به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ علی صیاد شیرازی نابغه نظامی که پس از انقلاب و طی دستور امام خمینی (ره) مبنی بر شناسایی استعدادهای نخبه ارتش پهلوی شناخته شده و در ایام جنگ به خوبی نشان داد که تا چه اندازه در امور نظامی متخصص است.
صیاد شیرازی که موفقیت های چشم گیرش در ایام جنگ و پس از آن را مدیون خواست الهی و خدمت در نظام اسلامی می دانست مرد شجاعی بود که دشمنان نظام نتوانستند حضور فرمانبردارانه او در کنار رهبر انقلاب را تحمل کنند و نسبت به حذف فیزیکی او در یک عملیات ناجوانمردانه اقدام کردند.
در همان سال ها، رهبر معظم انقلاب که علاقه بسیار ویژه ای به این شهید داشتند، در رابطه با ترور وی گفتند: «کشتن کسی مثل «صیّاد شیرازی» خیلی هنر و توانایی و پیچیدگی تشکیلاتی نمیخواهد. آدمی از خانهاش بیرون میآید، سوار اتومبیلش میشود و بدون محافظ راه میافتد و میرود. در این میان اگر دو نفر آدم، نامردانه و مخفیانه و با فریبگری تصمیم بگیرند او را به قتل برسانند، کار سادهای است، والّا اگر میخواستند مردانه جلو بیایند، صیّاد شیرازی یک نفری جواب امثال آنها را میداد.
کسی مثل امیرالمؤمنین علیهالصّلاةوالسّلام را هم یک نفر آدم با یک همدست میتواند بکشد؛ چون او شیر همهی بیشههای مردانگی و شجاعت بود. بنابراین کشتن کسی مثل صیّاد شیرازی، نه دلیل قوّت سازمانی و نه دلیل طرفدار داشتن کسی است. این کار جز خباثت و شقاوت و دوری روزافزون آنها از مردم و ارزشها، چیز دیگری را نشان نمیدهد.»
۲۱ فروردین بهانه خوبی است برای مرور خاطرات صیاد دلها به نقل از دوستان و خانواده اش:
اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای
دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت (اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».
اعتراض شجاعانه به فرمانده کل قوا
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »
رضایت
هرلحظه اين احساس را داشتم; كه هر وقت باشد، شهيد مى شود. هميشه هم بهش مى گفتم.
مى گفتم كه : «هر وقت باشه، شهيد مى شى. ولى دوست دارم به اين زودى ها شهيد نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون كنى. »
خواب ديده بود.
ديده بود كه يكى از دوست هاى شهيدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى كرده و نمى رفته.
ما خيلى گريه مى كرده ايم. دوستش به زور دستش را كشيده بوده و برده بودش.
بعد از اين خوابش، بهم گفت:
«تو بايد راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده كن. »
داستان شهادت
لباس آبى تنش بود. ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟درِ حياط را تا آخر باز كردم.
بابا گاز داد و رفت بيرون.
يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.
جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد.
پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند.
دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم.
صداى تير بلند شد.
ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; همان كه لباس آبى تنش بود.
شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين.
نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش.
همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پايين;
انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون
دلم برای صیادم تنگ شده...
سحر بود، نماز را در حرم امام خوانديم و راه افتاديم؛ رسممان بود كه صبح روز اوّل برويم سر خاك، رسيديم هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود؛ يكي زودتر از همه آمده بود، زودتر از بقيّه، گفتم: شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟
آيت الله خامنه اي فرمودند: دلم براى صيادم تنگ شده. مُدَتيه ازش دور شده ام.
تازه ديروز به خاك سپرده بوديمش