کد خبر:۶۷۰۰۱۹
روایت دانشجویی/پرونده نهم/نشریه دانشجویی

بچه غول درس‌خوان و دخترک سردبیر/ قلمی که به تعلیق دوساله تحصیلی انجامید!

تا اوایل ترم دو، همه چیز عادی پیش می‌رفت. بچه غول همچنان درس‌خوان بود. البته نه آن‌قدر‌ها که به وسعتش افزوده شود. دو-سه کیلویی هم کم کرده بود.

 

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- عابد نظری ؛ سال ۸۶ آمده بود دانشگاه. ۱۹ سال بعد از تولدش در خانی‌آباد تهران. آمده بود برق بخواند؛ و می‌خواست حق‌اش را از عدالت ناموجود، با همین درس خواندن بگیرد. از همان اول ورودش به دانشگاه، پی تافل و این‌ها هم بود.
 
آن‌قدر نشسته بود و صرفا برای کنکور درس خوانده بود، که وزن و قواره‌اش، رضازاده را تداعی می‌کرد. در عمل، اما از پس بالا کشیدن شلوارش هم به زور برمی‌آمد. از آخرین نمونه‌های انسان مودار بود. روی صورتش، دقیقا تا زیر چشمش مو داشت. انگشت‌های بی‌ظرافت کوتاه. صدایش هم، طوری بلند بود، که صحبت درگوشی‌اش را حتی، آن‌که خواب بود یا ته راهروی خوابگاه بود، می‌فهمید. هم‌اتاقی‌هایش بچه غول صدایش می‌کردند. اصلا به آن قواره‌ی قلنبه، لطافت اسم احسان نمی‌آمد. البته خودش هم معترف بود. اما ترجیح می‌داد لااقل به اسم خانوادگی، میرزایی صدایش کنند.

تا اوایل ترم دو، همه چیز عادی پیش می‌رفت. بچه غول همچنان درس‌خوان بود. البته نه آن‌قدر‌ها که به وسعتش افزوده شود. دو-سه کیلویی هم کم کرده بود. صبح‌ها، به محض باز شدن چشمش، برگه‌های لغات انگلیسی را از جعبه‌ی جی ۵ برمی‌داشت و مرور می‌کرد. بعد دوش آب سرد می‌گرفت. مو‌های رو به ریزش‌اش را با صابون سبز گلنار می‌شست. اگر کلاس نداشت، می‌رفت خوابگاه سه، با سعید خدایی نرمش می‌کرد و تمرین دویدن. سعید قهرمان دوی دانشجویی بود. قهرمان تکواندو هم بود. نقطه‌ی مقابل احسان. حتی در دانشگاه هم نه خوب درس می‌خواند، نه خوب پاس می‌کرد.
 
اوایل ترم دو، یک روز که احسان و یوسف رفته بودند دانشکده‌ی علوم پایه، اولین‌بار، جمعی از دانشجویان معترض و متحصن را دیدند. می‌خواست به مسخره کردن و جدی نگرفتن عبور کند. دخترکی با چادر عربی رفت بالای سکو. میکروفن سوت ممتدی کشید. بعد دخترک با شور و هیجان بسیار بسم‌الله گفت و شروع کرد. احسان، از سرعت کم‌اش، کاهید. دهانش کمی باز شد. چند ثانیه، بی که بفهمد دخترک چه می‌گوید، به دهانش خیره شد. اصلا انگار صدای دخترک را نمی‌شنید. انگار در چیزی غرق شده باشد. در موج چادرعربی، یا آن چال چانه.

با نهیب یوسف به خودش آمد. اما آن روز شگفت، سر تمام شدن نداشت. باقی روز‌های دانشگاه، ادامه‌ی آن روز بود. باقی دانشگاه، حتی اگر کلاس نداشت، می‌رفت دانشگاه. زود فهمید آن شهرآشوب سیاه‌پوش، دبیر انجمن صنفی دانشگاه است. دختر تیزهوش سمپادی. هم‌سن احسان بود، اما دو سالی زودتر آمده بود دانشگاه. هزارجور فعالیت غیردرسی هم داشت. بچه غول از دریچه‌ی نشریه نزدیک شد. سردبیر دخترک بود. خیلی زود خودش را قاطی کرد. معلوم نبود از حرارت چه، اما تب‌وتابی داشت که نگو. سیب‌زمینی پشندی دیروز، شده بود یک چاقوی برنده. جعبه‌ی جی ۵ خاک می‌خورد و صاحبش هر روز تمام روزنامه‌های چپ و راست را می‌خواند. در دپوی اطلاعات سیاسی و اجتماعس روز و شب، سرعت گرفته بود. عضو هیچ حزبی نشد، اما با موتلفه‌ای‌های شهر رفت و آمد پیدا کرد. به جمعیت آبادگران خوش‌بین بود. اما تصمیم‌گیران اصلی را جامعه روحانیت و مجمع روحانیون می‌دانست. ستون ثابتی در نشریه داشت. برای خودش، اما تمام این‌ها مهم نبود. دل‌اش فقط به این خوش بود که ستون مقاله‌اش، کنار سرمقاله‌ی سردبیر باشد. بریده‌ی تمام این هم‌نشینی‌ها را نگه داشته بود. توجه تمام مخاطبانش، قدر ذره‌ای تشویق و احترام چادرعربی مهم نبود. می‌خواند و می‌نوشت و فعال بود، که او باشد.

دو هفته از ترم سوم گذشته، آن‌قدر پی نشریه و نوشتن و توزیع و اعتراض و تحصن دویده بود، که از سعید هم لاغرتر شده بود. بی که صبح‌ها برود برای نرمش. همه چیز داشت سخت پیش می‌رفت. در سومین هفته‌ی ترم سوم، همه چیز سخت‌تر شد. بعد از آن مقاله‌ی طولانی، که به هر کسی و هر جایی، فحشی و گیری داده بود. به امام جمعه گفته بود فرق رایانه و یارانه را نمی‌دانی. به تلویزیون گفته بود محافظه‌کار‌های مزور. به وزیر و وکیل و معاون و همه، به سهم خودشان، فحشی داده بود. آخر هم گفته بود لعنت بر رئیس دانشگاه، که نمی‌خواهد ما دانشجوی سیاسی داشته باشیم. فردای انتشار، شورای نظارت نامه داد به سردبیر. احضار شدند. دختر، با چادر مواجش رفته بود و عذرخواهی کرده بود. تعهد داده بود؛ و گفته بود نویسنده‌ی مقاله بدون هماهنگی، نسخه‌ی تعدیل نشده‌ی مقاله را داده برای صفحه‌بندی و چاپ. فرداش بچه غول رفت شورای نظارت. عذرخواهی نکرد. تعهد نداد؛ و وقتی شنید سردبیر چه گفته، به رئیس شورا گفت: دروغگوی دغل‌پیشه. بعد استکان چای را از روی میز هل داد روی شلوار رئیس و از اتاق پرید بیرون.

رفت دفتر نشریه. سردبیر، اما گفت: اشتباه کرده. گفت: باید تعهد می‌داده. گفت: تو تا دیروز، فقط یک خپل درس‌خوان بودی، حالا که مشکل برات پیش آمده، سیاسی‌نویس عصیانگر شدی؟ مشکل برات پیش آمده! بچه غول داشت که دیگر نه بچه بود، نه غول، یخ کرد. عرق کرده بود، اما سرد بود. مثل همان روز اول، صدایی نمی‌شنوید. با دهان نیمه‌باز به دهان پرهیجان دخترک خیره شده بود. دخترک، که در دفتر نشریه چادر عربی‌اش را می‌انداخت روی دسته‌ی صندلی. دخترک، که انگار دیگر چانه‌اش هم چال نداشت.

میرزایی، یک هفته تمام روی طبقه دوم تخت خوابگاه دراز کشید و به سقف کدر بالای سرش نگاه کرد. بعد پایین آمد. به زور یوسف و سعید. همان‌ها دستش را گرفتند و بردند دانشگاه. جلوی در، منتظرش بودند انگار. حراست دانشگاه حکم تعلیقش را تقدیمش کرد. دو ترم تعلیق شد. حق ورود به دانشگاه را نداشت. حال برگشتن به خانه را هم. اما برای خوابگاه هم مهلت تخلیه‌ی سه هفته‌ای داشت. همه چیز داشت تلخ پیش می‌رفت. دو ترم تعلیق به قیمت ریختن نصف موها، و وزن کمتر از پنجاه کیلو، گذشت. برگشت دانشگاه. دانشگاه زیاد تغییر نکرده بود. فقط سردبیر نشریه عوض شده بود. گفتند فارغ التحصیل شده. بورس شده. شوهر کرده؛ و در استرالیا روزگار تازه‌ای را آغاز کرده.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار