نیزهها که بالا میرفت زینب بر میخاست و با پایین آمدن هریک از آنها سرش را میگرفت و با چشمانی بسته و گریان بر زمین فرود میآمد.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو_طاهره ایمانی؛ صدای به هم خوردن شمشیرها و نیزهها آنقدر بلند بود که حسین فریاد زینب را نمیشنید. شمشیر که میکشید اهل حرم قربان صدقه قامت بلندش میرفتند میزد و میانداخت.
آن قدر تک به تک آمدند و به درک واصل شدند که عمر سعد فاتحه خودش را خواند. لاجرم متوصل شده بود به حمله گروهی.
گروهی را به میدان فرستاد و حسین را مورد حمله قرار داد. حسین پسر علی بود مگر به این راحتیها میتوانستند زمینش بیاندازند.
شمشیر زدن هایشان فایده نداشت برای همین بود که به نیزه روی آوردند.
یکی از غلامان عمر سعد از پشت نیزه را به سمت حسین حمله کرد و چنان در بدنش فرو کرد که آه از نهاد اهل حرم برخاست.
امام در گودال قتلگاه افتاده بود و پس از چندین بار رشادت حال میان این نامردمان گیر افتاده بود.
نیزهها که بالا میرفت زینب بر میخاست و با پایین آمدن هریک از آنها سرش را میگرفت و با چشمانی بسته و گریان بر زمین فرود میآمد.
حال و روز حرم حسین را آن روز را هیچکس درک نکرد جز خود آل عبا. کوفیان با قساوت تمام امام را به شهادت رسانده و پس از آن به سمت خیمهها حمله ور شدند. میزدند و غارت میکردند. میبردند و میبریدند. اگر گوشواره را نمیتوانستند در بیاورند گوش را میبریدند. اگر انگشتر را نمیتوانستند در بیاورند انگشت را قطع مینمودند.
زینب سلام الله به همراه امام سجاد ع. سختترین روز زندگی شان را سپری کردند و فقط به فکر جمع کردن کودکانی بودند که از وحشتشان دور تا دور خیمهها میدویند.
خاندان پیامبر این چنین غریب و گرفتار شده بودند و نا مسلمانان آنان را شکنجه میدادند.
ظهر گذشته بود و زینب در میان پیکرهای تکه تکه شده برادران و برادرزادهها و یاران برادرش راه میرفت تا اینکه به لباسی رسید که از مادرش برای امام به یادگار مانده بود. لباس را برداشت و گریه کنان زمزمه کرد: " دیدی چه کردند مادر... دیدی این مردم با امام زمانشان چه کردند... "
غروب شده بود و زینب به همراه دیگر اسرا با دست هایی بسته و قدی خمیده به طرف کوفه حرکت میکرد.
سر نورانی برادر را روبروی خود میدید و اشک میریخت. همه رفته بودند و زینب تنها مانده بود...