به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، جامعه قرآنی کشور در پنجمین دیدار با خانوادههای معظم شهدا در سال 97 به دیدار خانواده شهید «علیاکبر حسنبیگی» رفتند.
از آنجایی که پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفتهاند در این دیدار میهمان برادر شهید بودیم که در جمع قرآنیان به بیان خصوصیات برادرش پرداخت و گفت: علیاکبر آخرین فرزند خانواده ما سال 1350 در محله مجیدیه جنوبی به دنیا آمد. دوران کودکیاش در همین محله سپری شد و از همان زمان در مسجد سیدسجاد مشغول فعالیت بود.
صدای خوبی داشت و همین امر سبب شد تا از صدایش استفاده کند و به تلاوت قرآن بپردازد. آن زمان حجتالاسلام هاتفی در مسجد سیدسجاد جلساتی داشت و علیاکبر در این جلسات شرکت میکرد، البته آقای هاتفی آن زمان معمم نبود و بعدها امام جماعت مسجد شد و هنوز هم در این مسجد حضور دارد.
تنها 16 سال داشت که قصد رفتن به جبهه کرد، اما به دلیل سن کم با اعزامش مخالفت شد، به هر طریق شناسنامهاش را دستکاری کرد و راهی شد. در اعزام اول به خرمشهر رفت و مدتی بعد بازگشت، پدرم از او خواست تا بماند و درسش را ادامه دهد اما دوباره راهی شد. در دومین اعزام در قلاویزان پایش ترکش خورد و مجروح شد و به تهران بازگشت. این بار هم پدرم گفت مدتی بمان تا پایت خوب شود اما به هر طریق رضایت پدر را جلب کرد و راهی شد و نهایتاً در تاریخ ۶ فروردین ۱۳۶۷ در دربندیخان عراق به شهادت رسید.
جالب است که مادرم برعکس پدر از اینکه فرزندانش در جبههها به مجاهدت میپرداختند راضی بود و به جز علیاکبر برادر دیگرم هم در جبههها حضور داشت. هنگامی که علیاکبر مجروح شد پدرم از او خواست صبر کند تا هم پایش خوب شود و هم درسش را تمام کند، اما مادرم میگفت به محض اینکه پایت خوب شد دوباره به جبهه برو.
هیچگاه گمان نمیکردیم علیاکبر شهید شود و هرگاه صحبت از شهادت در منزل ما میشد میگفتیم برادر دیگرمان که زمان بیشتری در جبهه بوده او شهید میشود اما گویا در خانواده ما شهادت روزی علیاکبر بود و خیلی بی سر و صدا بار سفر بست و به شهادت رسید.
بسیار مؤمن و با خدا بود و مسجد پایگاه همیشگیاش بود. همرزمانش میگفتند: نیمههای بدون سر و صدا بلند میشد از سنگر بیرون می رفت و وضو میگرفت و به نماز شب مشغول میشد.
پدرم خیلی علیاکبر را دوست داشت و هرگاه که میخاست به جبهه برود با او مخالفت میکرد. اما هنگامی که فرزندش شهید شد چون کوه ایستادگی کرد و کسانی که برای شهادت علیاکبر گریه میکردند را دلداری میداد و آرام میکرد. پدرم میگفت: برای علیاکبر امام حسین(ع) گریه کنید نه برای علیاکبر من.
در ادامه همسر برادر شهید به بیان خاطرهای از شهید پرداخت و گفت: پیش از آخرین اعزام به منزل ما آمد برای خداحافظی. آن زمان دخترم خواب بود و من هم بیدارش نکردم. هنگامی که دخترم بیدار شد و فهمید که عمویش رفته بسیار گریه و ناراحتی کرد که چرا من را بیدار نکردی تا با عمویم خداحافظی کنم. به سختی فرزندم را آرام کردم و گفتم: عمویت میرود و بازمیگردد و دوباره او را میبینی. اما گویا سرنوشت چیز دیگری برای ما رقم زده بود و علیاکبر هیچگاه بازنگشت و فرزندم در حسرت دیدار عمویش ماند.
همیشه میگفت: یکی از برادران از سبزوار زن گرفته و برادر دیگر از اراک اما من در تهران ازدواج خواهم کرد. چند ماه پس از شهادت او را در خواب دیدم که حلقهای بدست داشت. به او گفتم تو قرار بود از تهران زن بگیری اما نشد این حلقه برای کیست؟ با حوریان بهشت ازدواج کردهای؟ علیاکبر هم لبخندی زد خیلی آرام گفت: بله، از حوریان برای خودم همسری انتخاب کردهام.