گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-حدیثه ایزدی، هفته خوابگاهها! هفتهای مثل بقیه مناسبتها که قرار است مسئولان همایش بگذارند، پول خرج کنند و از عملکرد فوقالعادشان در خوابگاه بگویند. خوابگاههایی که اگر خودت توفیق زندگی در آنها را پیدا نکرده باشی حق داری باور کنی پر هستند از دانشجویان درسخوان که هروقت بخواهند بهترین امکانات برای تقویت روح و جسمشان در اختیار دارند. واقعیت، اما کیلومترها با آنچه میگویند فاصله دارد. به مناسبت این هفته شبی را در کنار بچههای خوابگاهی گذراندیم تا واقعیتهای خوابگاه را از نزدیک روایت کنیم.
ذوزنقه، مدادرنگی، لاک ناخن و چند ماجرای دیگر!
یک اتاق، دو جاکفشی و ۱۹ کفش! اول فکر کردم این اتاق حداقل ۶ نفره است، اما فقط ۴ تخت داشت! و جای کتابها در قفسه را هم لاکهایی با ۲۴ رنگ متفاوت گرفته بود و برای من که هیچوقت مداد رنگی ۲۴ تایی هم نداشتم کمی عجیب بود. بچههای اتاق ۲۱۴، سال آخر کارشناسی بودند و روزهای نزدیک به کنکور ارشد را میگذراندند، گر چه علائمی از تب استرس کنکور، کتاب تست، جزوه و تلاشی برای درس خواندن نمیدیدی، اما اعتماد به نفس بچههای دانشگاه تهران به طرز عجیبی بالاست و علی رغم تلاش در مسیرهایی جز مطالعه میگفتند: در بدترین حالت علامه قبول میشویم! البته گلایههایی از کمبود فضا و اتاق کوچک شان هم داشتند و ۲۴۱ را شکل یک ذوزنقه که فضایی برای جا دادن وسایلشان ندارد و به انباری بیشتر شبیهه شده توصیف کردند. بهناز هم گفت: «من با رتبه ۵۷ بین ۶۰۰۰ نفر مصاحبه دادم که کارگردانی بخوانم الان کجام! ما را اینطوری گذاشتند تو دل هم، در صورتی که طبقه ۴ ساختمان فیض را داده بودند به بچههای دانشگاه آزاد بهمن ماه اونها را فرستادند رفتند، الان باورت نمیشه ۴۰- ۳۰ نفر هم تو اون طبقه نیستند. بعدش ما اینطوری جای نفس کشیدن نداریم تازه میگویند: شانس آوردید ۵ نفره نشدید!».
روزهای اول
مثل فیلمهایی که اولش را آخر به مخاطب نشان میدهند سارا یکدفعه به هجده سالگی و شوق زیاد جامعه شناسی دانشگاه تهران خواندن که برایش شیرینتر از هر چیزی بوده برگشت. یک آن در خودش فرو میرود، و میگوید:ای سارای بیچاره، هیچ فکر کردی چطور از نهاوند دل بکنی و بروی پایتخت، آنوقت کجا بمانی و با یک دنیای پر از سردرگمی چه کنی؟! در رفت و آمد کلمات وتشویش ذهنی بروی زمین میخ کوب میشود و شادی اش رنگ میبازد. فقط سارا نیست که نگران زندگی در خوابگاه بوده، تقریبا اکثر دانشجویان ورودی دوره کارشناسی از روزهای اول زندگی در خوابگاه با حس کرختی و اندوه زیاد یاد میکنند. مثل سمیرا که میگفت: «خیلی بد بود از در اتاق که میآمدم تو احساس غریب و بدی داشتم، تا دو ماه اول زندگی در خوابگاه خیلی برایم سخت بود و همیشه دوست داشتم بیرون باشم.».
از بچههای شیفت شب تا کلهپاچه امیرآباد
ولی اوضاع همین طور نمیماند و پایان شبهای خوابگاه علی رغم تفاوتها و تضادها به رنگ لاک ارغوانی نزدیکتر میشود. مثل فیلمی که بچههای ۲۱۴، از اجرای نمایشنامه «یوکیومیشما»، به من نشان دادند اصلا فکر نمیکردم با چهرههای آشنا در فیلم مواجه شوم، خانم خلج که در سلف کار میکرد، پرستار مرکز بهداشت، روانشناس مرکز مشاوره، بچههای شیفت شب و کله پاچهای نزدیک امیر آباد جزء بازیگران شاخص این نمایش بودند و در پشت صحنه، بهناز رو به سمیرا میگفت: نمازت که تمام شد خواستی سلام بدی، من میام سلام میکنم بعد خودت را معرفی کن، اما خنده شان میگرفت و چند بار بعد از تکرار این قسمت سمیرا عصبانی شد و گفت: کارگردان که این باشه فیلمش برای خودش خوبه لعنت بهت، تو اون هنرهای زیبا چی بهت یاد میدهند!
تفاوتهایی با طعم تند تمایز
گاهی لازم نیست به تمام شهرهای ایران سفر کنی تا مردمی با فرهنگ، لجهه و زبان، رنگ پوست و آداب و رسوم متفاوت را ببینی، کافی بود کمتر از یکساعت در راهرو طبقات خوابگاههای دانشجویی قدم بزنی و آدمهایی با ۷ رنگ چشمی متفاوت به زبان کردی، لری، بلوچ، آذری و فارسی را نظاره کنی. اما تفاوتها فقط در رنگ پوست و زبان نمیگنجید تفاوتهایی از جنس رشته تحصیلی، عقاید من یا تو، بچه روستا یا شهر، من چه غذایی میخورم، تو چه مارک لباسهایی میپوشی، چیها بلدی؟، زبان ات خوبه یا نه! پدر شما چیکاره اس، مامان من وکیل هستند و... از آن دستهای متفاوتی بود که هر کسی را به طرب نمیآورد و بین بچههای اتاق آنطورکه سحر میگفت: «من همیشه حواسم بود که هم اتاقی هایم نفهمند که بچه روستا هستم، بخاطر اینکه ممکن بود ازمن سوء استفاده کنند و اینکه افراد یک اتاق از لحاظ پایگاه اقتصادی و اجتماعی فاصله شان خیلی زیاد باشد واقعا اذیت کننده است.» فاصله گذاری میکرد.
اولین تجربه زندگی مستقل
گرچه زندگی مستقل ابعاد متفاوتی دارد و با استقلال مالی کاملتر میشود، اما خوابگاه میتواند شروعی برای تجربه زندگی مستقل در بین دانشجویان باشد مثل نرگس که میگفت: «من قبلا تنهایی جایی نمیرفتم، همیشه پدرم برای رفت و آمد به شهر همراهم بود و لازم نبود یکسری کارها را یاد بگیرم. ولی ورودم به خوابگاه باعث شد برای پول ماهیانه، خرید، رفت و آمد و ارتباط با بقیه فکر و برنامه ریزی کنم.» و به نظر بهناز که میگفت: «میدونی، این مدل زندگی (خوابگاهی) یک استقلال نسبی دارد و یکسری آزادی در جامعه محدودی مثل ایران به تو میدهد، مثلا مریم روزهای اولی که آمده بود خوابگاه گریه میکرد، اما الان با لگد هم نمیتونی از خوابگاه بیرونش کنی». بنظر دانشجویان این سبک زندگی کمی از محدودیت دختران کم میکرد و قدرت اختیار بیشتری به آنها میداد.
خوابگاه یا خانه؟!
تجربه زندگی در تهران برای برخی فرصت و برای برخی دانشجوها هم تهدید است، بچههای دوره کارشناسی معمولا ترجیح میدادند به شهر خودشان برنگردند و تهران بمانند و کنکور ارشد هم اولین راه حل تمدید این مهم بود. سارا که استعداد درخشانی بود و نگرانی نداشت، اما نرگس میگفت: «ما اینقدر به یکدیگر وابسته شده ایم که جدایی برایمان سخت است و هیچ جا جز خوابگاه نمیتوانیم کنار همدیگر باشیم». سحر هم گفت: «من برگردم نهاوند اگر بخواهم کار علمی کنم امکانش نیست، نمیتوانم برای کارهای خودم برنامه ریزی کنم، باید کارهای خانه را انجام بدهم و با بقیه خانواده هماهنگ بشوم». اما زهرا نظر متفاوتی داشت و گفت: «آسیبهای اجتماعی زندگی در خوابگاه زیاد هست، و شما باید آدم محکمی باشید که تحت تاثیر آدمها و رفتار متفاوتی که اینجا میبینید قرار نگیرید، من خودم اگر بچه داشتم هیچ وقت نمیگذاشتم در خوابگاه زندگی کند».
ماندن در خوابگاه تا کی؟
زندگی در خوابگاه برای دانشجویان دوره کارشناسی بخاطر وقت آزاد بیشتر، اکیپهای دوستی، دورهمیها و ... زیاد سخت نمیگذرد و خاطرات لذت بخشی هم دارد. اما مامان من میخواهم بنویسم تو میدونی میتونم، ولی تو این خوابگاه لعنتی گیر افتادم چی میشه ۴۰ م. – پول هم به من بدهی! حرفهایی آشنا از صدایی ناشناس شنیده میشد که درک آن اصلا سخت نبود و میتوانستی با او همدلی کنی. چهره ارغوانی خوابگاه برای دانشجوهای ارشد پس از گذشت چند هفته و اولین موعد تحویل پروژه ها، مقالات و ارائههای کلاسی به رنگ خاکستری تبدیل میشد و میتوانست تنش روانی هم بدنبال داشته باشد.
مریم که در حال نوشتن تز ارشد بود میگفت: «زندگی خوابگاهی و سختی اش، طوری نیست که باعث رشد آدم بشود، یا اینکه به اجتماعی شدن کمک کند. چون تغییر روابط اجتماعی بیرون رخ میدهد نه در خوابگاه و تجربه من از لیسانس تا الان میگوید: این زندگی و سختی هاش به شدت فرسایشی هست و اینجا فقط حریمی به اندازه یک میز و تخت داری و نمیتوانی به برنامه هایت برسی».
شما نودل میخوری یا سبزی پلو با ماهی قزل؟
اسماء کجاست؟ رفته بمبئی! اولش فکر کردم الکی میگوید، اما فهمیدم اتاق ۳۳۳ به بمبئی شهرت دارد و همه شان هم ارشد اند! اتاقی کنار پلهها که کمی از اتاقهای دیگر بزرگتر بود و از بخت بدشان اواسط آبان ۶ نفره شده بودند. در را که باز کردم با دو قفسه پر از کتاب، و ۳ تخت ۲ طبقه که ساکنین طبقه دوم صورتشان را با ملحفههای گلدار پوشانده بودند و آویزی برای لباس هایشان درست کرده بودند مواجه شدم! ظاهر این اتاق واقعا شبیهه اتوبوسهای بمبئی بود، ولی ساکنین آرام و بی دردسری داشت که کله شان در لپ تاپ و کتاب و گوشی بود. از اسماء پرسیدم تو خوابگاه آشپزی هم میکنی؟ گفت: «آره معمولا از خورشت بادمنجان گرفته تا ماهی قزل هم اینجا درست کردم وای همیشه آرزوم بود یک رستوران بزنم، این متولوژی چیه عجب گیری کردم!». یاد اتاق ۳۱۴ و صدای خش دار بهناز افتادم که میگفت: «آره من معمولا تنبلی نمیکنم جوجه، جیگر، ته چین، خورشت ماست و کیک تقریبا همه چیز تو خوابگاه درست کردم».
لحظه اول پیش خودم میگفتم خب خوبه خیلی هم اوضاع تغذیه بچهها بد نیست که یکدفعه سکوت بچههای بمبئی شکست و پریسا گفت: دلار امروز به ۵۶۰۰ تومان رسیده! عاطفه: هههههههه آقایون لیبرال دست مریزاد. پریسا: بیچاره مردم. عاطفه: تو هم که همش به فکر بچه ها، آموزش و مردمی صد بار گفتم از این دیدگاههای سوسیالیستی ات دست بردار. پریسا: خوبه که هم با دیدگاه سوسیالیستها مشکل داری، هم لیبرال ها!. عاطفه: امنیت عزیزم، امنیت این حرف من نیست حرف رئالیست هاست، شما جامعه شناسیها دنیا را از پایین نگاه میکنید، اما یک روابطی، از بالا و کلان نگاه میکند. الهه هندز فری را در گوش اش گذاشت وگفت: بحث نکنید بچهها از صبح آزمایشگاه بودم له له ام و پرده نصب شده به تخت اش را مثل در کشویی کشید. دوست داشتم بفهمم بچههای بمبئی هم مثل اسماء و بهناز اهل آشپزی هستند یا نه که هدی پرسید: بچهها چی بخوریم؟ پریسا: طبق معمول. مهسا: برای من هم یک نودل بگذارید. عاطفه با سه قابلمه نودلی رفت سمت آشپزخانه، خیلی برایم عجیب بود که همه شان جزء علاقمندان نودل هستند! عاطفه خیلی زود برگشت و گفت: بچهها نودل شده ۲۰۰۰ ت، قیافه هایشان ناگهان در هم فرو رفت. باورم نمیشد که به خاطر اینکه نودل ۱۵۰۰ ت، شده ۲۰۰۰ ت- اینقدر ناراحت شوند! گرچه بچههای بمبئی جزء دانشجویان بورسیه منتظر دریافت ارز نبودند، ولی انگار جامعه شناس کف بین خیلی هم بی راه نمیگفت و زندگی دوستداران نودالیت به همین سادگی تحت تاثیر قرار گرفته بود.
اوقات فراغت دختران خوابگاه
بچههای بمبئی که میگفتند معمولا جایی نمیروند و فرصت زیادی برای تفریح ندارند، ولی بچههای اتاق ۲۱۴ پر انرژیتر از آن بودند که بگذارند زندگی در خوابگاه روحیه شان را بگیرد و میگفتند: غذا، اجرای نمایش، پارک، پل طبیعت، بازدید از موزه ها، دور دور، فیلم دیدن و بعضی وقتها هم سیگار کشیدن جزء تفریحاتشون هست البته میگفتند کارهای بهتری هم میشه انجام داد، اما دستشون بسته است مثلا سمیرا گفت: «من شخصا ۱۰ بار نامه نوشتم که اجازه بدهند یک مربی ورزشی بیاید تو سالنها و یک سانسهایی رو برای ورزشهای مختلف مثل والیبال و فوتسال بگذارند ما کار کنیم و تیم تشکیل بدهیم، اما میگفتند: سانسها رو دادیم به بیرون، از ۹ تا ۱۱ برای شما!». بهناز هم در حیطه تخصص هنری اش گفت: بارها تلاش کرده است تا گروههایی برای اجرای تئاتر و ... در خوابگاه تشکیل دهد، اما فضا و بودجهای برای تمرین و کار نتوانسته بگیرد و اینکه: «پارسال یک گروه آواز خوانی از بچههای راهنمایی آورده بودند که برنامه اجرا کنند اول اینکه اصلا کیفیت نداشت، بعدش واقعا زشت هست که اینهمه دانشجوی رشته هنر اینجا باشند بعد برای برنامهها از بیرون نیرو بیاورند و به اونها پول بدهند». با وجود این گلایهها بازهم شروع کردند به خندیدن و تعریف کردن از خاطراتشان و پایان شب سیه را سپید میدیدند.