آخرین اخبار:
کد خبر:۶۳۷۹۲۷
قسمت دوم/

ناگفته‌های داوود امیریان از سانسورهای جنگ/ حالا همه «حاجی» و «سید» شده‌اند!

در جنگ، زندگی جریان داشت و چقدر به ما خوش می‌گذشت. یک‌بار برای چند تا نوجوان شرح زندگی خودمان را در آن روزها تعریف کردم. همه‌شان می‌گفتند اگر الان جنگ بود ما هم شرکت می‌کردیم.
گروه فرهنگی خبرگراری دانشجو- فردین آریش؛ این بخش دوم گفت‌و‌گوی ما با نویسنده کتاب‌های «جام جهانی در جوادیه» و «گردان قاطرچی‌ها» است که در آن داوود امیریان از واقعیت‌های گفته نشده جنگ و سوژه‌های بکر و تازه‌ای می‌گوید که روایت آنها می‌تواند مخاطب را با قصه‌های جنگی آشتی دهد. او در این گفت‌و‌گو با صراحت و شیرینی همیشگی‌اش از پیام‌زدگی قصه‌های جنگی گلایه می‌کند و از شعارزدگی و قهرمان نداشتن و آدم‌هایی که انگار همه از یک کارخانه و قالب درآمده‌اند.

همیشه خواهرزاده‌هایم از من می‌پرسند مگر جنگ چه تحفه‌ای بود که شما این‌طور از آن تعریف می‌کنید. من با اطمینان می‌گویم اگر با کسی که در جنگ بوده حرف بزنید -حتی اگر الان کافر شده باشد!- از جنگ بد نمی‌گوید. یک عصر طلایی و حیرت‌انگیز بود. برای من نوعی هم که ترسو و کتک‌خور بودم جنگ هدیه بزرگی بود. باعث شد بهترین دوستانم را پیدا کنم. در جنگ، زندگی جریان داشت. آن‌قدر که ما آن وقت‌ها می‌خندیدیم شاید الان نخندیم. چقدر به ما خوش می‌گذشت. یک‌بار برای چند تا نوجوان شرح زندگی خودمان را در آن روزها تعریف کردم. همه‌شان می‌گفتند اگر جنگ الان بود ما هم شرکت می‌کردیم.

در جبهه همه جور آدمی بود. یکی بود که «علی‌کریم کافر» صدایش می‌زدند. «کریم کافر» تخلص پدرش بود که روی او هم مانده بود. آدمِ لات و عجیبی بود. هروئین هم می‌کشید اما آمده بود جبهه. بعد یک‌بار که عراق پاتک زده بود همه ترسیده بودند. دنبال کسی بودند که آنها را به شور و هیجان بیاورد. برای همین «علی کریم کافر» پیراهن و شلوارش را درمی‌آورد و بالای خاکریز بابا کرم می‌رقصد! بعد همان‌ جا یک گلوله می‌خورد و شهید می‌شود. با همان شُرت دفنش کرده بودند! بچه‌ها می‌گفتند «علی کریم کافر» در حال بابا کرم رقصیدن به شهادت رسید. شخصیت عجیبی بود.


از نمازشب‌خوان‌ها تا گردان لات‌ها و قمه‌کش‌ها!

در جبهه آدم مؤمن داشتیم که فکر می‌کردیم حتماً فرشته است و همه می‌گفتند این شهید می‌شود و می‌شد تا آدم ریاکار که پیش ما می‌گفت من محافظ شخصی حاج همت بودم. یکی از بچه‌ها را من نجات دادم. بعد همین آدم موقع عملیات تب و لرز کرد نیامد. فرمانده گفت یکی بماند مواظب چادرها باشد. می‌گفت من مریضم می‌مانم. از این آدم‌ها هم داشتیم. من می‌بینم که تلویزیون ما فقط صحنه‌های گریه‌دار جنگ را نشان می‌دهد. همه هم شده‌اند حاجی و سید! همه انگار باباطاهر عریانند! اینطوری نبود. این‌ها بود ولی در کنارش چیزهای دیگر هم بود. مثلا گردان مقداد که «سعید حدادیان» فرمانده دسته‌شان بود هر شب بساط سینه‌زنی و گریه داشتند. یا بچه‌های گردان حبیب که طلبه بودند. در کنار اینها بچه‌های گردان میثم همه لات بودند و ما هم با آنها افتاده بودیم! مثلاً عملیات بود همه قمه آورده بودند! چقدر کلاس توجیهی می‌گذاشتند برای اینها که فحش خواهر و مادر ندهند. من خودم خیلی از کتک‌کاری‌ها را از آنها یاد گرفته بودم. کلاس می‌گذاشتند آموزش کف‌گرگی و کله زدن! خلاصه همه طیف آدمی بود. نماز نخوان هم بود. طرف با چشم بسته وضو می‌گرفت که خوابش نبرد. دقت هم نمی‌کرد که قبله کدام طرف است و نمازش را به هر زحمتی بود می‌خواند. خیلی هم با رشادت و شجاعت می‌جنگید. حالا اینکه بگوییم همه چفیه داشتند و... اینطور نبود. طرف با فحش خواهر و مادر دادن شهید می‌شد. رفیق‌مان می‌گفت ما داشتیم عقب‌نشینی می‌کردیم دیدیم یکی دارد داد می‌زند یاوران مهدی من را هم ببرید. سربازان زهرا من را هم ببرید. آخرش فحش خواهر و مادر می‌داد که من را هم ببرید! یا توی همین تفحص بچه‌ها شهیدی را پیدا کردند که تریاک توی جیبش بود! ما که اینها را نمی‌گوییم مردم رابطه‌شان را قطع می‌کنند.


آمریکایی‌ها استاد قهرمان‌پروری هستند

آمریکایی‌ها استاد قهرمان‌پروری هستند ولی ما ضایع می‌کنیم. بعضی از این زندگی‌نامه شهدا را که آدم می‌خواند انگار همه از یک کارخانه و قالب در آمده‌اند. همه توی خانواده مذهبی به دنیا آمده و پایشان را جلوی پدر و مادر دراز نمی‌کردند و با پول توجیبی فقط کتاب مذهبی می‌خریدند!

توی سریال مختار صحنه‌ای هست که مختار می‌رود سراغ شخصیت مستی که ابراهیم آباده نقشش را بازی کرده بود. مختار وقتی در حالت مستی می‌بیندش می‌گوید خجالت نمی‌کشی این حرامی رو می‌خوری؟ می‌گوید بعد از شهادت حسین هیچ چیزی مثل این من را آرام نکرد. خب این خیلی درخشان است. قشنگ استفاده کرده. اصلاً خیلی از همین بچه‌های جنگ چرا معتاد شدند و بریدند؟ طرف طاقت نیاورده. حتماً دردی بوده توی وجودش. وقتی خودمان این را سانسور می‌کنیم همین می‌شود که مردم با ادبیات و سینمای ما هم رابطه برقرار نمی‌کنند. به آیت‌الله بروجردی گفتند یک آخوندی دزدی کرده، گفت بگویید یک دزد در لباس آخوندی دزدی کرده. همه جا خوب و بد بوده. اما وقتی اینها را نمی‌آوریم مردم رابطه برقرار نمی‌کنند. عشق، نفرت، شکست و پیروزی. همه فیلم‌ها و رمان‌های دنیا با این تضادها شکل می‌گیرند. همین تضادها کار را موفق می‌کنند.

طرف می‌آید فیلم کمدی می‌سازد خودش بلد نیست یک جک تعریف کند! خب درنمی‌آید اینجوری. شوخ‌طبعی باید توی خودم آدم هم باشد. از طرفی ما به قهرمان نیاز داریم. به خصوص وقتی مخاطب ما نوجوان است. هری پاتر چرا موفق می‌شود؟ چون مخاطب خودش را می‌گذارد جای هری پاتر. کسی که پدر و مادرش را از دست داده و پیش خاله عصبی و شوهر خاله دیوانه‌­اش بزرگ شده. همیشه هم تحقیرش می­کردند. پسرخاله‌ای که بهش زور می‌گفت. لباس دست دوم تنش میکردند. عینکش از چهل جا شکسته بود. بعد یک‌دفعه نامه‌ای می‌آید که تو جادوگری و باید وارد دنیای جادوگری بشوی. شبیه همین خواب­ها و رؤیاهایی است که خودمان توی بچگی می‌دیدیم. منظورم خالی‌بندی نیست اما روح سلحشوری باید وجود داشته باشد.


ادبیات جای پیام دادن نیست

زمزمه‌های انقلاب بود که ما تلویزیون گرفتیم. آن قدر بزرگ بود که فقط چهار تا مرد قوی هیکل می‌خواست تا آن را حمل کنند. بعد از انقلاب برنامه‌های سیاسی پخش می‌شد فقط و ما سردرد می‌گرفتیم. یا تلفن کم بود. سال 65 که من رفتم بودم جبهه برای صحبت با خانواده اول زنگ می‌زدم به ماست‌بندی سر کوچه و می‌گفتم مش محرم من فلانی‌ام بی‌زحمت بگو مادرم بیاید، من ربع ساعت دیگر زنگ می‌زنم. باز من می‌رفتم صف می‌ایستادم تا این شاگردش را بفرستد خانه ما و مادر بیاید. بعد دوباره نوبت می‌چرخید و چهل نفر به خانه‌­شان زنگ می‌زدند تا نوبت به من می‌رسید و به مادرم می‌گفتم حالم خوب است! الان ولی هرکسی تو جیبش موبایل هست. دختر و پسر کوچیک من تبلت دارند. با این همه تغییرات نوشتن از آن روزها جوری که برای مخاطب باورپذیر و قابل فهم باشد سخت است. اگر صرف خاطره‌نویسی باشد جذابیت کافی را ندارد. عموماً هم شعاری و رو است. صریحاً پیام اخلاقی و... می‌دهد. خب اگر می‌خواهی پیام بدهی که شرکت مخابرات ایرانسل و همراه اول هست. 

پیام داستان باید در لایه‌های پنهانی­اش باشد. «بینوایان» نمونه موفق این بحث است. وقتی «ژان وال ژان» می‌رود دزدی خانه کشیش و می­گیرندش، کشیش می‌آید چمدان­هایش را می‌آورد و می‌گوید آقا اینها را هم جا گذاشتی. همین باعث می‌شود که «ژان وال ژان» برای اولین بار چهره انسانی ببیند. تا قبل از آن می‌گفت من را برای یک قرص نان ده سال انداختند زندان. بعد دفعه دومی که می‌خواهد فرار کند خواهر راهبه‌ای که توی عمرش دروغ نگفته مجبور می‌شود برای نجات جان او دروغ بگوید. بازرس می‌پرسد «ژان وال ژان» کجاست؟ راهبه می‌گوید رفته. اما «ژان وال ژان» توی اتاق بود. ببینید ویکتور با این کارش چه خدمتی به مسیحیت می‌کند. اما ما چه‌کار می‌کنیم؟ فرشتگان آمدند بال زدند، نور مهتاب آمد و...!


خانمم به من می‌گوید تو خُلی!

من تمام روزنامه‌ها و مجله‌های کودک و نوجوان را می‌خوانم. تا چند سال پیش که خواهرزاده­‌هایم توی این سن بودند باهاشان حرف می‌زدم تا ذائقه‌شان دستم بیاید. الان هم بچه‌های خودم هم هستند. بعد هم امکان ندارد مدرسه‌ای من را دعوت کند و نروم. با کله می‌روم. این‌طوری بین بچه‌ها هستم و باهاشان حرف می‌زنم. بسیار باهوش‌­اند. بعضاً نکته‌های دقیقی درباره کتاب‌هایم می‌گویند و اشتباهاتم را پیدا می‌کنند. به هر حال سعی می‌کنم این نخ پاره نشود.

هنوز هم که هنوز است خانمم به من می‌گوید تو خُلی! مادرم هم این اعتقاد را داشت. برای اینکه با لذت کتاب می‌خوانم. اگر کتابی خنده‌دار باشد قهقهه می‌زنم. دست خود آدم نیست. از طرفی طنز موقعیت همیشه جذابتر است. نمونه­اش هم فیلم‌های چاپلین است. در یکی از فیلم‌هایش وارد مسافرخانه‌ای شده که همه دزد و درب و داغان هستند. چاپلین هم هیچ پولی ندارد و به زور همه جیب‌هایش را می­گردد تا یک سکه پیدا کند برای ماندن توی مسافرخانه. بعد وقتی می‌خواهد بخوابد متوجه تخت بغلی‌اش می‌شود. یک نفر که جیب بر است به طور غیر ارادی دستش می‌رود توی جیب چاپلین و یک سکه هم در می‌آورد. چاپلین با تعجب نگاهش می‌کند و دوباره دست او را می‌گذارد توی جیب خودش تا شاید سکه دیگری از جیبش دربیاورد! این چقدر جذاب است.


ماجرای گم شدن رئیس جمهور پاکستان در خیابان‌های تهران

از طرفی غم و شادی دو روی یک سکه هستند. مثلاً تلخ‌ترین حادثه بعد از انقلاب فوت امام است. هیچکس توی حال طبیعی خودش نبود. بعد آمدند امام را تشییع جنازه کنند. حتماً آن صحنه­اش را که تلویزیون نشان داده دیده‌اید. امام را که می‌گذارند آقای گلپایگانی برایشان نماز می‌خوانند. توی صف اول آقای خامنه­‌ای، رفسنجانی، رئیس جمهور پاکستان و یکی دو نفر دیگر هم هستند. تا اینجا را تلویزیون نشان می‌­دهد. بعدش مردم هجوم می‌­آورند و رئیس جمهور پاکستان گم می‌شود. می‌افتد وسط مردم. بعد احتمالاً با خودش می‌گوید عیب ندارد کمی با مردم راه می‌روم بالاخره یا جایی من را می‌شناسند یا می‌روم خودم را معرفی می‌کنم. برای همین راه می‌افتد وسط مردم. هیچکس هم تحویلش نمی­گیرد. قاطی مردم می‌رفت جایی که نذری می‌دادند، غذا می‌خورد، شربت می‌خورد. بعد پاهاش تاول زده بود. با هرکس هم انگلیسی حرف میزد کسی بلد نبود. کم‌کم عصبی می‌شود. تا چهارراه لشکر می‌رود. در می‌زند و یک سرباز در را باز می‌کند. هی می‌گوید آقا من رئیس جمهورم و این حرف‌ها. سرباز هم انگلیسی بلد نیست حالا. خلاصه اینقدر التماس کرد تا سرباز زنگ می‌زند سفارت و می‌گوید رئیس جمهورتان اینجاست. ده دقیقه نگذشت که بنزها آمدند دنبال رئیس‌جمهور که پابرهنه و کفش به دست منتظرشان ایستاده بود. یا خانمی یزدی وقتی شوهرش شهید می‌شود با شناسنامه شوهرش 4 سال جبهه می‌رود و کسی هم نمی‌داند. از این سوژه‌های بکر و جذاب توی تاریخ انقلاب و جنگ ما زیاد بوده. فقط باید با زاویه دید جدید به آنها نگاه کنیم.


ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
جوان ولی پیر
Iran (Islamic Republic of)
۱۴ مهر ۱۳۹۶ - ۱۰:۵۹
خدایی لذت بردم از این صحبتها این شد خیلی حال کردم الان ی مقدار حال و هوای جنگ رو حس کردم بابا از این ادمابیارین صحبت کنه چقد لذت داشت چند بار خوندم متنو
5
0
پربازدیدترین آخرین اخبار