گروه دانشگاه
خبرگزاری دانشجو_ زهرا شاهوردی؛ فکر می کنم دو ماه قبل بود که با دو یا سه تا از رفیقهای هم خانه ای مینشستیم و از خاطرات کودکی و دبستان و راهنمایی و دبیرستان میگفتیم؛ ترم بالاییها نیز از دانشگاه می گفتند.
در همین بحث و گفتگوها از اردوی جهادیها بحث شد و خاطرات شیرین اردوهای جهادی نقل مجلس شد؛ حرفهایی از کودکان روستایی و کار فرهنگی.
فکر رفتن و تجربه کردنش گوشه ذهنم افتاد. تا بالاخره رفتم و ثبت نام کردم. کارهایم را طوری چیدم که تا تاریخ اعزام تمام شود و بتوانم با خیال راحت بروم.
تاریخ اعزام پنجم مرداد بود و ساعت حرکت اتوبوس چهار. آن هم از جوار شهدای گمنام. یک ساعت زودتر آن جا رفتم. هنوز هیچکس نیامده بود؛ من بودم و شهدا. بماند که چه حرفهایی زده شد و چه آههایی که از وجودم سرکشید و چشمهایی که از خجالت زمین را جستجو می کرد.
کم کم بچهها آمدند و سوار شدیم. همه ظاهرا باهم آشنا بودند و گرم گفتگو و خوش و بش شدند تا ون آمد بدو بدو رفتم انتهای ون، کنار پنجره جاخوش کردم. هندزفری گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه می کردم. هر لحظه که جلوتر می رفتیم مسیر باریکتر و تعداد ماشینها کمتر میشد.
غروب جمعه و آن بیابان خشک و هزار فکر نامتوازن؛ یک حس عجیب را به وجودم تزریق می کرد. حوالی اذان بود که رسیدیم خوابگاه بام. برخلاف تصورم خیلی زود با بچهها گرم گرفتم و بعد شام با صحبتهای مدیر گروه، رشته کار دستم آمد.
ساعت هشت صبح آماده شدیم و رفتیم به سمت روستای کوشکندر؛ روستایی با جمعیتی حدود دویست نفر؛ آمار و ارقام حاکی از این بود. جوانها به دلیل نبود کار به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند و هرم جمعیتی روستا، از دو قشر کودک و میانسال تشکیل شده بود.
دو سه روز اول به روال عادی گذشت. تعداد بچهها که در روزهای اول به چهار پنج نفر نمی رسید، کم کم افزوده شد. ما هم راهی کوچههای روستا شدیم تا به دل مردم برویم و با آنها هم صحبت شویم.
خانه به خانه شروع کردیم. در لا به لایه حرف هایشان از کم آبی قناتها گفتند. از خرابی استخر و... که همه اینها دست به دست هم داده بودند و باعث تیشه زدن به جان محصولاتشان شده بودند. دخل و خرجشان به هم نمیخواند. بانوانی که همسرانشان را از دست داده بودند و تنها چشم امیدشان همین ارگانهای حمایتی بود. بچههایی که هم پای پدرهایشان راهی مزارع می شدند؛ به جای اسباب بازی بیل و کلنگ دستشان بود.
از نبود پزشک مستقر در روستا و نداشتن روحانی و... خیلی حرفها هست که باید گفت و نوشت، ولی بعضی چیزها را نمی شود آن طور که حقش است به مخاطب رساند. از گریههای مادر شهیدی که بعد ۱۶ سال فرزندش برگشته، یا آن مادر شهیدی که سه سال است شهیدش بدون سنگ قبر مانده. همینطور که از شادی بچهها و آب بازی هایشان، از اشتیاقشان برای رفتن به مسجد و یاد گرفتن کاردستی ها، از غم در چهره یشان لحظه خداحافظی و... نمی شود گفت و نوشت.
اردوی جهادی پر از لحظههای تلخ و شیرین است. از بغضی که در گلو چنگ می زند تا شادی که در چشم هایمان برق می زد. اردوی جهادی یک زندگی است. یک زندگی که باید تجربش کرد! لحظه شماری می کنم برای اردوی جهادی دیگر.