به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، رمز عشقی که در دل عاشقان اباعبدالله علیه السلام نهفته است، هیچگاه برای ساکنان زمین خاکی، فاش نمی شود. ما اسیران خاک و نفس، در مواجهه با داستان عاشقی که زن و پنج فرزندش را گذاشت و رفت، هیچیم. روایت شهید دادمحمد رحیمی از زبان همسرش خواندنی است. شیرمردی که می خواست در دوران دفاع مقدس به شهادت برسد اما دست روزگار، سرنوشتش را تا نبرد سوریه ادامه داد. شیرمردی افغانستانی که سالها در افغانستان زندگی میکرد.
برادر محرمحسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان ما را در انجام این گفتگو یاری دادند که از آنها سپاسگزاریم.
**: آقا دادمحمد بیشتر روی چه چیزی تأکید داشتند؟ برایشان از نظر مسائل اخلاقی چه چیزی بیشتر مهم بود؟
همسر شهید: مسائل اخلاقی خیلی برایش مهم بود؛ در بیست سالی که با او زندگی کردم بیشتر برای مسافرت ما را مشهد میبرد؛ مشهد میرفتیم، جمکران میرفتیم، برای مسافرت ما را میبرد به زیارت؛ اصلا پارک و جاهای شلوغ را دوست نداشت، فقط مسافرت را دوست داشت.
نماز شبش اصلا ترک نمیشد؛ غسل جمعهاش ترک نمیشد؛ دعای ندبه روز جمعهاش ترک نمیشد؛ نماز شبش ترک نمیشد؛ همهاش در ماشین و در راه، ذکر صلوات میگفت، اصلا این کار را ترک نمیکرد. همیشه به ما میگفت که آماده باشید برای مرگ؛ از مرگ نترسید. این دنیا دو روز بیشتر نیست؛ برای مرگ آماده باشید. صله رحم داشت، اگر کسی باهاش دعوا میکرد، ناراحت بود، دو روز بعدش میرفت به او سر میزد. پسرعمویش هم قبل از اینکه سوریه برود باهاش درگیر بود؛ بچه خواهر شهید رحیمی و عمویش، با هم دعوایشان شد؛ پسرخواهر شهید رحیمی آمد منزل ما، بعد بابایش با شهید رحیمی ناراحتی کرده بود و زنگ زد که چرا دامادم را در خانهات راه دادی؟ گفت دامادت خودش آمد به خانه من، من راه ندادم. پشت گوشی بد و بیراه گفت. اما در خانه خیلی ناراحت بود، گفت که پسرعمویم به من این حرفها را زده، گفتم حق دارد این حرفها را زده، خب چرا پسر خواهرش را در خانه راه میدهی؟ نگذار به خانه بیاید! وقتی دعوا میکنند نیاید اینجا. گفت من چه خبر داشتم؟ دو روز بعدش دیدم رفته خانهشان. در خانه نشسته بودیم که همین طور زنگ زد به پسرعمویش و گفت چطوری؟ خوبی؟ احوالپرسی کرد. من ناراحت شدم و گفتم چرا این کارها را میکنی؟ به تو فحش داده، به تو حرف زده؛ همه حرفها را گفتم. گفتم تو حالا زنگ زدی؟ گفت حالا او بد است، ما که بد نیستیم، باید صله رحم داشته باشیم. از این حرفها میزد. مرد خوبی بود.
**: نحوه شهادتشان چطور بود؟
همسر شهید: روز پنجشنبه عملیات داشتند، خیلی داعشیها را از بین بردند؛ بعد، شب در اتاق و خیلی خوشحال بوده، همرزمش شهید احمدی که الان هم در سوریه است، گفت آن شب خیلی خوشحال بود که از عملیات آمد؛ گفت شب تا صبح را نخوابید و نماز شبش را خواند و صبح هم تا اذان گفتند، من را بیدار کرد که بلند شو نماز بخوان. من سید را ندیدم که بخوابد و نماز صبحش قضا شود. من را بلند کرد. من نماز صبحم را خواندم و دوباره خوابیدم. دادمحمد بیدار بود، نمازش را خواند و همه جا را جارو کرد و چایی دم کرد و بچهها را بیدار کرد.
گفتم تو که خستهای، دیروز عملیات بودی، شب هم تا صبح نخوابیدی، الان چایی دم کردی برای بچهها و صبحانه آماده کردی؟ بگذار بچهها خودشان کارشان را بکنند. گفت ما اینجا آمدیم برای خدمت، نیامدیم برای خوابیدن و نشستن، آمدیم برای خدمت کردن.
چایی را خوردیم و دیدیم دوباره صدایش زدند که برود عملیات کند. برای عملیات آماده شدیم رفتیم، دوباره دیدیم فرمانده، رحیمی را صدا زد و گفت بلند شو بیا. گفت من که دیروز نوبتم بود! گفت بلند شو بیا، عملیات امروز است. گفت میروند عملیات و شهید رحیمی جلو بوده، آنها عقب بودند، بهشان خبر میدهند که برگردید، بیسیم میزنند که عقبنشینی کنید. شهید احمدی تانکش را برمیگرداند، شهید رحیمی هم برمیگردد که دم برگشتن، موشک میخورد به زرهیاش. موشک که میخورد دو تا پایش قطع میشود. میگفت دو تا پایش قطع شده بود. آن روز دادمحمد فرمانده بوده و همرزمش جلوی تانک نشسته بوده. ترکش آمده توی سرش خورده. احمدی میگوید بعد از ده دقیقه دیدیم صدای الله اکبر بلند شد؛ بعد گفتند شهید شد. با شهید احمدی دوتایشان مثل برادر بودند؛ آنجا گفته بودند این دو تا داداش هستند و نام دوتایشان رحیمی است. اینها از بس که خوب بودند، میگویند کی شهید شد؟ رحیمی شهید شد؟ میگویند نه، رحیمی شهید نشده، کسی دیگر شهید شده. آن دو تای دیگر که بودند آنها شهید شدند. رحیمی شهید نشده. بعد یک دفعه میبینند بعد از ده دقیقه صدای الله اکبر بلند میشود. بعد دوباره از یکی دیگر میپرسند چی شد؟ دوباره از او میپرسند که رحیمی شهید شد؟ میگوید بله رحیمی شهید شد. بعد این احمدی آنجا حالش بد میشود و میافتد زمین. آقای احمدی را میبرند بیمارستان و شهید رحیمی را میبرند سردخانه. فردایش میپرسند که شما دو تا برادر و داداشی بودید؟ میگویند نه، دوست بودیم، از بس دوست بودیم مثل برادر بودیم.
احمدی میگفت وقتی من میرفتم حمام، یواشکی لباسهایم را از حمام برمیداشت و میشست! میگفت ما برای خدمت اینجاییم، شما که سید و سادات هستید، باید برای شما هم خدمت کرد.
دفعه دومی هم که رفت پشت جبهه، دوشنبهاش بود که زنگ نزد، هر چه منتظر بودیم زنگ نزد. دوشنبه من زنگ زدم؛ گوشی را برداشت و گفت من پشت خط هستم، دیگر زنگ نزن به من، خودم زنگ میزنم.
همان جمعهای که شهید میشود، چهارشنبه شب به من زنگ میزند. شب بود که زنگ زد. وسطهایش گفت مواظب بچهها باش، مواظب خودت باش، علی اصغر را تاکید کرد؛ گفت علی اصغر کلاس قرآنش ترک نشود؛ مواظبش باش، اگر میخواهی از این به بعد از تو راضی باشم، حسن آقا را که زن دادم و خودش میداند و کارش، اما تو مواظب این چهار تا بچه باش؛ هر کار میکنی برای رضای خدا باشد، برای رضایت و خوشایند مردم کار نکن. هر خدمتی که برای بچهها میکنی، هر سختیهایی که میکشی فقط برای رضای خدا باشد.
گوشیاش را گذاشته بود پیش من، یک گوشی ساده دیگر با خودش برده بود؛ گفت این گوشی پیش خودت باشد، دم روز زنگ برایت میآید یا خبر برایت میآید، گوشی را دست کس دیگری نده. همان شب یک نفر میآید پشت در برایت خبر میآورد، خودت پشت در برو، بچهها را نفرست، یک خبر برایت میآید آن روز.
**: زنگ که زد اینها را گفت؟
همسر شهید: بله، چهارشنبه شب که زنگ زد برایم گفت. دو روز بعد، جمعه شهید شده.
**: شما نپرسیدید چه خبری میآید؟
همسر شهید: نه من اصلا هول شدم؛ دوازده شب بود؛ هول شدم و گفتم شما چه میگویید؟ ناراحت شدم. گفت شما حرفهای من را گوش کن که من چه میگویم، من وقت ندارم. دیگر من خیلی ناراحت شدم. از پشت گوشی صدا میآمد، نوبتی بود دیگر، وقتش تلف میشد، گفتم از این حرفها نزن.
**: رفتارش با شما و بچهها چطور بود؟ وقتی مثلا عصبانی میشد چه کار میکرد؟
همسر شهید: کمتر عصبانی میشد. اولهای زندگی خیلی سختگیر بود؛ تند بود؛ اما بعد خیلی خوب شد. این دو تا بچههای کوچکترش، ابوالفضل و علی اکبر که آمدند میگفت اینها ملائکه خانه هستند، اصلا با اینها در خانه خیلی مهربانتر رفتار میکرد. از سر کار که میآمد با این که خسته بود، خودش چهارزانو حرکت میکرد و میگفت بیایید سوار شوید، اسب سواری کنید! علی اصغر هم که بزرگتر بود رویش نمیشد این کار را بکند، دنبالش میدوید... خیلی در خانه با ما خوب بود؛ با بچهها بازی میکرد. در حیاط میرفت و با شیلنگ آب با بچهها بازی میکرد و آنها را خیس میکرد. بازی میکرد. چون من دوست نداشتم بچههایم در کوچه باشند، و میگفتند مامان چرا ما را نمیگذاری به کوچه برویم؟! میرفت مشغولشان میکرد و بازی میکرد با آنها که سرشان گرم بشود.
**: شهیدِ شما اولین شهید مدافع حرم افغانستانی است. آن موقع وقتی سوریه رفتن برای افغانها یک مقدار عجیب و غریب بود؛ یعنی کمتر کسی میدانست سوریه چه اتفاقی افتاده و دفاع از حرم لازم است و خیلیها هم سرزنش میکردند، میگفتند اینها که میروند برای دفاع از حرم نمیروند برای پول میروند! بعضیها ممکن است برای اقامت بروند. با این صحبتها چه میکردید؟
همسر شهید: روز تشییع جنازه اش هم همین بود. ما رسم داریم که به خانواده داغدار کمک کنیم. در هفتاد خانه صندوق داریم، هزینههای روز تشییع و پذیرایی و مخارج قبرستان باغ رضوان را از این صندوق می دهند که به خانواده داغدار فشار زیادی نیاید. غذای روز تشییع را هم از پولی که در این صندوق جمع میشود هزینه میکنند. من که به حال خودم گرفتار بودم. بعدها شنیدم که برخی میآیند غذای ظهر تشییع جنازه را آماده کنند، و حتی آن شبی هم که مراسمش بود، مردم گفتند برای اینها که دولت پول میدهد، چرا ما غذا بپزیم و خرج کنیم؟! بعد یکی از این فامیلها و دوستانمان میگوید، شما اصلا چه کار به دولت دارید؟ پول غذای شهید را صندوق داده...
آن شب تشییع جنازه که تمام شد و به خانه آمدیم، هر کسی برای خودش یک چیزی میگفت، یکی میگفت پول ریختهاند برایش، یکی میگفت چرا از افغانستان فرار کرد آمد اینجا و رفت برای جنگ؟ یکی می گفت چرا در افغانستان نمیرود جنگ؟ یک نفر دیگر می گفت چرا بچههای کوچکش را ول کرده و رفته برای جنگ؟ آن یکی می گفت برای پول رفته! بعضی ها هم می گفتند کار که داشت، چرا برای پول رفت؟ حتی بعد از یکی دو سال پسرداییاش با بچه من درگیر شد. یک جایی مراسم رفتیم بعد رفتیم خانه شان چایی بخوریم، گفت آره، اینها برای پول رفتند، اگر برای پول نرفتهاند، چرا نرفتند افغانستان جنگ کنند؛ که افغانستان خودمان را نجات بدهند؟ بعد بچهام گفت خب برای پول رفته، برای هر چه رفته، لازم نیست تو این حرف را بزنی؛ اگر مردی خودت برو جنگ.
وقتی آقای رحیمی از سوریه آمد، بهش گفتم وقتی بهشت زهرا رفتیم، مردم خیلی زخم زبان میزدند، از تهران زنگ میزدند که دادمحمد رحیمی رفت سوریه، اگر این دفعه آمد بگو ما را هم ببرد، چقدر پول میدهند که ما برویم پولها را بگیریم؟! گفتم امروز از تهران زنگ زدند و این حرفها را میزنند، دیگر نرو، من تحمل ندارم اینقدر زخم زبان بزنند. گفت به بیبی زینب و اهل بیت هم این حرفها را میگویند، تو از آنها زخم زبان و شکنجه زیادتر دیدی؟ تو این حرفها را پشت سر بنداز، ما برای دین و برای بیبی زینب میرویم.
**: جواب خودتان چه بود به این زخم زبانها؟
همسر شهید: وقتی دادمحمد به خودمان میگفت من برای بیبی زینب می روم، تو هم صبر کن؛ ما هم صبر می کردیم و چیزی نمیگفتیم... در دلم می گفتم بگذار برای خودشان هر چه میخواهند بگویند، حتی دخترم هم میگفت شما صبر کن، بگذار هر که هر چیزی میخواهد بگوید...
**: هر کسی هر چه میگفت جواب نمیدادید؟
همسر شهید: نه، هیچی نمیگفتم. اگر جواب میدادیم درگیر میشدیم.
**: نحوه اطلاع از شهادتشان را هم بگویید، چطوری فهمیدید؟ چه کسی به شما گفت که شهید دادمحمد رحیمی شهید شده؟
همسر شهید: اینها که روز جمعه شهید میشوند، بعد زنگ میزنم به جوادی، روز دوشنبه که اربعین بود، ما در مسجد در همان صندوقمان روضهخوانی داشتیم. ده روز که شهید رحیمی رفته بود، از این ده روز یک روز برای بچهام غذا نپختم، یک روز چایی دم نکردم، خانه را جارو نکردم، همین طور که پیش بخاری خوابیده بودم، هیچ کاری از دستم برنمیآمد. اصلا دست و پایم گرفته بود؛ دم غروب که میشد صدا از پشت بام میآمد، صدای خود رحیمی میگفت بلند شو خانهات را جمع کن، کارهایت را جمع کن، برایت خبر میآید. بعد بلند میشدم نگاه میکردم چهارطرفم را هیچ کسی نبود، هیج صدایی نبود. وقتی که خواب بودم فقط صدایی میآمد به گوشم. روز دوشنبه اربعین بود که زنگ زدند که در صندوق، روضهخوانی داریم...