گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، یک توضیح واضحاتِ البته آیرونیک دربارۀ امروزِ ما این است که ما در زمانۀ پساحقیقت زندگی میکنیم. این مسئله را نویسندگان مختلف، با دلی خونین در کتابهایی جدید با همین عنوانِ پساحقیقت یا نظایر آن اعلام کردهاند. همۀ ما منبع نهایی، یا حدوداً نهایی، را میشناسیم: توییترِ دونالد ترامپ، آن سرچشمۀ ناراستی (و البته آن جنون برکسیت، برای کسانی در آنسوی اقیانوس اطلس). ترامپ، حتی در میان طرفدارانش (و این، به گمان من، همدلانهترین تفسیر از این پدیده است)، بهتر است به قول خانم کانوی «جدی گرفته شود، اما نه دیگر کلمهبهکلمه». در واقع، ترامپ دغدغهای ندارد که آنچه میگوید حقیقت داشته باشد، بلکه بیشتر به تأثیری توجه دارد که چه دوستانه و چه خصمانه، بر خوانندگان یا شنوندگانش میگذارد.
من نمیخواهم از این رویکردِ حقیقتگویی دفاع کنم، که بهلطف هری فرانکفورتِ فیلسوف به «مزخرفگویی» شهره شده است. این رویکرد درواقع به دوران باستان بازمیگردد، زمانی که سقراطِ افلاطون، بهخاطر رویکردی مشابه، کسانی را نقد میکرد که به «سوفیست» مشهور بودند. بههرحال، واقعاً به نظر میرسد برخی از مدافعانِ خودخواندۀ حقیقت امروزه هدفگیریهای بسیار غیردقیقی دارند. طبیعتاً گلههای فراوانی دربارۀ «شکاکیت پسامدرن دربارۀ حقیقت» وجود دارد، اما چون اکثر نویسندگانی که دربارۀ پساحقیقت نوشتهاند، فیلسوف نیستند، فهمِ مبهمِ آنان از مسئله را نمیتوان به آسانی مورد قضاوت قرار داد. (مثلاً میچیکو کاکوتانی بهوضوح از دریدا خوشش نمیآید؛ اما تقریباً این تنها چیزی است که من از حرفهای او [دربارۀ دریدا] فهمیدم). اما من اینجا، بیش از پسامدرنیسم، میخواهم از «فکتهای بدیل» دفاع کنم.
آنچه به طور کلی در این مجادلات دربارۀ «حقیقت»، بیش از صرفِ بحث دربارۀ جاروجنجالهای اخیر مرا آزار میدهد حرفهای بیمبنا دربارۀ پراگماتیسم است (شاید ویتگنشتاین هم به همین اندازه گرفتار این مشکل باشد، اما اجازه دهید امروز او را کنار بگذاریم). پراگماتیسم اغلب، حتی نوعاً، با سوفسطاییگری یکسان انگاشته شده است؛ حرف چسترتون را در نظر بگیرید که میگفت «پراگماتیسم صرفاً یک نیاز انسانی است، و یکی از اولین نیازهای انسانی این است که به پراگماتیسم بسنده نکند». هرچند، وقتی برای این نقلقول جستوجو کردم، نقلقول بهتری در مقالهای از لوییس مناند یافتم: «راسل یک سال بعد [از حرفِ چسترتون] اشاره کرد که اگر تفسیر پراگماتیستی درست باشد، توپها و خودروهای زرهیْ تعیینکنندههای نهاییِ مباحثِ متافیزیکی خواهند بود» (البته من خوانش مناند را نمیپذیرم).
درست است که برخی از «خوانشهای پراگماتیستی از حقیقت» واقعاً مانند شعارهای خامِ پیکسلهای روی کولهپشتیها به نظر میرسند، مانند نظر جیمز که «حقیقت هر آن چیزی است که مفید است» یا سخنِ متأخر رورتی که «حقیقت چیزی است که معاصرانِ شما اجازه میدهند تا بگویید». مشکلِ چنین شعارهایی صرفاً این نیست که برای منتقدان اهدافی ساده -مانند آنچه در بالا ذکر شد- فراهم میآورند، بلکه این است که ردیههای «عرف عام»گونه بر چنین دیدگاههایی به قدرتگرفتنِ دوبارۀ جزمهای واقعگرایانهای کمک میکنند که باعث بهوجودآمدنِ بدیلهای پراگماتیستی در همان مرحلۀ اول شدند. بنابراین اینطور به نظر خواهد رسید که هر دفاعی از حقیقت یا صدق در برابر سفسطه خودبهخود ردیهای بر پراگماتیسم خواهد بود. درواقع، به گمان من، مسئله برعکس است: دفاعی درست از حقیقت نشان میدهد که چرا نقد پراگماتیستی از دیدگاههای واقعگرایانه کلید حل مسئله است.
برای اینکه این مسئله واضح شود، اجازه دهید نه خود خوانش پراگماتیستی از صدق را، بلکه خوانش پراگماتیستی از دیگر نظریات صدق را در نظر بگیریم. واقعگرایی مبتنی است بر تقابل بین حقیقتِ عینی و علاقۀ سوبژکتیو. البته چنین تقابلی در مسائل تجربی (مانند اینکه آیا دارویی خاص مطمئن و تأثیرگذار است یا اینکه چه کسی مرتکب قتل شده) ممکن است شهودی به نظر برسد، اما اینکه چنین الزامی را از ابتدای بحث فلسفی مفروض بینگاریم، کاملاً جزماندیشانه است.
درواقع، ما باید هر بحثی را با تلاش برای تصمیمگیری دربارۀ این مسئله آغاز کنیم که از آن بحث چه میخواهیم و نتیجۀ مفید چه چیزی خواهد بود؟ شاید آنچه درنهایت مفیدترین نتیجه به حساب میآید (آن هم نه برای مقاصد ما در کل، آنطور که در خوانشهای سوفسطایی در نظر گرفته میشود، بلکه برای نیازهای فلسفیِ ما آنطور که آنها را میبینیم) درواقع شکلِ سنتیِ یک استدلال که با مقدماتِ یقینی آغاز میشود را به خوانشی نظری از صدق تبدیل کند که فرد باید آن را برای اجتناب از عدم عقلانیت بپذیرد. اما، همانطور که گفتم، الزام به داشتنِ چنین استدلالهایی، آن هم از ابتدا، جزماندیشانه است. این درواقع همان پرسشی است که میخواهیم به آن پاسخ دهیم.
در واقع، به نظر میرسد هر الزامِ پیشینیای به این سبک و سیاق، نهتنها غیرقابلپذیرش، بلکه کاملاً عجیب است. مطمئناً هنگامیکه ما پرسشی فلسفی طرح میکنیم و تلاش میکنیم بفهمیم که بهدنبال چه نوع پاسخی هستیم، خودمان هستیم که باید دربارۀ آن پاسخ تصمیم بگیریم. جهان نمیتواند ما را مجبور کندکه این یا آن کار را انجام دهیم، و نمیتواند به ما بگوید که چه چیزی را باید از این بحث بخواهیم. تنها چیزی که جهان میتواند به ما بگوید -تنها چیزی که برای عرضه دارد- این است که اشیا چگونهاند. اما چرا اینگونهاند؟ زیرا، به گمان ما، میدانیم که معقول خواهد بود اگر، تصمیم بگیریم چیزها را چگونه بخواهیم، و بعد، به این بیندیشیم که چگونه باید آنها را در نظر بگیریم تا آنگونه باشند (و این مطمئناً نیازمند پژوهش بیشتر دربارۀ این است که چیزها چگونهاند و قسعلیهذا). هیچ دفاعی از حقیقت یا عینیت، در هیچ سطحی، نمیتواند مستلزم این باشد که پژوهش دربارۀ امور عملی را خاتمه دهیم، حتی اگر آن امور عملی از این دست مسائل باشند که چگونه به بهترین وجه از منابع مفهومیِ در اختیارمان برای اهداف فلسفی استفاده کنیم. همینطور آنها نمیتوانند مستلزم این باشند که مسائل عملی را به جزم (و اینجا جزم فلسفی) فرو بکاهیم.
در پاسخ، واقعگرایان احتمالاً خواهند گفت که این درواقع صحنه را بهنفع خود چیدن است (اینکه تو تصمیم میگیری). اما، در هر صورت، اجازه بدهید بگویم که چنین پراگماتیستی چه چیزی را در دفاع خود از حقیقت دربرابر سوفسطایی مفید خواهد یافت. اول البته باید گفت که این کار، بههرحال، دفاعی در برابر سوفسطایی است، دفاعی که در آن پراگماتیست میتواند فرض کند این امکان را دارد که به همه کمک کند سفسطه را از پراگماتیسم جدا بدانند، کاری که البته مطمئناً خوب خواهد بود. اما آنچه من واقعاً دوست دارم این است که هر مانع مفهومیای را که بر سر راه فهمِ عامتر از چشماندازهای پسادکارتی برای فلسفه بهطور عام وجود دارد، از سر راه بردارم.
جای دیگر، در زمینۀ عینیتِ متافیزیکی
و نه حقیقت، پیشنهاد کردم که یک بصیرتِ مهمِ ضدِ دوگانهانگارانه در کار است: علم به چگونه بهکاربستنِ واژهها برای ارجاع درست آنها به مصادیقشان از یک سو، و از سوی دیگر علم به چگونگیِ اشیا در جهان، اگرنه دو روی یک سکه، بلکه حداقل چنان در هم تنیدهاند که ایجادِ دوگانۀ سنتیِ سوژه و ابژه ناشدنی است، و منظورم از «سنتی» آنهاییاند که بهطور سنتی در برابر منتقدانِ ویرانگر، همچون پسامدرنها، ایستادهاند (توجه کنید که در این زمینۀ متافلسفی چطور ردکردنِ مواضع بهخاطر «ناشدنی»بودنشان و نه «کذب» یا «ناسازگاری» آنها مناسب است).
اگر همهچیز خوب پیش برود، باید گفت خوانش ما از حقیقت کاری ارزشمند است. بااینحال، پیش از نگاهی دقیقتر به حقیقت، اجازه دهید اشاره کنم که این خوانش ضرورتاً، یا حداقل مستقیماً، کمکی نمیکند به مدعای اولیۀ افرادی مانند نویسندگانِ ما، یعنی غلبه بر سوفسطاییگری. اما علت چیست؟ سوفسطاییان طبیعتاً (تنها با آن حدی از دغدغۀ سازگاری که احساس کنند کافی است) از هر چه در اختیارشان باشد استفاده میکنند، اما بااینحال میتوانند بهراحتی خوانش سنتی از حقیقت بهمثابۀ امری عینی را بپذیرند (و لذا نمیتوان با پذیرشِ دوبارۀ آن خوانش با آنها مقابله کرد). مثلاً، سوفسطاییِ معاصر، استنلی فیش، سوفسطاییگریِ خود را نه «شکاکیت دربارۀ حقیقت» که دربارۀ این ایده میداند که استدلالی مستحکم با مقدماتی یقینی بتواند ما را به وعدۀ سنتیاش برای رسیدن به اتفاقنظر دربارۀ چگونگیِ امور برساند. برای او، البته این واضح است که اگر با ارادهای کافی عمیق شوید و بعد از شکست عمیقتر شوید، میتوانید بهطور نامحدودی هر نظریهای را رد کنید. ازآنجاییکه او دیدگاههای خود را درست میداند، اعتقاد دارد موجه است که از ابزارهای دیگر و البته غیر دیالکتیکی، یعنی سوفسطایی، استفاده کند تا به اهداف خود برسد.
دوباره تأکید کنم که به نظر میرسد هیچ دفاع فلسفیای از حقیقت نمیتواند کمک کند تا از چنگ فیش بگریزیم، زیرا او پیشاپیش آن دیدگاه را پذیرفته است. شکاکیتِ او نه دربارۀ حقیقت، که در رابطه با کاوشِ عینی است (فیش همینطور خود را پراگماتیست مینامند و بهطور همدلانهای از رورتی نقلقول میکند و این میتواند باعث سردرگمی شود. اما من بهمثابۀ یک پراگماتیست موضع فیش را هم در شکاکیتش بسیار جزماندیشانه میدانم و هم در نتایجِ آن غیرقابلپذیرش میپندارم، و البته آیرونی اینجاست که این مسئله دقیقاً بهخاطر این پیش میآید که او آموزۀ سنتیِ عینیتگرایی را پذیرفته است. اجازه دهید اینجا به آن نپردازیم). ما نباید نگران این باشیم که نکند خوانش ما از حقیقت و مسائل مربوط به آن دلایلی قطعی در اختیار کسانی قرار دهد که از حقیقت بهطور غیردقیق استفاده میکنند؛ دقیقاً به همان دلیل که حضور جنایتکاران و اشرار در میانِ ما به دلیلِ شکستِ خیالی یا واقعیِ فلسفۀ اخلاق نیست. فایدۀ فلسفه چنین چیزی نیست یا حداقل نباید آن را اینطور قضاوت کرد.
خب، با تمام این اوصاف، ما از پژوهش دربارۀ مفهومِ حقیقت بهدنبال چه هستیم؟ برای کمک به حل این مسئله، اجازه دهید تا به کتابی بپردازم که همین الان از کتابخانه برداشتم، کتابی که این نوشته مرورِ آن نیست: کتاب اخیرِ سایمون بلکبرن، کتابی بسیار باریک، به نام در باب حقیقت. بلکبرن، هرچند یکی از فیلسوفانِ معاصرِ خیلی محبوبِ من نیست، اما در سنت تحلیلی و بسیار واضح مینویسد و تحسینبرانگیز است که کارهایش از هر نقطۀ کورِ اساسیِ مفهومی یا ایدئولوژیک خالی است. بر مبنای کتاب قبلیاش دربارۀ حقیقت (حقیقت: یک راهنما۵)، ممکن است امید داشته باشیم که به ما کمک کند تا این ماجرای «پساحقیقت» را، بدون هیچ سازش و توافقِ غیرضروریای، با دیدگاههای سنتیِ واقعگرا در نطفه خفه کنیم (هرچند برخورد او با پراگماتیسم با برخورد من متفاوت است). در قطعهای که در پشتِ جلد آمده است، بلکبرن به ما میگوید که «دلیلِ اصلیِ اینکه مفهوم حقیقت هیچگاه از بین نمیرود این است که باور به هر چیزی پذیرشِ حقیقت یا صدقِ آن است، و ما نمیتوانیم بدون باور زندگی کنیم، زیرا برنامهریزی و عملکردن در جهان مستلزمِ آن است».
خوشحالم اعلام کنم که کلمات اینجا کاملاً درستاند، هرچند بلکبرن ماجرا را کامل متوجه نشده است. اگر اجازه بدهید، مسئله را به زبانِ خودم بیان کنم: او پیشنهاد میکند که وظیفۀ خوانشهای ما از حقیقت، در گرهزدن مفاهیمِ بههممرتبطِ معنا (یعنی معنای معناشناختی)، این است که از یک طرف از مفهومِ حقیقت و از طرفِ دیگر از مفهومِ باور استفاده کنند. این باعث میشود -یا اگر شما ترجیح میدهید نشان میدهد که- حقیقت اساساً مفهومی معناشناختی است. بههرحال، این اظهاراتِ معنادار دربارۀ جهان و نه خودِ جهان هستند که میتوانند صادق یا کاذب باشند. همانطور که استدلال خواهم کرد، این بصیرت تنها چیزی است که ما واقعاً به آن نیاز داریم؛ و شاید هم ما را نجات دهد از دست مبارزاتِ سنتی بر سر اینکه آیا چنین چیزی سبب میشود «دیدگاه معناشناختی دربارۀ صدق» نظریۀ فلسفی درستی باشد یا آیا درعوض (ازآنجاکه این همۀ چیزی است که بدان نیاز داریم) این «نظریۀ حداقلیِ صدق» است که باید پذیرفت. چرا تنها آن را به ذهن نسپاریم و ببینیم که کارها چطور پیش میرود؟ چرا باید فرض کنیم که به یک «نظریۀ صدق» فرا و ورای آن نیاز داریم؟ اگر ازپیش چیزهایی تحتعنوان «نظریۀ پراگماتیستی صدق» وجود نداشت، میتوانستیم بهراحتی این را چیزی بدانیم که استحقاق چنین عنوانی را دارد.
خب، بهتر است به اصل مطلب بپردازم. چیزی که من «حداقلیگرایی» نامیدم جوهرِ مفهومِ صدق یا حقیقت را فرومیکاهد به چیزی که بهطور سنتی «کلیشۀ نانقلِقول» نامیدهاند: در مثالِ سنتی، جملۀ فارسی «سبزه سبز است» (در فارسی) صادق است اگر و تنها اگر سبزه درواقع سبز باشد. همین و بس.
میتوان جذابیتِ این دیدگاه را مشاهده کرد. این دیدگاهْ متافیزیکِ افراطی را کنار میگذارد (بنابراین «انقباضی» است) و درعینحال صورتِ پذیرفتهشده، نوعی نظریه، را حفظ میکند. اما همچنان فقط واژهها و نه اصلِ مطلب در اختیار ماست؛ حداقلیگرایی خود را انقباضی به معنایی (بهلحاظ متافیزیکی و نظری) امساکی ظاهر میکند، فضیلتی که سابقهای طولانی در سنتِ پساتجربهگرای تحلیلی دارد. اما بهکلی متفاوت است از «کلیشۀ نانقلِقول»، و محدودیتِ تحسینبرانگیزی که فقط با تمرکز محض و کامل بر آن به دست میآید، به ما اجازۀ انجامش را میدهد، یعنی متفاوت از چیزی است که معمولاً «امساک» نامیده میشود. مزیتِ آن فقط این نیست که این اصلْ محتوای نظریۀ ما را چنان کاهش میدهد که میتواند حتی (چنانکه گرور نورکیست گفته است) در حوضچۀ کوچکی هم غرق شود. این مطلب دربارۀ هر نظریهای با محتوای «حداقلی» صادق است. صدق، بهطور خاص، نقشی اساسی در صرفهجوییِ مفهومیِ ما بازی میکند. کلیشۀ نانقلِقول، که از همین مفهومِ صدق به دست میآید، ذهن و جهان را طوری به هم مرتبط میسازد که معنای معناشناختی را بهطور خاص در مرکز توجه قرار میدهد و بدین ترتیب، چیزی را به زمینهای غیرمنتظره تبدیل میکند که، در غیر این صورت، مانند جزمی فلسفی به نظر خواهد رسید و نه عرف عامی که نتایج فلسفیِ غیرمنتظرهای داشته باشد (وگرنه میشوند مانند زمینههای متافیزیکیای که در آن بهسود «منظرگرایی» یا دیدگاههای ویتگنشتاینی -یا دوباره پراگماتیستی- استدلال میکردم).
اگر این چیزی بود که ما کشف کرده بودیم، قطعاً خبری بسیار پر سروصدا میشد. حتی بلکبرن هم (حداقل تا الان) آن را ندیده است، یعنی یگانه کسی از میانِ مدافعانِ پیشروِ حقیقت، که با چیزی که برای دیگران صرفاً نوعی جنون پسامدرن است همدلی دارد. بهشیوهای کاملاً پراگماتیستی، من پیشنهاد کردم که این بصیرتِ اصلی را به هر صورتی که بیاید خواهم پذیرفت (حتی اگر «پراگماتیسم» از آن حذف شود؛ نامها چه اهمیتی دارند؟). و فارغ از آنهایی که پیشتر به آنها اشاره کردهام، آن را بهصورت ردیۀ دونالد دیویدسن بر چیزی که خود او «جزم سوم تجربهگرایی» مینامد هم میپذیرم: دوگانهگراییِ دکارتیِ شاکلۀ مفهومی و محتوای تجربی، یا همان ذهن و جهان. آنجا که بلکبرن مستقیماً به دیویدسن اشاره میکند، یا در ارجاعش به کارهای پیشروانۀ آلفرد تارسکی در باب صدق، در زمینۀ «نظریههای سازگاری» صدق است، نه در زمینۀ متافیزیکِ پسادکارتیای که در فحوای خوانش او از معنا و تفسیر وجود دارد (و البته کاملاً هم در زمینۀ اصلی است).
اما تا آنجا که من میتوانم بگویم، تنها چیزی که واقعاً به آن نیاز داریم تا «جزم سوم» را کنار بگذاریم در خودِ کلیشۀ نانقلِقول، آنطور که من پیشنهاد کردم، وجود دارد: معنا و باور (و دامنههای متافیزیکیِ اصلیِ آنها، ذهن و جهان) اساساً به هم مرتبطاند، به شیوهای که در آن حقیقت، بهمثابۀ مفهومی اساساً معناشناختی، در مرکز تصویر قرار میگیرد. وظیفۀ ما تماماً این است که اولاً افراد را واداریم که قبل از ورود به نظریههای مختلفِ صدق (که گویی آنجا واقعاً مسئلهای فلسفی وجود دارد) دست نگه دارند، و ثانیاً اینکه این کلیشه را بپذیریم (خدایا، این کلیشهای شاخدار است)، و ثالثاً (چیزی که خودم میپذیرم گفتنش سادهتر از انجامدادنش است) بهدقت نتایجِ این کلیشه را، آنطور که صورتبندی شده است، در دیگر زمینههایی که به آنها علاقهمندیم استخراج کنیم. این قطعاً مشکلِ توییتهای بیتوجه به حقیقتِ ما را حل نمیکند، اما واقعاً از فلسفه کاری بیش از این برنمیآید.
منبع: ترجمان