گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو - محمدحسین حیدرزاده؛ زودتر از پلاک خانه، پارچه را بر سر در میبینم: «به مجلس عزای پسر فاطمه خوش آمدید». همینکه وارد میشوم، شوکت را میبینم. تا مرا میبیند چشمانش برق میزند و همدیگر را در آغوش میگیریم. مرا به طبقه پایین راهنمایی میکند. بوی خوش عطری شرقی فضا را پر کرده. رد پای کشمیریها از همینجا دیده میشود. ارسلان را میبینم که در حال هماهنگکردن بچهها است. تا مرا میبیند به سمت هم میرویم و باهم روبوسی میکنیم. بعد از اینکه به فارسی از من میپرسد «بقیه بچههایتان کجایند؟» با زبان کشمیری چیزی به مسئول سیستم صوتی میگوید. بچههای بینالمللی دانشگاه علوم پزشکی تهران در حال آمادهکردن شرایط برای برپایی هیئت ایام فاطمیهاند.
از فرصت استفاده میکنم و در گوشهای نمازم را میخوانم. گوشم اما چند متر آن طرفتر را میشنود. جایی که یک دانشجوی پاکستانی با «هِلّو، هِلّو»، میکروفون را امتحان میکند. خیالش که از تنظیمشدن صدا راحت میشود، ژست میگیرد و میگوید «آقای ترامپ قمارباز! ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم.» امشب مجلس حضرت زهرا(س) قرار است بزرگداشتی برای حاج قاسم هم باشد، بزرگداشتی که فرزندانش از پاکستان و کشمیر گرفته تا لبنان و نیجریه برای او برپا کردهاند.
سه نفر ایرانی گوشهای نشستهایم. ارسلان مهماننوازی میکند و پیش ما مینشیند. میخواهد تأخیر در شروع هیئت را توجیه کند.
«دیروز هم گفتند هفت اما هشت و نیم حاج آقا آمد». اشارهاش به مجلس دیشب مسجد دانشگاه تهران است. از نامههایی که به حضرت آقا زدهاند و مشکلاتشان را نوشتهاند میگوید؛ از تماسی که از بیت با گوشی او گرفتهاند و پرسیدهاند مشکلتان چیست میگوید. او هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته مشکل که زیاد است... میگوید مسئولان خوابگاه برای گرفتن مجلس در خوابگاه سختگیری میکنند. سخت اجازه میدهند که کسی خارج از خوابگاه به آنجا بیاید. «مهم نیست ما کار خودمان را میکنیم».
جوانی اتوکشیده و تر و تمیز، با طمأنینه به سمت منبر میرود تا قرآن بخواند. ارسلان اشاره میکند که لبنانی است. روی چفیهاش پیکسل حضرت آقا و حزب الله است. همه اینجا با چفیه حاضر شدهاند.
حاج آقا قریشی، نماینده نهاد رهبری در دانشگاه به مجلس میآید. با هر کس سر راهش میبیند حال و احوال میکند و گوشه ای مینشیند. قرآن که تمام میشود حاج آقای دیگری که کُرد است و انگار در هماهنگیها نقش داشته، به ارسلان میگوید که مداحی بخوانند تا بچهها جمع شوند، بعدش حاج آقا قریشی منبر برود. یکی از جوانان پاکستانی از فرصت استفاده میکند و یک مداحی به زبان اردو میخواند. چیزی از شعرش نمیفهمم الا یکی دو کلمه، آنهم پراکنده: پهلو، مادر، زهرا... جوانانی که اردو میدانند به آرامی اشک میریزند.
مداحی پاکستانی که تمام میشود، حضار تکبیر میگویند. تکبیرشان با آنچه ما میگوییم متفاوت است. جمله آخرش را اما مثل مرگ بر اسراییل ما کشیده و کوبنده میگویند: «نعره حیدری؛ یا علی!»
بچهها از کشورهای مختلف در مجلس حاضر میشوند. بعضی لباسهای مخصوص خودشان را پوشیدهاند. پاکستانیها با پیراهن بلندی که شبیه دشداشه عربهاست دیده میشوند. اما یک چیز بین همه آنها مشترک است: همهشان چفیه به گردن بستهاند؛ انگار چفیه حرفی برای گفتن داشته باشد.
مشغول تماشای تازهواردها بودم، که ورود جمعی نظرم را جلب کرد. تعدادی از جوانان نیجریه هم به مجلس آمدند. بچههای نیجریه از بقیه کمی شوخوشنگترند، در عین حال در صورتشان غمی دیده میشود که گویی آن را به قلبشان فرو خورده اند. غم اگر در چهره لبنانیها بغضی در گلو باشد، در نیجریهایها سنگی کهنه در سینه است. یکی از جوانان نیجریهای جثه کوچکی دارد. پیرهن آستینکوتاه خاکستری پوشیده. میآید و کنار من مینشیند. دوستش که پیرهن کرِمش را روی شلوار پارچهای انداخته کمی آنطرفتر مینشیند. کمی بعد یکی دیگر از بچه های نیجریه وارد میشود. برعکس قبلی جثه بزرگی دارد. لباس محلی پوشیده. یک پیراهن بلند و کلاهی زیبا. در صورتش صلابتی دیده میشود. بی اختیار نام سلطان بر ذهنم نقش میبندد. با این هیبت البته ذهنم بیراه هم نمیگوید. سلطان جایی در میانه مجلس مینشیند. با تسبیح بلندش ذکر میگوید و خیره به منبر نگاه میکند. راست و بدون ذرهای انحراف!
برخی قابلمههای بزرگی را به اتاق بغلی جابهجا میکنند. معلوم است حسابی تدارک دیدهاند. تعریف غذای تند پاکستانیها را شنیده بودم. شاید یکی از دلایلی که مرا به اینجا کشانده همین تعریفها باشد. کمکم بوی غذا بر بوی عطر غالب میشود.
مداح پاکستانی نوحه دیگری میخواند تا بچهها بیشتر جمع شوند. نوحه غمناک و شورانگیزی که به نظر میرسد در رثای شهیدان باشد، با ترجیعبندِ «فصل گل هی...»، اگر درست شنیده باشم. انگار شعر معروفی است. همه پاکستانیها ترجیع بند را با او زمزمه میکنند. چیزی شبیه «یاد امام و شهدا»ی خودمان.
بعد از مداحی یکی از جوانان کشمیری میکروفون را میگیرد و رو به جمع صحبت میکند. با لحنی حماسی و گزنده یادآوری میکند که وظیفه امروز همه ما این است که در سوشال مدیا یاد شهید سلیمانی را نگه داریم. میگوید اینجا مرکز انقلاب است و یاد شهیدان همیشه زنده است ولی ما باید حواسمان باشد در شهرهای خودمان از شهدا «جدا» نیفتیم. نباید اجازه بدهیم دشمن بین ما و شهدا فاصله بیندازد. شهید سلیمانی فقط برای ایران نیست و بینالمللی است و ما باید او را به همه بشناسانیم و با دروغها مقابله کنیم. این شاید سنگینترین ضربهای باشد که میتوانیم به دشمن بزنیم. فارسی را خیلی خوب حرف میزند به جز یک کلمه که هرچه فکر میکند معادل فارسیاش را به یاد نمیآورد. البته جمع خیلی زود «جدا» را به او یادآوری میکنند.
بعد از دانشجوی کشمیری، جوان لبنانی که قرآن خوانده بود، میکروفون را میگیرد. او هم از اهمیت شهادتطلبی میگوید. اشاره میکند که شهادت حاج قاسم، یاد عاشورا را زنده کرده. کمی روضه میخواند و مینشیند.
حاج آقا قریشی منبر میرود و صحبتهایش را شروع میکند. با آیات قرآن میگوید که حاج قاسم چگونه حاج قاسم شد. جوان لبنانی کنار دوستش، جلوی من نشسته. دوستش انگار فارسی نمیداند. او هم جملات کلیدی سخنان حاج آقا را برایش ترجمه میکند و دوستش هم سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
کمکم مجلس شلوغ میشود. یکی از اساتید را هم میبینم که به جمع اضافه شده. مداح و خادمان هییت ثارالله هم آمدهاند. سعی میکنم حدس بزنم افراد حاضر در جمع از کجا هستند. احتمال کشمیری یا پاکستانی بودن هر شخص زیاد است. چون تعداد زیادی از جمع، پاکستانی و کشمیری هستند. جوان لبنانی و دوستش را هم شناختم. دو برادر دوقلو هم میبینم. حدس میزنم عرب باشند.
کمی عقب میروم تا کنار جوان نیجریهای که جثه کوچکی دارد بنشینم. او هم با صورت خندان و با لهجه میگوید: «بفرما. بفرما». هرازچندگاهی سرش را به عقب برمیگرداند که سلطان را ببیند و چند ثانیهای هم به او خیره میشود. سلطان اما با همان صلابت و استواری به منبر خیره شده و فقط دانههای تسبیح که لابهلای انگشتانش میلغزند، نشانی از حرکت دارد. جوان کوچکجثه زانوانش را جمع کرده و محکم به بغل خود میفشارد. گویی باد سردی که از گوشه مجلس میوزد باعث سرمایش شده. از او میپرسم: «سرده؟» متوجه نمیشود. «ایز ایت کولد؟» میگوید: «نو پرابلم». کاپشنم را به او میدهم. تشکر میکند. لبخند میزنم و سرم را تکان میدهم. همچنان سعی میکند نظر سلطان را به خود جلب کند. سلطان اما تغییری در وضعیت خود نمیدهد.
بعد از سخنرانی، مداح ایرانی سمت منبر میرود تا روضه بخواند. روضه را فارسی میخواند. تقریباً همه در جمع فارسی میدانند. البته نیجریهایها یا فارسی بلد نیستند یا تکوتوک کلماتی را میدانند. عجیب نیست. دلیلش را شاید در نقشه جغرافیا بشود پیدا کرد. شاید هم در نقشۀ راه وزارت خارجه جمهوری اسلامی. با این حال وقتی مداح نام مادر را آورد، اشک را دیدم که از گوشه چشم سلطان به پایین لغزید.
بعد از روضه، همه روی پا میایستند تا سینهزنی شروع شود. جوان نیجریهای کوچکجثه دیگر طاقت نمیآورد. کاپشن را میدهد و تشکر میکند و فوراً به کنار سلطان میرود. کشمیریها و پاکستانیها چند صف اول را تشکیل میدهند. نیجریهایها هم یک ردیف در آخر مجلس ایستادهاند. دو جوان لبنانی میروند تا نوحهخوانی را شروع کنند. جوان لبنانی که قرآن خوانده بود ابتدا یکی از نوحه های عربی میثم مطیعی را میخواند. تمام که شد یک نوحه لبنانی را با دوستش همخوانی میکنند. بعد دوباره خودش یک نوحه فارسی میخواند.
جوان کوچکجثه نیجریهای که کنار سلطان ایستاده با شور و حال سینه میزند. سلطان اما با همان وقار و متانت به آرامی بر سینه میزند. جوان کوچکجثه هرازگاهی چیزی در گوش سلطان میگوید اما سلطان حالتش تغییری نمیکند. یک دانشجوی لبنانی شانه جوان کوچکجثه نیجریهای را میفشارد و میگوید: «مأجور». جوان کوچکجثه آفریقایی هم سر خود را تکان میدهد. زندگی چندساله این دانشجویان کنار هم باعث شده زبان هم را بفهمند. نیجریهایها عربی یاد گرفتهاند و تقریباً همه بچهها اردو!
مداح ایرانی دوباره میکروفون را میگیرد و شروع میکند به رجز خواندن. ترجیعبند رجزش اما به جای «ای لشکر صاحب زمان، آماده باش آماده باش»، «ای حضرت صاحب زمان، آمادهایم آمادهایم» است. دانشجویان حماسی سینه میزنند. در فضای تاریک هیئت، چفیهها حرف میزنند.
مداح ایرانی بعد از رجز، یک نوحه «محور مقاومتی» میخواند. بخشی از نوحهاش به زبان اردو است. در بخشی دیگر هم از شهیدان عماد و جهاد مغنیه یاد میکند. غرور را در چشمان جوانان لبنانی دیدم. در چهره لبنانیها بغضی در گلو دیده میشود. بغضی از جنس حماسه. بغضی از جنس فریادهای سیدحسن. با همان صلابت و با همان متانت.
نوبت پاکستانیها میشود تا نوحهخوانی کنند. پاکستانیها سریع حلقه تشکیل دادند تا سینهزنی خاص خودشان را انجام دهند. دو برادر دوقلویی که گمان میکردم عرب باشند، پشت میکروفون رفتند و نوحه شورانگیزی به زبان اردو خواندند. پاکستانیها آنقدر با شور سینه میزدند که میانداران هیئت ثارالله که تا اینجا مجلس را گرم میکردند، به گوشهای رفتند و محو تماشایشان شدند.
یکی از نیجریهایها، جوان کوچکجثه را به جلو هل میدهد تا در حلقه سینهزنان قرار بگیرد. جوان کوچکجثه اما انگار خجالت کشیده باشد، دوباره برمیگردد و انتهای مجلس کنار بقیه نیجریهایها سینه میزند. در آخر هم دو جوان لبنانی نوحهای حزنآمیز میخوانند که مضمونش شکایتبردن پیش امام زمان(عج) است. جوان کوچکجثه که دیگر خسته شده، روی زمین مینشیند و سینه میزند.
نوحهها که تمام میشود، چراغها را روشن میکنند. استاد چند دقیقهای به زبان انگلیسی پشت میکروفون صحبت میکند. او وظیفه بچهها را بهشان یادآوری میکند که خوب درس بخوانند، خوب مهارت بیاموزند، تا وقتی به کشورشان برگشتند رهبران جبهه مقاومت باشند.
سفرهها را پهن میکنند. کنار ارسلان مینشینم. اول ظرفی پر از ماست میآورند که درونش گوجه و خیار و کمی سبزی خرد شده. ارسلان میگوید که اسمش «رایتا» است. و بعد هم غذا را میآورند که نامش بریانی کشمیر است. متوجه شدم که از مرغ، برنج و البته مقداری فلفل تشکیل شده. البته پاکستانیها میگفتند که خیلی مراعاتمان را کردهاند. میگویند غذایی دارند که فلفل را باز میکنند و درونش را خالی میکنند. بعد درون آن را با فلفل پر میکنند و آن را سرخ میکنند و بعد میخورند!
نیجریهایها در گوشهای دور هم نشستهاند و بطری نوشابۀ خالی را در هوا پرت میکنند تا مستقیم بر قاعدهاش فرود بیاید. سلطان را هم بینشان میبینم که میخندد.
بچهها غذایشان را میخورند و کمکم مجلس را ترک میکنند. تعدادی از دانشجوها دور استاد حلقه زدهاند و استاد برایشان صحبت میکند. میگوید که باید تمام تلاششان را بکنند و شب و روز کار کنند و پیشرفت کنند. میگوید وقتی حاج قاسم و سیدحسن و شیخ زکزاکی که شش فرزندش شهید شده را میبینیم، متوجه میشویم هیچ کاری برای اسلام نکردهایم. میگوید ما اگر کار کنیم و پیش برویم آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. بعد جریان مصاحبۀ نجاح محمدعلی را تعریف میکند. سعی میکند با همان لحن غلیظ عربی نجاح، جملهاش را تکرار کند «من از ایرانیها عذر میخوام، خیلی ببخشید، ترامپ داره میگه من ... خوردم.» بچهها میخندند. نیجریهایها اما انگار علامت سوالی برایشان ایجاد شده که استاد به انگلیسی معنا میکند و آنها هم میزنند زیر خنده.
برای عکس یادگاری جمع میشویم. نشاط بعد از هیئت کار «سیییب» گفتن را میکند. استاد پیشنهاد میدهد تا دستهایمان را به نشانه انتقام سخت که سیدحسن آن را به کار برده بود در بیاوریم. نگاهم به عکس حضرت آقا بر دیوار میافتد. چفیۀ روی شانه امام خامنهای، دور گردن فرزندان خمینی از پاکستان تا نیجریه دیده میشود. چفیهها انگار حرفی برای گفتن دارند.