به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «قاف» بازخوانی زندگی رسول اکرم(ص) از سه متن کهن به نامهای تفسیر سورآبادی، سیرت رسول الله و شرف النبی است که از ولادت تا رحلت آخرین فرستاده الهی را برای خواننده روایت میکند.
یاسین حجازی، نویسنده، برای نوشتن این کتاب سه سال زمان گذاشته تا تصویری روایی و مبتنی بر مستندات تاریخی را برای خواننده به صورت خطی روایت کند. بسیاری از منتقدین، آثار حجازی را یک نوع «کولاژ» موفق میدانند که با استفاده از تصویرها، پارهای از یک نامه یا گفت و شنودها و کنار هم قرار دادن آنها داستان را نگاشته است. هرکدام از خرده داستانها تکهای از یک «کولاژ» است که از چیدن و کنار هم گذاشتنشان مىتوان اصل واقعه را فهمید و یکپارچه کولاژ را دید. کتابهایی که منابع اینچنین اثری بودهاند آنچنان درگیر اسناد و توضیح و تحلیل بودهاند که مخاطب اجازه نمیدهند داستان را به خوبی دریافت کند و این شاید برجستهترین دلیل ناشناخته ماندن کتابهایی نظیر نفس المهموم است.
حجازی در «قاف» تلاش کرده است متنی متفاوت از دیگر متون مذهبی خلق کند. بخشی از این کتاب به مناسبت حلول ماه ربیعالاول منتشر میشود:
اَنَس ابن مالِک گوید: نزدِ رسولِ خدای شدم. بر حصیری خفته بود لیفین، و آن در پهلوی وی نشان کرده بود.
چون مرا بدید، گفت: «یا اَنَس، با تو هیچکس هست؟»
گفتم: «نه، یا رسولَالله»
گفت: «بدان که اَجلِ من نزدیک آمده است و هیچ چیز نیست به من دوستتر از مرگ و از دیدار خدای. و مؤمن را خود هیچ راحت نبوَد تا به خدای نرسد.»
آنگه زار بگریست. گفتم: «یا رسولالله، چرا میگریی؟»
گفت: «چرا نگریم که میدانم چه بر روی خواهد رسید امّتِ مرا از پسِ مرگِ من، از هواها و بریدنِ رَحِم و دوستیِ دنیا. یا اَنَس، بلال را بگوی تا یارانِ مرا همه بخواند تا سخنی فرا ایشان بگویم.»
اَنَس بلال را بگفت. بلال آواز داد که «یا مَعشَرِ مُهاجرین و اَنصار!» یاران همه به مسجدِ رسول حاضر آمدند منتظرِ سخنِ رسول. ساعتی برآمد. رسولِ خدای سر از درِ حجرۀ عایشه بیرون کرد: روی او چون ماهِ شبِ چهارده، تن و جان ضعیف ببوده چون شمعِ تاوَنده، رِدای پشمین بر دوش افکنده.
برخاستند دو بازوی او را بگرفتند به محراب آوردند. رسول گفت: «مرا بر پای بدارید تا همه سخنِ من بشنوند که طاقتم نیست که سخن بلند گویم.»
پس گفت: «ای یارانِ من! هیچ تقصیر کردم در حقِ شما و در ادای وحی و پیغامهای خدای که به شما گزاردم؟»
گفتند: «تن و جانِ ما فدای تو باد! هیچ تقصیر نکردی.»
گفت: «مهربان رسولی بودم بر شما؟»
یاران همه بگریستند. گفتند: «نَهمار بودی.»
گفت: «هیچ دانید که شما را به چه خواندم؟»
گفتند: «تا بگویی.»
گفت: «مرا به شما حاجتی است.»
گفتند: «تن و جانِ ما فدای تو بادا! آن چه حاجت است؟»
گفت: «حاجتم آن است که هرکه از شما بر من خَصمی دارد به رویی از رویها، امروز بکنید! فردا را بازمنهید که مرا طاقتِ دادِ قیامت نیست.»
خروش از میانِ یاران برآمد. گفتند: «مَعاذَالله کسی را بر تو خَصمی بوَد!»
دیگربار رسول این سخن وابگفت. عُکّاشه ابن مِحصَنِ اسَدی برخاست گفت: «یا رسولالله، من بر تو خصمی دارم به تازیانهای که مرا زدهای در فلان حَرب. که من آنروز تب داشتم، در مَصاف راست نمیتوانستم ایستادن. تو صف راست همیکردی، مرا تازیانهای بزدی گرم. آن بر من سختتر آمد از آن تب. بدان بر تو خَصمی دارم. قصاص خواهم!»
رسول گفت: «هَلا بروید تازیانهای از حجره بیاورید!»
کس به حجرۀ عایشه فرستاد تا تازیانه بیاورد. چون تازیانه بهدست گرفت عُکّاشه، گفت: «یا رسولالله، گر داد راست میدهی، این تازیانه نه آن است که مرا بِدان زدی. من آن خواهم!»
رسول گفت: «آن در حجرۀ فاطمه است. بیارید!»
کس به در حجرۀ فاطمه شد. گفت: «تازیانه را می چه کنید؟» گفت: «بابای تو را میبزنند!» فاطمه(س) با خویشتن بیوفتید که «الله! الله! بابای من؟!» حسن و حسین(ع) بیرون دویدند. خویشتن فرا پیشِ عُکّاشه افگندند و زاری میکردند که «زِنهار یا عُکّاشه! بر آن تن و جانِ ضعیفِ بابای ما رحمت کن که وی بس ناتوان است.»
رسول ایشان را خاموش کرد. عُکّاشه تازیانه برآورد، گفت: «یا رسولالله، یک کار مانده است. آنروز که مرا آن زخم زدی، من بر پای بودم. تو را نیز بر پای باید خاست!» رسول بر پای خاست. عُکّاشه گفت: «آنروز دوشِ من برهنه بود. تو امروز رِدا بر دوش داری!»
رسولِ خدای رِدا از دوش فروافگند. خروش و هوی از میان یاران برآمد. چون رسول رِدا از دوش بیفگند، عُکّاشه تازیانه از دست بیفگند و درجَست رسول را در بر گرفت و روی بر روی وی بازنهاد و به هایهای بگریست. گفت: «یا رسولالله، هرگز آنروز مباد و آن دل مباد و آن دست مباد که انگشتی بر عزیز تنِ تو زند! صدهزار جان چو جانِ من فدای یک تای موی تو باد! مرا مُراد همه این بود که پوستِ من به پوستِ عزیزِ تو رسد که از تو شنیدم که گفتی هر آن مؤمن که پوستِ او به پوستِ رسولِ خدای بِبَساوَد به تقَرُّب، هرگز تا آن تن بوَد، زبانۀ دوزخ بدو نرسد. من اینهمه برای آن کردم.»
رسول گفت: «مرادِ تو برآمد، یا عُکّاشه. اَحسَنَ الله جَزاک.» این بگفت و در خانه شد و سر با بالش نهاد.
انتشارات شهرستان ادب کتاب «قاف» را برای اولینبار در سال 94 به چاپ رساند. علاقهمندان برای تهیه این اثر میتوانند به اینجا مراجعه کنند.