گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو: «خیابان٢٠۴» به عنوان، جدیدترین اثر زهرا کاردانی با روایتی متفاوت از حادثه تلخ «منا» این روزها از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است، زهرا اردکانی که پیش از این با کتاب تحسین شده «زن آقا» توانسته بود کلی مخاطب برای خود دست و پا کند، کتاب زن آقا با روایتی صادقانه و بیآلایش از سبک زندگی خانوادههای جامعه روحانیت است که توانست به جلد هفتم هم برسد، «زن آقا» روایت زندگی زن و شوهری طلبه که هر سال در ماههای رمضان و محرم برای تبلیغات مذهبی به نقاط مختلف ایران سفر میکنند است. کتاب زن آقا شرح سفر 30 روزهی این خانواده به یکی از روستاهای جنوب ایران در سال 1396 است. زهرا کاردانی با زبان و ادبیاتی صادقانه تمام وقایع را شرح میدهد و تصاویری که در پایان کتاب وجود دارد به باورپذیری داستان میافزاید.
نویسنده در این کتاب با دقت فراوان جزئیات زندگی، روابط و آداب و رسوم مردم این روستای جنوبی را توضیح میدهد اما تمرکز اصلی داستان، بیش از هر چیزی بر سبک زندگی واقعی خانوادههای جامعهی روحانیت است.
زهرا کاردانی در یکی از برنامههای رونمایی کتاب زنآقا چنین اظهار داشت: «هدف از اینکه کتاب را چاپ کردم رساندن روایت و صدای خانوادههای طلبه است به خصوص همسر آیتاللهها که به گوش عموم جامعه برسانم.»
اما زهرا اردکانی این بار با کتاب «خیابان 204» اتفاق های هیجان انگیزی را برای مخاطبان کتاب رقم خواهد زد.
در بخشی از کتاب «خیابان 204» می خوانیم : «یک نفرشان هم مدام توی بلندگو میگفت: «ارجاع» یعنی برگردید. از کجا باید برمیگشتیم؟ راهی برای برگشتن نبود. از انتهای خیابان هم مدام جمعیت به داخل تزریق میشد.
اوضاع داشت بغرنجتر میشد. صدای نالهها و استغاثهها بلندتر شده بود. خیلیها از کشورهای دیگر این سفر را خانوادگی میآیند. با بچههای کوچکشان حتی. بعضیها التماس میکردند به بچهشان کمک کنیم، پسری نشسته بود بالای سر پدرش و بادش میزد. به زبان عربی التماس میکرد به او کمک کنند.
اقبال جمعیت برای بالا رفتن از چادرها بیشتر شده بود. خیلیها با هزار بدبختی تا نیمه خودشان را میکشیدند و همان دم که باید میرفتند روی سقف چادرهای سفید؛ کم میآوردند. خم میماندند روی نردههای فلزی داغ و گاهی تیز. تعادلشان را از دست میدادند. میافتادند پایین روی جسد زواری که کمی قبل از آنها برای این کار تلاش کرده بودند و ناکام مانده بودند. کافی بود یکی از آنها که داشت از چادرهای پشت سرم بالا میرفت بیافتد روی من... »