به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، «دوشکاچی»، نوشته علیرضا کسرایی، دربردارنده خاطرات علی حسن احمدی، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که به تازگی روانه کتابفروشیها شده و در دسترس علاقهمندان به خاطرات دفاع مقدس قرار گرفته است.
این اثر که به کوشش دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری کرمانشاه تنظیم شده، خاطرات یکی از رزمندگان جنگ را از دوران کودکی تا عملیات مرصاد روایت میکند.
این اثر حاصل 50 ساعت مصاحبه با احمدی به عنوان صاحب خاطرات و 10 ساعت گفتوگو با همرزمان و همراهان او در جنگ برای تکمیل بخشهایی از خاطرات است.
راوی «دوشکاچی» صاحب عکسی معروف و قابل تأمل در جنگ است که همین موضوع، جرقه نوشتن خاطرات او را رقم زده است. علیحسن احمدی که در زمان جنگ در آستانه ورود به دوران جوانی زندگیاش بود، در عملیات عاشورا، زمانی که متوجه میشود نیروهای خودی در کمین و محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتهاند، پای خود را با سیم تلفن صحرایی به پایه قبضه دوشکا میبندد تا یا کشته شود یا آتش دشمن را خاموش کند. از او عکسی در این لحظه، زمانی که او تنها 21 سال داشت و به تازگی ازدواج کرده بود، در تاریخ ثبت شده است.
کسرایی درباره نحوه آشنایی خود با راوی این اثر مینویسد: داستان آشنایی اولیه این حقیر با «دوشکاچی»، به قاب عکسی برمیگردد که روی دیوار یکی از اتاقهای «قرارگاه فرهنگی کربلا» نصب شده بود. تصویر، نمایی از یک رزمنده را نشان میداد که در حال تیراندازی با تیربار دوشکا بود. در کنار تصویر، جملهای از سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی هم روی تابلو درج شده بود: «سربازان امام زمان(عج) از هیچ چیز جز گناهان خود نمیترسند.»
قبلاً تصویر آن رزمنده را بارها دیده بودم؛ روی جلد کتاب آمادگی دفاعی دبیرستان، بنرها، تیزرهای تبلیغاتی مربوط به دفاع مقدس و... اما فکر میکردم که شهید شده است، تا اینکه آقای «افشین آزادی»، یکی از دوستانم، از من خواست با دقت بیشتری به آن تابلو نگاه کنم. پرسید: «میدانی چرا این رزمنده پای خودش رو به پایه این دوشکا بسته؟!» برایم جالب بود؛ کنجکاو شدم و گفتم: «نه، تا حالا اینقدر توجه نکرده بودم.» به طور مختصر، ماجرا را برایم توضیح داد و گفت: «این رزمنده، پای خودش رو با سیم تلفن نظامی به پایه دوشکا بسته تا موقع تیراندازی، عقبنشینی نکنه. شاید بعضیها فکر میکنند که شهید شده، ولی زنده است و الان هم توی کرمانشاه زندگی میکنه.» این را که شنیدم، کنجکاویام بیشتر شد و دوست داشتم این رزمنده دلاور را از نزدیک ببینم. یکبار دیگر نگاهم به تصویر روی دیوار دوخته شد. سعی کردم آن لحظه نبرد سنگین را در ذهنم تصور کنم، اما تنها خود آن رزمنده میتوانست روایتگر آن لحظات باشد. ...
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: ظهر شده بود. با اینکه دو تکه پنبه در گوشهایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباس هایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچهها گفتم: «برام نوار بیارید بالا. » اما بچهها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم، تمام شد!» با ناراحتی به جعبههایی که پایین تر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟ » گفتند: «تمام شدند، چیزی نداریم!»
حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید می خواهند سربهسرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچهها رفتم که جعبههای مهمات را نشانشان بدهم؛ اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. دوباره بلند شدم و چند قدم دیگر برداشتم، ولی اینبار هم افتادم. نمیتوانستم سر پا بایستم؛ تعادلم به هم میخورد. مدت کوتاهی به حالت غش کرده کنار دیوارۀ جاده دراز کشیدم.
کمی که حالم خوب شد، از جایم بلند شدم و با ناراحتی به طرف جعبههای مهمات رفتم و به یکی از جعبهها لگد محکمی زدم و گفتم: «پس این چیه؟...