به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ به نقل از کتاب بهترین درمان، نوشته حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی طباطبایی؛ سلطان سنجر از اهل تسنن و بسیار آشفته، پریشان و آدم گرفتاری بوده که مرضی پیدا کرد و آمد شهر توس؛ او وزیری داشت که شیعه بوده ولی عقیده خود را ظاهر نمی کرد. سنجر که مریض می شود وزیرش به او می گوید اینجا قبر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است، اگر توسل بجوئید شفا می دهد. سلطان سنجر به وزیرش می گوید نامرد! تو شیعه بودی و از من پنهان می کردی؟ تو را خواهم کشت! وزیر تقاضا می کند که امشب را به من مهلت بده . اگر امام رضا (ع) شما را شفا داد مرا نکشید. سلطان سنجر مهلت را قبول کرد.
وزیر می آید کنار قبر حضرت، صورت را روی خاک می گذارد و عرض می کند : آقا جان! اگر مرا بکشند فدای شما، اتفاق خاصی نمی افتد اما از این دلم می سوزد که بگویند شیعه دروغ می گوید. بگویند شما شفا نمی دهید، شما کرامت ندارید، در حالی که از شما کرامت های زیادی دیده ام .
سلطان سنجر همان شب از خواب می پرد، می گوید فوری وزیر را احضار کنید. به او می گویند وزیر چون فهمیده شما او را خواهید کشت فرار کرده است. سنجر می گوید نمی خواهم او را بکشم، می خواهم دستش را ببوسم! او را پیدا کنید و بیاورید.
می آیند کنار قبر حضرت، می بینند وزیر روی خاک افتاده به او می گویند سلطان تو را احضار کرده . وزیر به حضور سلطان سنجر می آید؛ سنجر به او می گوید بیا تا دستت را ببوسم . مرا ببر کنار قبر امام رضا (ع) .
سلطان سنجر به زیبارت قبر حضرت می اید و بعد دستور می دهد هفت روز تمام مردم مشهد بیایند و ناهار و شام و صبحانه بخورند . هفت روز این نقاره خانه می زده و مردم می امدند غذا می خوردند . مردم برای این نقاره خانه املاکی را وقف کرده اند . نقاره خانه وقتی می نوازد می گوید : « سنجر شفا گرفت . شیعه کجایی ؟ سنجر شفا گرفت . شیعه کجایی ؟ »
ز آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایی از این آستان ، خدا نکند!