بسیج جای کفترباز و دخترباز و اینها نبود. مثلاً اگر یکی توی خانواده اسمش بد در رفته بود، قبولت نمیکردند. حتی تحقیقات میکردند. بچهها به شوخی میگفتند رستم اگر بود دومی را میزایید! ما هم به اصطلاح سیریش بودیم. با هر ضرب و زوری بود بسیج میرفتیم.
گروه فرهنگی خبرگراری دانشجو- فردین آریش؛ داود امیریان ساده است و بیتکلف و خودمانی و بینقاب. شیرین صحبت میکند و ذهنش پر است از روایتهای جورواجور و خاطرات بکر و جذاب. آنقدر که میتواند چند ساعت تمام برایتان حرف بزند بیآنکه متوجه گذر زمان شوید. آنچه میخوانید بخش اول گپ و گفت: صریح و صمیمی ما با داود امیریان است در غروب یک روز پاییزی. درباره کودکیاش و آشنایی با دنیای رازآلود کتابها، خاطراتش از جنگ و دلایل نویسنده شدنش.
برای حفظ تناسب و ریتم حرفهای داود امیریان، سوالات حذف شده است.
شاهنشینی پدرم شغل آزاد داشت. یادم هست که همیشه با هم اینور و آنور میرفتیم. از بندرعباس لباس و اینطور چیزها میخرید و میآورد شهرهای دیگر میفروخت. از طرفی قبل از انقلاب اینقدر خانه داشتن مهم نبود. مستأجری را شاهنشینی میگفتند. یادم هست وقتی میخواستیم از خانهای اسبابکشی کنیم و برویم، صاحبخانه گریه میکرد. آخر به هم عادت کرده بودیم. ما هم ناراحت میشدیم. یکبار که رفته بودیم مسافرت وقتی برگشتیم خانهمان را پیدا نکردیم. پدرم با صاحبخانه حرفش شده بود و همان شبانه اساسمان را برداشته و برده بود خانهای دیگر. اساسی هم نداشتیم که. نه یخچالی، نه تلویزیونی، نه فرش درست و حسابیای. کلّش را میشد توی بقچه گذاشت و برد. زندگی ما اینطوری بود.
پدرم کوره سوادی داشت. زیر دست نامادری بزرگ شده بود و نرفته بود مدرسه. تا گفت: معلم من را اذیت میکند، نامادری گفت: لازم نیست بروی مدرسه. اما خودش به هر ضرب و زور بود کمی یاد گرفت. برای همین سواد خوندن داشت، اما نوشتن بلد نبود. حالا مد شده میگویند ما از کودکی در خانهای پر از علم و ادب بزرگ شدیم و از بچگی برایمان حافظ میخواندند. پدر، اما برای ما امیر ارسلان میخواند و مجله دختران پسران که مال زمان شاه بود و هم قصههای عشقی تویش بود، هم قصه رستم و سهراب! ما عکسهایش را میدیدیم و پدر داستانهایش را برایمان میخواند؛ البته اگر سر حال بود! من قصه امیرارسلان را خیلی دوست داشتم. تلویزیون که نداشتیم، رادیو بود و قصههایش.
عشق من راش کاپور از بچگی شور و شهوت درس خواندن و باسواد شدن داشتم. برای همین قبل از اینکه مدرسه بروم تقریباً خواندن را بلد بودم. یعنی از روی شکل کلمات یاد گرفته بودم که این بانک است و آن مرغ. سینما هم که ما را زیاد میبردند. آن هم برای تماشای فیلمهای هندی! قهرمان زمان ما «راش کاپور» بود! مادر خدا بیامرزم به شدت مخالف فیلمهای ایرانی بود. میگفت: اینها لخت و پتیاند، اما فیلمای هندی نجیباند. واقعاً هم بازیگران هندی بدنشان پوشیده بود. بعضی وقتها البته قری هم میدادند!
در پنج سالگی رفتیم قزوین. آنجا جاگیر شده بودیم. دقیقاً روز اول مهر، زندائیم گفت: چرا اسم این بچه را مدرسه ننوشتید؟ گفتند دیر نمیشود. گفت: بابا این هشت سالش شده. طبق شناسنامه من باید شش سالگی مدرسه میرفتم. یعنی باید میرفتم کلاس سوم، ولی تازه میخواستند اسمم را برای کلاس اول بنویسند؛ تازه آن هم روز اول مهر! برای همین سریع من را بردند و یک عکس فوری ازم گرفتند. موهایم هم خیلی بلند بود. چون نذر کرده بودند که وقتی من را ثبت نام میکنند موهای سرم را هم بتراشند و هموزنش طلا ببرند حرم امام رضا (ع). انگار ما تحفه بودیم! خلاصه با همان موهای بلند از ما عکس گرفتند. یک عکس سیاه و سفید و درب و داغانی هم شد. بعد رفتیم مدرسه که حالا آنها قبولم نمیکردند. جاها پر بود. خلاصه به هر دردسری بود من را در مدرسهای دور از خانهمان اسمنویسی کردند.
مریض ِ آثار شریعنی از بچگی کِرم کتاب بودم؛ از همان کلاس اول ابتدایی که درس خواندن را شروع کردم. آنوقتها کتابهای مناسب ما نبود. بیشترشان عامهپسندهای ناجور بودند. تویشان پر بود از سکس و خشونت. مثلاً یکبار «امشب دختری میمیرد» را خواندم. کتاب پر سوزوگدازی بود. سه روز تب کردم! زار زار گریه میکردم و میخواندمش. یا کلاس سوم ابتدایی که بودم «کویر» و «فاطمه فاطمه است» دکتر شریعتی را خواندم. یک هفته مریض شدم! برایم سنگین بود هضم کردنش. دست بزرگترها میدیدیم ما هم میخواستیم ادایشان را دربیاوریم، ولی برایمان سنگین بود.
بسیجی پانزده ساله خانواده سال ۶۱ دوباره برگشتند تهران. ما قبل از اینکه برویم قزوین خانهمان توی محله مختاری بود؛ پایین امیریه. دوباره که برگشتیم، اما آمدیم جوادیه. سالهای آغازین جنگ بود. مادرم برعکس پدر -که چندان اعتقادات مذهبی نداشت- زن معتقدی بود. هم سید بود هم شخصاً علاقه داشت. برای همین ما هم مسجدی شدیم. هرچند آن وقتها بسیج که میخواستیم برویم بیرونمان میکردند. خیلی سخت میگرفتند. میگفتند سنّت کم است. بسیج جای بازی کردن نیست. بعد هم باید بچهمسجدی و حزباللهی میبودی. بسیج جای کفترباز و دخترباز و اینها نبود. مثلاً اگر یکی توی خانواده اسمش بد در رفته بود، قبولت نمیکردند. حتی تحقیقات میکردند. بچهها به شوخی میگفتند رستم اگر بود دومی را میزایید! ما هم به اصطلاح سیریش بودیم. با هر ضرب و زوری بود بسیج میرفتیم.
مسجدی بود توی لالهزار که محل ثبتنام نیروهای تدارکاتی بود. من هم چند بار برای ثبتنام رفتم. طرف پیرمرد باحالی بود، اما سر کارم میگذاشت. مثلاً اگر قرار بود امروز نیروها اعزام شوند به من میگفت: فردا بیا. صبحش میرفتم میدیدم هیچ خبری نیست. بدبختی این بود که قدّم هم کوتاه بود. من یکدفعه قد کشیدم. میگفتم متولد ۴۸ هستم، میگفتند نه تو بچهای! آخر هم تپل بودم هم قدکوتاه. تا اینکه در ۱۵ سالگی با هر جان کندنی بود ثبتنام کردم و رفتم آموزشی و بعد هم جبهه.
آغاز نویسندگی من از همان وقتهایی که جنگ میرفتم یادداشت روزانه هم مینوشتم. آن وقتها کتابی بود به نام «عروج» که کانون پرورش چاپ کرده بود. نویسندهاش؛ «ناصر ایرانی» یک هفته به صورت توریستی آمده بود جبهه و این کتاب را نوشته بود. نصف بیشتر کتاب که در تهران میگذشت معرکه بود، ولی به جبهه که میرسید خیلی شعاری میشد. چیزهایی را سر در نمیآورد. مثلاً معلوم بود طرف عملیات نرفته. من این کتاب را سال ۶۳ خواندم. همان وقت تصمیم گرفته بودم که اگر جبهه رفتم چنین کتابی بنویسم. برای همین یادداشت روزانه مینوشتم. چند بار هم که توی مسابقات شرکت کردم مقام آوردم، ولی همچنان نویسندگی برایم جدی نبود.
بعد از جبهه دوباره برگشتم خانه. دیپلم نگرفته بودم. دوباره شروع کردم درس خواندن. تا اینکه یکی از دوستانم گفت: مسابقهای گذاشتهاند و میگویند درباره فرمانده شهیدتان بنویسید. من در جبهه فرماندهی داشتم به اسم «حسین طاهری» که بینهایت دوستش داشتم. چهرهاش شبیه جوانی «جمشید آریا» بود. دو متر قدّش بود و موهای کوتاهی هم داشت. کوماندویی بود برای خودش. تمام بچهها دوستش داشتند. همه را هم به اسم میشناخت. بچه میدان شوش بود. توی عملیات کربلای ۵ شهید شد. من آنقدر که از شهادت او ناراحت شدم از فوت برادرم ناراحت نشدم؛ حتی فوت پدرم. برایم اسطوره بود. نشستم یک متن دلی دربارهاش نوشتم و فرستادم دفتر مقاومت. بعدتر که رفته بودم کتابخانه دیدم توی روزنامه جمهوری اسم من به عنوان نفر سوم آن مسابقه نوشته شده. این متن بعداً تبدیل شد به همین کتاب «فرمانده من».
از مترو به حوزه من آن وقتها توی حراست مترو بودم. حقوق خوبی هم میگرفتم؛ ۱۱ هزار و پانصد. همزمان توی آزمون شرکت نفت هم پذیرفته شده بودم. قرار بود بروم توی پالایشگاه تهران. ۲۵ هزار تومان هم حقوقم بود. ولی آمدم حوزه هنری و با آقای سرهنگی آشنا شدم. ایشان خیلی تحویلم گرفتند. من هم از خدایم بود که توی چنین محیطی کار کنم. یعنی اگر توی پالایشگاه بودم حتمی خودم و پالایشگاه را منفجر میکردم! چون افسردگی میگیرم توی جاهای سربسته. زندگی یکنواخت را هم نمیتوانم تحمل کنم. آمدم حوزه هنری. حقوقم سه هزار و پانصد بود، ولی در عوض عشق دنیا را میکردم. چون کارم را دوست داشتم. همان موقع «خداحافظ کرخه» را نوشتم که خیلی خام و ابتدایی بود. آن را هم به اصرار آقای سرهنگی نوشتم. بعد از آن دوستان نویسنده را دیدم و کتاب خواندنم با برنامه شد. یک دوره «امیل زولا» خواندم و «خانواده تیبو» و «جنگ و صلح»؛ کتابی که هیچ وقت نتوانستم تمامش کنم. جزو معدود رمانهایی است که نتوانستم کامل بخوانمش. حیرتانگیز است. مثلاً «دن آرام» را سه بار خواندم و خیلی هم دوستش دارم یا «هکلبریفین» را ۴۰ یا ۵۰ بار خواندم. بعضی از کتابها به صد بار هم رسیده، ولی «جنگ و صلح» انگار طلسم شده. خلاصه کتاب خواندنم با برنامه شد و جسارت پیدا کردم که داستان هم بنویسم.