به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید حسین جلایی پور سال 1344 در تهران به دنیا آمد. پدرش از بازاریهای قدیم تهران، مذهبی و اهل هیئت و روضه بود. پر جنبوجوشی بود و شوق انقلاب جوشوخروشش را بیشتر کرده بود. سال 1362 از دبیرستان مفید تهران دیپلم گرفت و همان سال در رشته مکانیک دانشگاه تهران قبول شد.
سال 60 و 61 دو برادر بزرگترش، محمدرضا و علیرضا، شهید شده بودند و شهادت آنها، کار شهید حسین جلایی پور را برای رفتن به جبهه سخت میکرد. اما وی به بهانهٔ آنکه خط مقدم نمیرود و پشت جبهه میماند به جبهه رفت. مدتی در واحد مهندسی رزمی در جبهه حضور داشت. اما بار آخر از طرف بخش جنگ دفتر سیاسی سپاه پاسداران به عنوان راوی در عملیات کربلای 4 روایت گر حماسهآفرینیهای لشکر 5 نصر بود. وی در روز چهارم دی سال 1365 در عملیات کربلای 4 و در حین روایتگری در کنار پل نو خرمشهر بر اثر اصابت ترکش دشمن به شهادت رسید.
در ادامه به مناسبت سالروز شهادت این راوی شهید روایت سید علی خاتمی از راویان مرکز اسناد دفاع مقدس و دوست شهید جلایی پور را میخوانید:
«من مدت کمی با حسین جلاییپور بودم؛ چند روز قبل از شهادتش حسین همراه سر تیم بچههای مفید در مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، مهندس ابوالفضل موسوی، رفته بود. منطقه در عملیات کربلای 4 من راوی آقای قالیباف بودم؛ لشکر 5 نصر، در آن عملیات نیروی خیلی زیادی اعزام شده بود. البته خود لشکر 5 نصر هم زیاد نیرو داشت؛ مثل لشکر اصفهان و تهران. فکر میکنم خود لشکر بیست تا گردان داشت. غیر از این، تیپ 12 قائم سمنان و تیپ 29 نبیاکرم کرمانشاه هم در آن عملیات مأمور به لشکر نصر بودند. یک نفر به تنهایی نمیتوانست راوی لشکر باشد و گزارش تهیه کند؛ همین شد که حسین آمد کمک من.
قبل از حسین چند تا از بچههای مفید برای روایتگری با ما آمده بودند و من میشاختمشان، ولی حسین اولین باری بود که برای روایتگری آمده بود. همان اول به من گفتند که دو تا برادر حسین شهید شده. به نظرم آقای موسوی در تقسیم بچههای راوی این را لحاظ کرده بود که حسین در یگان مستقلی نباشد که در تیررس باشد. من هم با اینکه دو تا برادر خودم شهید شده بودند، این مسئله را رعایت میکردم.
بیشتر بخوانید
به همین خاطر تقسیم کار که کردیم، مصاحبه با عقبه لشکر را که در اهواز مستقر بودند به حسین سپردم و خودم همراه آقای قالیباف رفتم خط. عموم گردانهای لشکر از قبل در اهواز مستقر شده بود و همه داشتند برای عملیات آماده میشدند. فقط برخی یگانها مثل اطلاعات عملیات که کار شناسایی داشتند، در خط بودند؛ به همین خاطر من و حسین در آن عملیات زیاد کنار هم نبودیم. من جلو بودم و حسین هم عقب بود.
عملیات کربلای 4 شروع شد، ولی یک شب بیشتر طول نکشید. ساعت سه صبح نشده بود که عملیات تمام شد. همان عملیات برادر کوچک آقای قالیباف هم شهید شد. برادر آقای قالیباف توی یکی از گردانهای لشکر بود. بعدازظهر روزی که قرار بود شبش عملیات بشود، آمد پیش آقای قالیباف، خداحافظی کرد و رفت. صبح بعد از عملیات، متوجه شدیم که جنازهاش در منطقه مانده و عقب نیامده؛ با این حال آقای قالیباف کار را ادامه داد.
بعد از عملیات کربلای 4 بحث سر این بود که عملیات ادامه پیدا کند. قرار شد که گردانها بروند عقب و دوباره سازماندهی بشوند و آماده بشوند برای عملیات جدید.فردای عملیات من همراه آقای قالیباف برگشتم عقب. مقر لشکر 5 نصر دقیقا بغل پل نو خرمشهر بود. قرارگاه لشکر یک خانه بود که دور تا دورش را سنگر کنده بودند و نیروها در سنگرها مستقر بودند. آنجا از خط مقدم خیلی فاصله داشت.
ظهر بود که رسیدیم قرارگاه حسین هم شب قبل همراه گردانها آمده بود جلو و دوباره برگشته بود عقب. بعد از ناهار و نماز، من و حسین با هم صحبت کردیم. رفته بودم که با حسین خداحافظی کنم. داشتیم آخرین حرف ها را میزدیم. به حسین گفتم: «گردانها دارن میرن عقب؛ تو هم همراهشون برو عقب. خیلی از نیروها میرن شهرستان. مصاحبهها و گزارشها رو انجام بده تا ببینیم چی میشه.» وسط حیاط قرارگاه لشکر ایستاده بودیم و صحبت میکردیم و من داشتم حسین را توجیه میکردم.
حسین دقیقا رو به روی من ایستاده بود. یک دفعه بیرون قرارگاه، توی خیابان، یک گلوله توپ خورد به زمین؛ خیلی هم از قرارگاه دور بود. یک دفعه دیدم حسین به پشت افتاد، چشمهایش هم باز بود؛ گفتم: آقا! شوخی نکن. پاشو بابا. الان چه وقت شوخی کردنه؟»
دیدم حسین دارز کشیده و تکان نمیخورد؛ چشمهایش هم باز بود. نشستم کنارش. مسئول بهداری لشکر هم که همان اطراف بود، سریع آمد؛ گفت: «چی شده؟» گفتم: «نمیدونم. حسین دراز کشیده، حرف هم نمیزنه، چشمها شم بازه.» خاطرم هست یک کلاه نخی کوچک طوسی رنگ سر حسین بود. مسئول بهداری نشست کنارش و نگاه کرد. دیدیم پشست سر حسین خونی شده. چون آنجا مقر لشکر بود، سریع آمبولانس آمد تا حسین را ببرد عقب. یادم هست که حسین حتی پلاک هم نداشت؛ چون تازه اعزام شده بود، هنوز پلاکها نیامده بود. من روی یک تکه کاغذ اسمش را نوشتم و گذاشتم توی پیراهنش که مفقود نشود. از این اتفاقها نمیافتاد. چون مجروح و شهید زیاد بود، یک عده شناسایی نمیشدند، یا مفقود میشدند، یا اسمشان اشتباه میشد.
هر طور بود حسین را منتقل کردند عقب. ما را هم بردند خط، برای ادامه کار. من به پشتیبانی دفتر تحقیقات و مطالعات جنگ اطلاع دادم که حسین مجروح شده. ظاهرا حسین را برده بودند شیراز و همانجا شهید شده بود. چون ده روز بعد از کربلای 4، بلافلاصله کربلای 5 انجام شد و من رفتم برای عملیات، نتوانستم برگردم عقب و در تشییع جنازه حسین باشم. در آن عملیات چند نفر دیگر از راویهای دفتر هم شهید شدند؛ مثل شهید فتحی و شهید ملکی، ولی من در تشییع جنازه هیچ کدامشان نبودم.
حسین در یک هفتهای که کار روایتگری کرده بود، با بیشتر فرمانده گردانهای لشکر نصر مصاحبه کرده بود. ارتباط خیلی خوبی هم با فرمانده گردانها پیدا کرده بود. بچههای گردانهای جنسشان با بچههای ستاد فرق میکرد، خیلی معنوی بودند. حسین هم با هم جنس خودش افتاده بود. من که از قبل نمیشناختمش، ولی یادم هست توی حیاط قرارگاه لشکر، دو دقیقه که پیش من ایستاده بود، یک سره زمزمه میکرد. تا چند لحظه فاصله میافتاد بین حرفهای ما، میدیدم دارد زمزمه میکند؛ صدای خوبی هم داشت. شعرهای آهنگران را میخواند؛ همان شعری که اسم شهدای خوزستان را مرور میکرد. فرمانده گردانهای لشکر نصر، اگر زنده باشند، حتما حسین را به خاطر میآورند. حسین با همه فرمانده گردانها ارتباط گرفته بود و با همه مصاحبه کرده بود؛ حتی سر وقت نیروهای بسیجی هم رفته بود و انگیزههایشان را از اعزام به جبهه پرسیده بود.اینها را در همان چند دقیقهای که در حیاط قرارگاه با هم صحبت کردیم، برایم گفت.
این ماجرای شهادت حسین بود. اگر آن روز در حیاط قرارگاه، حسین یک خرده سرش را جابهجا میکرد، آن ترکش به من میخورد؛ ترکشی که شهید سوم یک خانواده را تعیین میکرد. ترکش به هر کداممان که میخورد، شهید سوم خانواده میشدم. شهادت، قسمت حسین شد و من توفیق شهادت نداشتم. هیچ کس از تقدیری که خدا برای آدمها رقم زده، خبر ندارد.»