اسبش را که زین میکرد تمام حواسش پی دیشب و ماجراهای آن بود. از سخنان امام در میان یاران گرفته تا امان نامه شمر در سرش میچرخید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو_ طاهره ایمانی؛ ادبش بیشتر از آن بود که هنگام حرف زدن در چشمان امام خیره شود. هرچه امر میکرد اجابت میشد و برای انجامش تا آن سر دنیا میرفت آب آوردن که چیزی نبود.
از ابتدای سفر تا الان نگذاشته بود آب در دل زینب س. تکان بخورد. حاجت کودکان را هم خودش رفع و رجوع میکرد تا دغدغه اهل بیت نباشند. اینجا، اما خیلی غیرتش اذیت شده بود. سه روز بود اهل حرم اب نخورده بودند و عباس تاب این را نداشت. اذن گرفت تا آب بیاورد. نگاه سراسر محبت امام را که دید میخواست بگوید "برادر"، اما ادبش اجازه نداد. اسبش را که زین میکرد تمام حواسش پی دیشب و ماجراهای آن بود. از سخنان امام در میان یاران گرفته تا امان نامه شمر در سرش میچرخید. بالاخره به راه افتاد. نخلستان را که رد کرد به فرات رسید. آب زلال فرات هر کسی را به طمع میانداخت که از آن بنوشد چه رسد به آنکه از تشنگی لب هایش ترک خورده. دستش را در آب نهاد و خنکی اش را حس کرد، اما فورا آن را بیرون کشید. حرم حسین تشنه باشند و عباس آب بنوشد؟! این را محال دانست و مشک را پر کرد، به سمت خیمهها که به راه افتاد جمعی از کوفیان را دید که راه را بر او بسته اند.
شمشیرش را کشید و رجز خواند: «هنگامی که مرگ فریاد زند، از مرگ هرگز نمیهراسم تا هنگام مقابله با شجاعان دشمن، آنان را با شمشیر به زیر افکنم. من نفس خود را نگهبان پسر پیامبر کردهام. من عباسم که سقایی میکنم و در روز ملاقات بیم از مرگ ندارم.»
صدای رسایش، چون پتک بر سر کوفیان فرود میآمد، اما در دل هایشان اثر نمیکرد. میان سخنانش یکی از سپاهیان کوفه به نام «نوفل ازرق» به ابولفضل العباس حمله برد و دست راست او را از بدن جدا کرد.
دست افتاد، اما امید عباس نا امید نشد، مشک را بر دوش چپش نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند: «والله ان قطعتم یمینی انّی احامی ابداً عن دینی و نحن امام صادق الیقین نجل النبّی الطّاهر الامین»؛ به خدا سوگند اگر دست راستم را جدا کردید، همواره حامی دینم خواهم بود و حامی امامی که در ایمانش صادق است و فرزند پیامبر امین است.»
پس از مدتی یکی از سپاهیان کوفه که در پشت درخت خرما کمین کرده بود، با شمشیر مچ دست چپ او را جدا کرد. فکر میکردند مشک را رها میکند، اما عباس مشک را به سینه خود چسباند و این رجز را خواند: «ای نفس! از کافران نهراس و به رحمت خدا شاد باش. اینان ستمگرانه دست چپم را قطع کردند. پروردگارا آنها را به لهیب آتش بسوزان.»
سپس مشک را به دندان گرفت، اما تیری بر مشک خورد و آبهای آن ریخت. دیگر تمام شده بود. عباس نتوانسته بود آب را به خیمه برساند و این برایش از هر چیزی سختتر بود. اینجا بود که تیری دیگر بر سینه مبارکش اصابت کرد. تیر بر چشمش نشست و عمودی آهنین بر فرق مبارکش. عباس ابن علی ابن ابی طالب از اسب بر زمین افتاد و فریاد بر آورد. اینجا دیگر امام را صدا زد: "یا اخا"
امام فریاد برادر را شنیده بود. گریه کنان و محزون راه خیمه تل فرات را میدوید. حسین میدوید و عباس یاحسین میگفت. حسین که بر بالینش رسید فرمود:: «اکنون کمرم شکست و راه چاره به رویم بسته شد.» دیگر با دیدن چشم تیر خورده و تن در خون طپیده عباس بر روی زمین در کنار فرات، توان ایستادن نداشت... خم شد و در کنار او نشست و گریست تا عباس جان سپرد.
قسمتی از زیارت ناحیه مقدسه: «سلام بر ابوالفضل، عباس بن امیرالمؤمنین، هم درد بزرگ برادر که جانش را فدای او ساخت و از دیروز بهره فردایش را برگزید، آنکه فدایی برادر بود و از او حفاظت کرد و برای رساندن آب به او کوشید و دستانش قطع گشت»