و راهیان نور که بیشترین زائران به این گلزار میآیند، به یاد تعمیرات و نوسازی افتادند. یکی از دوستان میگوید «خدا خیرشان دهد که به هرحال در فکر شهدا هستند!» این به هرحال گفتن، یعنی گاهی اوقات برنامه ریزی ما غلط است. امکان دارد هدف پسندیده باشد ولی وقتی زمان را اشتباه بگیریم، کار خراب میشود.
کمی در میان قبرهای تخریب شده ی شهدا میگردیم. در یک سوی دیگر، قبور شهدا مرتب در کنار هم بازسازی شده اند. میان قبرها، صندلی های پلاستیکی چیده شده که باد، بعضی ها را انداخته است. صندلی ها افتادند روی مزار شهدا. صندلی های پلاستیکی سفیدی که با هر بادی جا به جا می شوند. اطراف را هم بنرباران کردند. بنرهای nدرn متری! عکس شهدا را روی آنها حک کرده اند. احتمالا مراسم هایی اینجا برگزار می شود. یک دکور هم برای سِن درست کرده اند. بنر پشت سِن چند گل است و یک بسیجی. همین. پایین سِن هم یک سفره هفت سین چیده شده که آینه اش افتاده است. طراح بنر پشت سِن که آنجاست با حالت خاصی می گوید: «من این را طراحی کردم! می بینید چقدر طبیعی است.» من کمی دنبال طبیعی بودنش می گردم و چون چیزی نمی بینم، راهم را به سمت دیگری کج می کنم!
چند پسربچه با ظروف یک بار مصرف، در حوالی قبور مطهر شهدا می چرخند که اگر کسی خواست، سنگ مزار یکی از آنان را بشویند. نمایشگاه کتابی هم در گوشه ای از گلزار برپا کردند. نمایشگاه بیخودی است! از آن نمایشگاه هایی که معمولا کسی هیچ چیز ازشان نمیخرد و فقط برای خالی نبودن عریضه هستند! نمایشگاه هایی که در سال اقتصاد مقاومتی باید با آنها شدیدا برخورد شود. البته ممکن است در پایان گزارش های مفصلی دهند، از استقبال گسترده ی مردم. اما همه کسانی که کار فرهنگی کردند، بی تاثیر بودن خیلی از این نمایشگاه ها را می دانند.
آن طرف تر پیرزنی نظرم را جلب می کند. جلو می روم. کنار دو قبر نشسته است و روی آنها دست می کشد. چشم هایش خیس هستند. می خواهم حرفی بزنم که کسی با شیرینی می رسد و تعارف می کند. عکاس هم که همراه ماست شیرینی برمی دارد و با طمأنینه شروع به خوردن می کند. می گویم عکس بگیر از این صحنه! می گوید بگذار شیرینی ام را بخورم! نگاهش می کنم. به شیرینی توی دستش خیره می شوم. کمی حرصم می گیرد. مادرشهیدی، با چشمان خیس و بغض نفسگیری روی زمین نشسته و عکاس شیرینی می خورد. شیرینی برایش مهم تر از ثبت این لحظه است. شیرینی را از دستش میگیرم. می خواستم دور بیندازم اما پشیمان شدم و همه ی شیرینی را یکجا در دهانش فرو کردم!
بالاخره عکس می گیرد. چند نفر دور مادرشهید حلقه زدند. یکی از آنها می گوید مادر اینقدر گریه نکن. جای آنها خوب است. کسی که همراه مادرشهید است می گوید: این ها پسرعمو هستند. مفقود شده اند. برای همین گریه می کند. خیلی سال است که منتظر برگشتشان است. همه ساکت می شوند. مادر شهید نوری، روی سنگ مزار پسرش دست می کشد. حرف نمی زند. فقط گاهی به ما نگاهی می اندازد. شاید ما او را به یاد پسرش می اندازیم. به قبر خالی فرزندش نگاه می کند. من حال او را نمی فهمم. نمی توانم بفهمم. بغض می کنم. می خواهم بروم جلو و حرف بزنم. اما چه حرفی بهتر از همین سکوت. مادری که کنار قبر خالی فرزندش نشسته است و آرام اشک می ریزد.
مادرشهید، با وسواس عجیبی روی مزار پسرش گل می گذارد. آنچنان آرام روی سنگ قبر، دست می کشد که گاهی فکر می کنی، نوزادی را در بغل گرفته و او را نوازش می دهد. نوازشی مادرانه و غریب. فرزندی که سال ها از رفتنش می گذرد و هیچکس نمی داند کدام گوشه از کشور به نام شهید گمنام، آرام گرفته است. مادر یکی از این شهدای گمنام، اینجا، رو به روی من نشسته است و صورتش از اشک، خیس شده است. بغض گلویم را فشار می دهد. دوباره می خواهم چیزی بگویم اما نمی توانم. سرم را برمی گردانم. دو پسربچه ای که آب دستشان است، به طرف یکی از قبور می روند. صدایشان می زنم. جلوتر قبری را دیدم که رویش دوغ ریخته بود! احتمالا یکی از زائران، بدون اینکه توجه کند، دوغی را که برای شام یا ناهار گرفته، روی آن قبر پاشیده است.
از کنار شهدا رد می شویم. یکی از پسربچه ها با لهجهای عربی که به سختی متوجه می شوم، به من می گوید: اینجا مفقودالاثرها هستند. یعنی جنازه ای در آنها نیست. مکث می کنم. چه فرقی می کند؟! کسانی که هیچوقت پیدا نشدند و اینجا برایشان یادبودی ساختند که تا همیشه خاطرشان زنده نگه داشته شود. همه ی قبرهایی که آنجاست شسته می شود. به یکی از پسربچه ها می گویم: کار با ارزشی می کنید. با تعجب به من نگاه میکند! انگار اولین بار است اینطور چیزی شنیده. می گوید چرا؟ می گویم چون به شهدا خدمت می کنید. به اطراف چشم می دوزد و سریع می دَوَد که دوباره آب بیاورد.
این همه کاروان راهیان نور به اینجا آمده ولی انگار هیچوقت هیچکس برای این بچه ها وقت نگذاشته. به آنها هدیه ای می دهم و می گویم عیدی از طرف شهداست. بازهم با تعجب بهم نگاه می کنند و می روند.
وقتی به محل قبلی برمی گردم، مادرشهید رفته است. کمی دلم می گیرد. دوست داشتم با او هم کلام شوم. هرچند می ترسیدم که بغضم بترکد. یکی دیگر از دوستان با مادر شهید صحبت کرده. خوشحال می شوم. حرف هایی را که زده برایم می گوید. مادرشهید از اخلاق خوب پسرش و احترامی که به پدرومادرش می گذاشته، صحبت کرده است. از این که پسرش نماز اول وقت می خوانده. از این که مسئولان را خدا هدایت کند. از اینکه وضعیت فعلی، وضعیت خوبی نیست. می پرسم: دقیقا منظورش از خوب نبودن وضعیت فعلی چه بود؟ دوستم می گوید: نتوانستم زیاد بحث را باز کنم.
وقت نمی شود بیشتر درباره حرف های مادرشهید صحبت کنیم. خانواده ای از دور میان قبرها را می گردند. دو دختر جوان که حجاب درست و حسابی ندارند؛ دو مرد هم آنها را همراهی می کنند که جفتشان آستین کوتاه پوشیدند. خانم میانسالی هم با آنهاست که مانتویی است و حجاب کاملی دارد. به شوخی می گویم احتمالا از خارج آمدند! روی یکی از قبرها می نشینند و شروع می کنند به فاتحه خواندن. یکی از دخترها بلند می شود. از جمع خانواده فاصله می گیرد و شروع می کند به گریه کردن. به پهنای صورت اشک می ریزد. دوستم برای مصاحبه جلو می رود. عکاس را صدا می زنم که عکس بگیرد از این خانواده ای که دو دخترشان از خانم هایی هستند «که در عرف معمولی به آنها می گویند خانم بدحجاب».
عکاس می گوید عکس نمی گیرم. با خودم فکر می کنم که «حالا چهکار کنیم؟» این خانم « اشک هم از چشمش دارد میریزد. ردش کنیم؟ مصلحت است؟ حق است؟» دوباره به عکاس نگاه می کنم و می گویم لطفا بگیر. اما قبول نمی کند! درست است که حجاب درستی ندارند اما «دل، متعلق به این جبهه است؛ جان، دلباختهی به این اهداف و آرمانهاست. او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است، نقصهای این حقیر باطن است؛ نمیبینند. گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستم/ آیا تو چنان که مینمائی هستی؟ ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد.»
بعد از چند دقیقه عکاس راضی می شود. از خانواده شهید عکس می گیرد. دوستی که مصاحبه کرده، می گوید آن خانم میانسال دختر شهید بود. 12 سال بیشتر نداشته که پدرش در شرکت نفت، شهید می شود. تعریف کرده که پدرش مهندس شرکت نفت بوده. هرشب استرس داشته که مبادا برای او اتفاقی بیفتد. چندبار هم با سن کمش به پدرش پیشنهاد داده که از آنجا بیرون بیاید. اما پدر خانواده را به اهواز برده و برای جنگ به آبادان برگشته. دخترشهید می گوید که دخترم (یعنی همان دختر بدحجابی که آنطرف تر دارد گریه می کند) با اینکه هیچوقت پدربزرگش را ندیده اما می گوید او مرد خوبی بوده چون متولد اردیبهشت است. مردهای اردیبهشتی خیلی خوب هستند.
یکی از دوستان با راوی جوانی گرم گرفته است. او هم حدود نیم ساعت برایش از جبهه و جنگ می گوید. به قول «عنایت صحت» از همرزمان شهید جهانآرا که شهید آوینی هم درباره اش مستندی ساخته است « راویان زیادی آمدهاند برای روایتگری دفاع مقدس. آنها یک ساعت هم جنگ را ندیدهاند اما تعلیم دیده هستند. من که خودم بچه خرمشهر هستم نمیتوانم بیست دقیقه خاطره بگویم؛ نمیدانم آنها چطور 2ساعت حرف میزنند. روایان، جنگ را درست روایتگری نمیکنند.» چندبار درگوشی به او می رسانیم که فلانی مادرشهید را رها کردی و چسبیدی به راوی جوان! شاید حرف های مادرشهید جمله بندی درست و حسابی نداشته باشد یا با لهجه حرف بزند ولی به این شکستگی ارزد به صدهزار درست. شاید او انتقادات تند و تیزی هم از مسئولان کند اما سیلی نقد به ز حلوای نسیه.
چند پسربچهی دیگر اطرافمان جمع می شوند. خواهش می کنند که کمکی به آن ها بکنیم. منظورشان پول است. می پرسم چند وقت است که اینجایید؟ همراهمان که عربی بلد است، ترجمه می کند. فارسی به سختی حرف می زنند و عربی راحت تر جواب می دهند. شاید مدرسه نرفتند یا اگر هم رفتند، فارسی یاد نگرفتند. از این مدارس ما حتی با آموزش اجباری، چیزی درنمی آید. پسری که کلاس سوم و چهارم است و حدود سه یا چهارسال است کتاب های فارسی می خواند، فارسی بلد نیست. آدم این ضعف آموزشی را به چه کسی بگوید؟!
می گویند کمکی کنید تا لباس عید بخریم. لباس هایشان پاره پاره و کثیف است. روی آنها هم جملات انگلیسی رنگ و رو رفته ای نوشته شده که معلوم است با این کیفیت از بازار ته لنجی ها خریدند! می گویم چرا از ما می خواهید به شما کمک کنیم؟ می گویند از چه کسی بخواهیم؟ برایشان توضیح می دهم که شهدا می توانند خیلی از خواسته های شما را مستجاب کنند. از شهدا بخواهید. یکی از آنها خم می شود و به قبر یکی از شهیدان اشاره می کند و می گوید: این ها که مُرده اند!
همراهمان که عربی هم بلد است ترجمه می کند. به این جمله که می رسد. سرم را پایین می اندازم. خجالت می کشم. از این همه بنر و برنامه و گرامیداشت و یادواره و جشنواره و یادبودی که ما هرسال می گیریم ولی هنوز به این بچه ای که از صبح تا شب بالای مزار شهدا میگردد و بین کاروان راهیان نور چرخ می خورد، نتوانستیم بگوییم؛ شهیدان زنده اند. ما خیلی از حرف هایمان فقط برای بنر مناسب هستند. ما بنرهای خوبی می زنیم و کیفیت آنها را هر روز بالاتر می بریم. خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد. این بچه ها، این اهالی آبادان، این هایی که از صبح تا شب بین کاروان ها و مزار شهدا می چرخند، به زنده بودن شهدا باور ندارند.
در پناه حضرت حق