کد خبر:۸۷۲۱۲۶
گزارش|

حکایت یکی از شب‌های هیئت دانشجویی «الزهرا» دانشگاه شریف / داغی که کرونا بر دل‌ها نشاند!

هرساله دانشگاه‌های سراسر کشور برای اقامه عزای اباعبدالله (ع) برنامه‌های مختلفی را در پیش دارند یکی از این دانشگاه‌ها، شریف است که هیئت الزهرا این دانشگاه با قدمتی بیش از ۲۰ سال، هر سال به اقامه عزای اباعبدالله الحسین می‌پردازد.

حکایت یکی از شب‌های هیئت دانشجویی الزهرا دانشگاه شریف / داغی که کرونا بر دل‌های عزاداران نشاند!

به گزارش خبرنگار دانشگاه خبرگزاری دانشجو، نیلوفر هوشمند- هرساله دانشگاههای سراسر کشور برای اقامه عزای اباعبدالله علیه السلام مراسم ها و برنامه های مختلفی را در پیش دارند من جمله اینکه اغلب دانشگاه های سطح تهران به برگزاری مراسم در دهه اول محرم اقدام می کنند و مجلس عزای امام حسین را در دانشگاه خود برای دانشجویان و هم محلی ها برپا می کنند. یکی از این دانشگاه ها دانشگاه شریف است که هیئت الزهرا این دانشگاه با قدمتی بیش از۲۰  سال در این دانشگاه هرسال به اقامه عزای اباعبدالله الحسین می پردازد. متن زیر روایتی از یکی از شبهای این هیئت و عزاداری از آن است. 
 
اپیزود اول - بازگشت به روزهایی که کرونا نبود
 
حکایت پاگیر شدن من به هیئت الزهرا دانشگاه شریف به سال قبل برمی‌گردد، به روز‌هایی که کرونا نبود و بدو بدو تا هیئت می‌رفتم که جا برایم باشد. امسال هم، شبی که خواستم به شریف بروم فراموش کردم کرونا را، حتی از خانه که بیرون آمدم فراموش کرده بودم ماسک بزنم در خیابان از نگاه متعجب اطرافیان یادم آمد که کرونایی هست و ماسک نزدم.

بعد از خرید ماسک و طی مسیر به سمت دانشگاه نزدیک که شدم فرح خاصی داشتم، یاد خاطرات خوب سال‌های قبل افتاده بودم و رسیدم جلوی در! جلوی در، اما هیچ شباهتی به سال‌های قبل نداشت، دود اسپند و جمعیت زیاد و ایستگاه چای صلواتی در دوطرف، هیچ‌کدام نبودند! یک لحظه بدجور ذوقم کور شد، قدم آهسته کردم چشمم افتاد به میز فروش کتاب جلوی در، نگاهی انداختم، انگار این کتاب‌ها و کتابفروش هم رمق نداشتند. هیچیک از کتاب‌هایی که می‌خواستم نبود.
 
اپیزود دوم - مسجد دانشگاه شریف 
 
تیتر شنبه/ حکایت یکی از شب‌های هیئت دانشجویی الزهرا دانشگاه شریف / داغی که کرونا بر دل‌های عزاداران نشاند!
 
داخل مسجد دانشگاه شدم و به سمت حیاط مسجد رفتم، خادم‌ها طبق معمول سال‌های قبل مرتب و منظم ایستاده بودند، یکی فاصله‌ها را درست می‌کرد که هرکسی با فاصله از دیگری وارد شود و یکی راهنمایی می‌کرد به سمت دستگاه ضدعفونی کننده پدالی که گوشه ورودی حیاط گذاشته بودند و همه مستلزم بودند دستهایشان را ضدعفونی کنند.

من هم از این قاعده مستثنی نبودم، بعد از ضدعفونی کردن دست وارد حیاط شدم و نگاهی به دور و بر انداختم. تمام حیاط فرش و موکت شده بود و برروی موکت‌ها جای نشستن هر نفر را ضربدر زده بودند. سخنران شروع کرده بود به سخنرانی و جمعیت آرام نشسته بودند. چشمهایم را که تیز کردم حوضِ خالی وسط حیاط را دیدم که مفروش شده بود و جمعیت داخل حوض مفروش با فاصله از هم نشسته بودند. به درخت‌های حیاط آیه و حدیث و بخش‌هایی از زیارت ناحیه مقدسه تایپ شده آویزان کرده بودند و هردرخت باردار ۶-۷ آیه و روایت بود.
 
اپیزود سوم- مهدکودک خالی از کودک هیئت الزهرا 

تقریبا سرتاسر جمعیت نشسته بود و گویی جایی برای نشستن نبود. به سمت مهدکودک هیئت رفتم. محلی که این سال‌ها همیشه روز‌هایی که به هیئت می‌رفتم جایم آنجا بود و با بچه‌ها بازی می‌کردم. یک بازو بند خادمی می‌گرفتم و می‌رفتم داخل مهد با بچه‌ها وسطی بازی می‌کردیم، شعر می‌خواندیم، دو مهدکودک همیشه بود یکی صفر تا ۳و ۴ و دیگری ۴ به بالا، در مهدکودک ۴سال به بالا بسته بود از لابه لای نرده‌ها داخل را نگاه کردم خالی و بی جمعیت... انگار صدای جیغ بچه‌ها در گوشم می‌پیچید، به خودم مسلط شدم و به سمت مهد کوچکتر‌ها رفتم. سلامی کردم و گفتم مهد اینجا مستقر نیست؟ و بازهم جواب نه! این سردترین کلمه دنیا! پاهایم سست بود، محیط حیاط را غربتی وصف ناشدنی گرفته بود. سخنران هنوز سخنرانی می‌کرد از اهمیت رسانه بودن در دستگاه اهل بیت می‌گفت، اما نگاه من هنوز به در مهدکودک ۴سال به پایین بود که حالا مقر خدام شده بود.

همانجا گوشه‌ای کنار در مهد نشستم، در واقع پاهایم توان حرکت و گشتن به دنبال جای مناسب را نداشت. جمعیت هنوز هم فوج فوج می‌آمد، اما راستش را بخواهید نه به اندازه سال‌های قبل. خدام هم مثل همیشه با نظم آن‌ها را راهنمایی می‌کردند به بیرون جیاط روی چمن‌ها که فرش و موکت انداخته بودند و می‌گفتند ظرفیت حیاط تکمیل شده باید آنجا بروید.
 
تیتر شنبه/ حکایت یکی از شب‌های هیئت دانشجویی الزهرا دانشگاه شریف / داغی که کرونا بر دل‌های عزاداران نشاند!

اپیزود چهارم- فریاد بی صدای غریبانه عزاداران

صدای سکوت مبهم حیاط بدترین نشانه غریبانه این شب‌ها بود، یادم آمد سال قبل که موقع عزاداری در حیاط آرزو می‌کردم کاش سر و صدا کمتر بود از ازدحام جمعیت، ولی حالا همین بی سر و صدایی بغضی شده بود که چنگ می‌زد تا نایِ گلویم را بترکاند.
باخودم فکر کردم شاید امسال تعداد بچه‌ها کمتر شده که این قدر فریاد بی صدایی از جمعیت در می‌آید. خوب که دقت کردم هر ۵نفر دو یا سه نفر با بچه آمده بودند، اما بچه‌ها هم ساکت بودند انگار این غریبی عزاداری در روز‌های کرونا دامن آنان را هم گرفته بود.

در همین احوال بودم که یک پسر بچه ۵-۶ساله به جلوی در مهد آمد و گفت خاله ازین کاغذ نقاشی پیچ پیچیا بهم میدین؟ سرم را چرخاندم دیدم در دست یکی از مربی‌های مهد چندین کاغذ طرح دار هست که کودکان بتوانند در آن رنگامیزی کنند. خادم هم کاغذی که طرح حلزون داشت را دراورد و به کودک داد و بچه‌ها کنارمادرهایشان آرام نقاشی می‌کردند.
 
سخنرانی تمام شد. روضه خوان که شروع کرد به خواندن غربت فضا، انگار غربت امام حسین را در بطن روح تو تجلی می‌کرد. آنچه بی اراده از چشم می‌آمد تنها اشک بود و بغض‌های بی صدا. تمام حیاط مملوء شده بود از اشک‌ها و بغض‌های بی‌صدا. صدای شیون زنی نمی‌آمد، یا حتی گریه کودکی...انگار همه فروخورده بودند و در سکوت ناله می‌کردند.
 
اپیزود آخر- داغی که کرونا بر دل‌ها نشاند

دیوار‌ها انگار برایت قصه می‌گفتند که بارغم و درد ۷ماه کرونا شانه مردم را خم کرده است و دل و دماغی نگذاشته، برخی شاید داغ عزیز دیده باشند. برخی هم شاید از داغ دیگران داغدار و بی دل و دماغ شده بودند. خلاصه هرچه که بود غربت این مردم را چندبرابر کرده بود. مردمی که در هرحالتی پای کارِ حسین بن علی (ع) ایستاده اند.
 
حالا این هیئت دانشجویی که سالهای سال محلی شلوغ و پرسرو صدا و پر از دانشجو بود تبدیل شده به آرام ترین هیئت روزهای کرونایی که آرامشی از جنس غم در فضایش پاشیده بودند. نه از نمایشگاه عفاف و حجاب در حیاط خبری بود و نه از نمایشگاه نوشت افزار ایرانی و کتابفروشی! سرتاسر حیاط خالی بود جای تمام آنچه که سالهای قبل بود و قدر بودنشان را ندانسته بودیم. حتی جای خالی آن میی که گوشه حیاط رویش کلمن آب می گذاشتند و معمولا خادم کوچکی آب به دستمان می‌داد نیز خالی بود.هیئتی شده بود که چون حسین را داشت همه چیز داشت و گرنه خیلی جای خالی هایش زیاد بود. خیلی ای کاش ها را بر دل می نشاند. 
 
روضه تمام شد. تمام این افکار به علاوه غربت مضاعف فضا، پاهایم را سنگین کرده بود، از جا بلند شدم و با قدمهای سنگین که تاب برداشته شدن نداشتند، آرام آرام از حیاط عبور کردم و به جلوی در رسیدم. بازهم خوب نگاه کردم نه ایستگاه صلواتی، نه اسفندی و نه هیچ چیز دیگری جای خودش نبود...
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار