گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- یادداشت دانشجویی*؛ این متن دست نویس های پایانی یک سفر آسمانی است. نمیدانم باید به ترتیب برایت بنویسم یعنی از دوکوهه سخن را آغاز کنم یا می شود ابتدا از طلاییه نوشت؟ لطفا با چشمهایت نخوان، این خط خطی ها را بسپار به دست دلت، خودش می داند چه بلایی سر چشم ها بیاورد.
برای من هم از دوکوهه شروع شد، از دیوار های ساختمان گردان حبیب، از نماز صبح حسینیه همت، من هم دوکوهه را قدم زدم، متوسلیان را در ذهن به تصویر کشیدم و وزوایی را تا تسخیر لانه جاسوسی رصد کردم، دوکوهه را از زبان آوینی شنیده ای؟! آنجا که با حسینیه خالی همت حرف ها می زند،
یک روزی باید به خاک دوکوهه التماس کرد که این سکوت چندین ساله را بشکند و بگوید از آن همه مرد؛ بگوید از مناجات هایی که در خلوت یاران خمینی تنها شاهدشان بود. دوکوهه اگر زبان باز کند باید خیلی حرف ها بزند...
غروب شرهانی را دیده ای؟! یک امتداد هزار رنگ در مقابل چشمانت، شرهانی یک غربت خاصی دارد، از آن غربت هایی که انگار هر شب دست مادری بی مزار روی سرش کشیده می شود...
سه راه شهادت را بلدی؟! ماجرای طلاییه و مفقودالاثر هایش، گاهی به این فکر می کنم که شاید در مسیر زندگی ماهم به جای دو راهی های خوب و بد، راه سومی هم هست از جنس همین سه راهی شهادت...
فکه را قدم زده ای؟! روضه ننویسم دیگر، تو خودت بخوان مرثیه جاماندگان قتلگاه را...
به دهلاویه فکر کرده ای؟! دهلاویه شاید بهترین مکان برای رصد ستاره های زمین باشد، از همان وقتی که قربانگاه چمران شد...
قرار است من مدام بنویسم از خاک های بهشتی و تو تصور کنی و شاید بباری به پای خاطراتی که ثبتشان کردی؟!
یعنی ادامه دهم و بنویسم از هویزه؛ فتح المبین؛ اروند؛....؛ معراج؟ کمی تکراری نیست؟ کمی زیادی دور خودمان و حس هایمان نمی گردیم؟
حواسمان هست به چشم های خیره ای که در مسیر وقتی از حس خوب این منطقه به حس خوب منطقه بعدی پناه میبریم اتوبوس ها را قاب جدید می گیرند؟ حواسمان به چرخ های دوچرخه پسرهای شهر بود هنگامی که با چرخ های اتوبوس دوئل می کردند، حواسمان هست به فاصله ای که هر سال میان ساکنان بیرون و درون اتوبوس زیاد و زیادتر می شوند؟
کار سختی نیست، یک همت بی منت می خواهد، یک یاعلی برای ساختن دوباره نگاه های آشنا...
گفتم با دلت بخوانی برای این قسمت ماجرا... اگر چشمهایت بخوانند، زود پاسخ می دهند شهر نماینده دارد؛ خودشان دانشجو دارند؛ دغدغه مند زیاد دارند و... از این بهانه های منطقی. اما اگر با دلت خواندی خوب می فهمی که چقدر بدهکار مردم این شهر هستی، من حسی را که میان رمل های فکه تجربه کرده ام با تمام حس های خوب دنیا عوض نمی کنم...
اما نگاه دخترک را دیده ای؟! نمی دانم نگاهش چه می خواهد از جان این اتوبوس های رهگذر... بغض مادران شهر را حس کرده ای؟! رنج پدرانش را خوانده ای؟ اصلا این شهر را قدم زده ای؟! به کجا چنین شتابان میروی زائر راهیان نور؟! وقتی شهر همچنان تاریک است...
* زینب السادات حدادی؛ فعال دانشجویی
انتشار یادداشتهای دانشجویی به معنای تایید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروهها و فعالین دانشجویی است.
دل کندن ازآخرین راهیان نور دانشجویی واقعا سخت است.