به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، وقتی خواستیم دایره گفتگوهایمان با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را از استان تهران و قم و البرز فراتر ببریم، پیشنهاد اول، استان اصفهان و شهر اصفهان بود. همه کسانی که در جریان مجاهدتهای افاغنه ساکن اصفهان در دوران نبرد سوریه بودند، برای شهید صفرعلی سیفی، ارزش فوقالعاده ای قائل بودند. با کمک دوستان خوبمان در گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان با خانواده سیفی که دو پسرشان را تقدیم دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها کرده بودند، مرتبط شدیم و آنچه در ادامه و در چند قسمت میخوانید، گفتگو با پدر و مادر این شهیدان است.
گفتگوی دیگری نیز با همسر شهید محمدرضا سیفی داریم که در روزهای بعد، تقدیمتان میکنیم؛ به شرط صلواتی به روح پاک همه شهیدان مدافع حرم از ایرانی و پاکستانی گرفته تا عراقی و افغان و...
**: وقتی برگشتید، از تهران تا اصفهان چقدر سخت گذشت؟
خواهر شهید: خیلی سخت بود. من صبحش از دختر برادرم شهادت داداش صفر را با خبر شدم؛ باورم نمیشد؛ میگفت به هیچ کس نگو؛ هنوز هیچ کس خبر ندارد. من این قضیه را به هیچ کس نگفتم؛ حتی به شوهرم نگفتم. گفتم شاید این حرف دروغ باشد؛ بعد آن روزش رفتیم برای زیارت شاه عبدالعظیم؛ بعد از ظهرش مامانم آمد و گفت از شاه عبدالعظیم سفره صلوات بگیر و همیشه در خانه ات پهن کن؛ سفره صلوات خیلی خوب است. من گفتم باشد. بعد از ظهرش که آمدیم خانه، شام درست کردم، دوازده شب بود که میخواستیم بخوابیم، خواهرم زنگ زد و با گریه گفت که صفرعلی شهید شده. گفتم نه، دروغ است. گفت برو فیسبوک و اینستا را نگاه کن؛ عکس صفر را زدهاند. گفتم آره، صفرعلی شهید شده. باز من باورم نمیشد؛ تا صبح فقط گریه میکردم.
دخترم کلاس اول بود، صبح بود که میخواستم ببرمش مدرسه؛ خیلی حالم خراب بود، شوهرم گفت نه، نمیخواهد، خودم میبرم، این را که برد، خواهرم از بوشهر زنگ زد و گفت که شوهرم میگوید من که میخواهم بروم کربلا، شما بیایید تا اصفهان من را همراهی کنید. گفتم پس این یک کاری شده؛ یک خبری هست که نمیخواهند به ما بگویند، به خاطر همین است. به خواهرم گفتم شاید یک کاری شده و قضیه صفرعلی را که میگویند شهید شده شاید راست باشد؛ میخواهند ما را به همین بهانه ببرند اصفهان. این بود که خواهرم گوشی را قطع کرد. دوباره زنگ زد و گفت آره، شوهرم گفته لباسهایتان را آماده کنید برویم اصفهان.
بعد من به شوهرم زنگ زدم. رفته بود سرکار. زنگ زدم و گفتم تو را به ارواح رفتگانت و مادرت قسم میدهم اگر خبری شده به ما بگو. بعد شوهرم پشت تلفن گفت که خدا صبرت بدهد که صفر رفته! از آنجا دیگر با یک بدحالی آمدیم و شب رسیدیم خانه داداشم مصطفی چون که گفتند شب خانه نروید، به مامان و بابا خبر ندادهایم. ما دوازده شب رسیدیم خانه داداشم؛ آن شب تا صبح نشستیم.
صبح آمدیم اینجا؛ مامانم و بابام از قضیه صفر خبر نداشتند. ما رسیدیم اینجا و با گریه آمدیم خانه؛ مامانم گفت گریه نکنید، گمشدهتان بعد از دو سال پیدا شده. بعد ما توی دلمان میگفتیم وای! چرا اینها بی خبر هستند؟! همین طور که داشتیم گریه میکردیم، خواهرم از راه رسید. بعد من خواهرم را دلداری دادم و گفتم که زیاد گریه نکن؛ اینها شک میکنند. در همین حال بودیم که خانه پر از جمعیت شد و مامان اینها را خبر کردند.
**: دلهرهای که قبل از رفتن یک عزیز به دل آدم میافتد...
خواهر شهید: بله؛ خیلی دلهره و دلشوره داشتم. من صبح جمعه از دختر داداشم خبردار شدم؛ باز خودم را هی دلداری میدادم و میگفتم شاید این حرف دروغ است، شاید اشتباه کرده، شاید کسی دیگر را با این اشتباه گرفته، دیگه آن دلهره بود در دلم. تا اینکه فردایش به مصطفی زنگ زدم و مصطفی خبر را گفت. آن شب که خواهرم زنگ زد باز هم باورم نمیشد. تا صبح همین طور قران میخواندم و صلوات میفرستادم شاید که این حرف دروغ باشد.
بعد که به مصطفی زنگ زدم، مصطفی را قسم دادم و گفتم تو رو خدا برو یک پیگیری بکن که این حرف راست است یا دروغ است. مصطفی قرار بود هشت صبح به ما خبر بدهد؛ باز او زنگ زد و گفت نه، هیچ کاری نشده، من رفتم بنیاد شهید و گفتند نه، هیچ خبری نشده. من حرف آخر را از شوهرم شنیدم. گفتم تو را ارواح خاک مادرت قسم میدهم که راستش را به من بگو، آیا این حرف حقیقت دارد یا نه؟ شوهرم گفت آره، خدا صبرتان بدهد، صفر شهید شده...
**: آقای صفرعلی چندساله بودند؟
خواهر شهید: ۲۴ ساله.
**: اینکه مجرد بودند به ذهنتان نمیآمد؟ اینکه داماد نشدند؟
خواهر شهید: چرا، روزهای آخر که میخواستند بروند مامانم یکی را برایشان پیشنهاد کرده بود که بروند برایش خواستگاری. تابستان بود. ما از تهران آمده بودیم. آمدیم خانه مامانم. صفرعلی اینجا بود که گفت خواهر بیا برویم من یک لباسی بخرم که میخواهم امشب بروم خواستگاری. گفتم خب خدا را شکر. یعنی هیچ وقت با ما آنطور نمینشست صحبت کند اما آن سال فرق کرده بود.
ما شبها ساعت نه، ده میگرفتیم میخوابیدیم، میگفت خواهرها نخوابید، بیایید بنشینید یک مقدار دور هم با هم صحبت کنیم، بعد ما مینشستیم صحبت میکردیم؛ میگفت من عروسی کنم اینطوری عروسی میگیرم، در خانه میگیرم، مثل قدیم سه شبانه روز همه فامیلها جشن میگیریم، اینطوری میکنم، آنطوری میکنم. بعد ما میگفتیم الان رسم است تالار بگیرند. میگفت نه، تالار به درد نمیخورد، من فقط در خانه، میخواهم عروسیام مثل قدیم در خانه باشد؛ سه شبانه روز همه فامیلها را دعوت کنیم و جشن بگیریم و خوشحالی کنیم. گفتم باشد.
آن روزی که شبش میخواستند بروند خواستگاری، با هم رفتیم و شلوارش را خودش انتخاب کرد. بعد به من گفت خواهر پیراهنم چه رنگی باشد؟ گفتم سفید. گفت نه، سفید را روز دامادی میپوشند، بگذار سفید را دفعه بعد بخریم. گفتم چه رنگی بخریم؟ رنگ شیری را انتخاب کرد. گفت این بهتره. آمد و با خوشحالی رفت حمام، لباسهایش را پوشید، رفت گل و شیرینی خرید. با مامانم اینها آن شب میخواستند بروند خواستگاری. ما اینقدر اصرار داشتیم که تو رو خدا ما را هم ببر، میگفت نه، این دفعه اول است؛ همین خوب است، با مامان و بابا میرویم و بعد شما.
**: نتیجه خواستگاری چه شد؟
خواهر شهید: صفر هر جا میرفت خواستگاری اولین حرفش که به دختر میگفت این بود که من با بابا و مامانم زندگی میکنم؛ هیچ دختری اینطور قبول نمیکرد که با پدرشوهر و مادرشوهر زندگی کند. بعد که قبول نکردند گفتند باشد، ما پس فردا جواب قطعی را بهتان میدهیم. بعد، فردا پس فردایش که جواب قطعی را به صفرعلی دادند، گفتند نه، ما نمیخواهیم! شما خانوادهتان خیلی پرجمعیت است؛ پنجشنبه و جمعه هر هفته دور هم جمع میشوید، دختر من اینطور نمیتواند این همه غذا درست کند برای عروسها و بقیه؛ ما قبول نداریم. بعد گفت دختر گفته من با پدرشوهر و مادرشوهر زندگی نمیکنم. بعد از همین قضیه صفرعلی یک خرده ناراحت شده و فردا نه، پس فردایش از سوریه بهش زنگ زدند که بیاید سوریه و رفت. همان هم اعزام آخرش شد.
**: مجروح نشده بود؟
خواهر شهید: چرا، دو مرتبه قبلش مجروح شده بود.
**: بین محمدرضا و صفرعلی کدامشان دوران بچگی شیطنت بیشتری داشتند؟ شیطنتهایشان چطوری بود؟ از آنهایی بودند که به قول معروف از دیوار صاف بالا میرفتند؟
مادر شهید: صفرعلی پر جنب و جوش تر بود. دور خانه نرده داشت و صفرعلی از اینها بلند میشد و میرفت... یک روز زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم من رفتهام جایی کار دارم. گفت زود بیا کارَت دارم. آمدم خانه، دیدم از سر در نرده آمده داخل خانه. گفتم از کجا آمدی داخل؟ گفت از اینجا آمدم! خیلی شیطان بود، هر چه میگفتم از اینجا نیا بالا،گوش نمیداد... میگفتم همسایهها شک میکنند که این دزد است! نرو بالا که تو را میگیرند. گفت نه. نمیدانم چطوری از این نرده ها رد میشد و میآمد بالا.
**: دوستان شهدا میآیند و به شما سر میزنند؟
مادر شهید: بعضی وقتها میآیند، از وقتی کرونا شده نه خیلی.
خواهر شهید: دفترچهای که در سوریه درس و مشقی چیزی میدادند، در خانه بود؛ بچهها خط خطی کردند. برای شهید صفرعلی بود.
**: پدر جان شما خیلی ساکتید، چرا بغض کردهاید، یاد چیزی افتادید؟
پدر شهید: وقتی یاد شهیدهایم میافتم، دلم خون میشود. بغضم میگیرد.
**: وقتی پسرها شهید شدند احساس نکردید پشت شما خالی شده؟
پدر شهید: چرا. همینطوری بود...
خواهر شهید: بابا بعد از صفرعلی، خیلی عوض شد. آن روزی که پیکرش را آوردند دیگه از آن به بعد زیاد دلش میسوزد، خون بالا میآورد. چند روز پیش اینطوری شده بود، رفتیم دکتر، گفت چرا حرص میخوری؟ تا یادش میآید دلش میسوزد، به خاطر همین خون استفراغ میکند.
**: شکر خدا جای پسرهایتان خوب است؛ وای به حال امثال من. آنها زندهاند... ما که ماندیم باختیم و باید حواسمان به مسئولیتی که روی دوشمان است، جمع باشد؛ دعا کنید ما کم نیاوریم، وگرنه جای پسرهایتان که خوب است. آرزوی همه ماست که شهادت نصیبمان بشود؛ واقعا دیدن وجه الله، نصیب هر کسی نمیشود؛ اینها شهید بودند که شهید شدند. امثال پدر و مادرهایی مثل شما که بچههایتان را اینقدر مسئولیتپذیر و مومن و متعهد بار آوردند، مسئولیتهای ما را دو چندان میکند. دعا کنید عاقبت ما مثل فرزندان شما باشد؛ دعا کنید ما کم نیاوریم زیر بار این مسئولیت.
مادر شهید: انشاالله که همه، عاقبت به خیر شوند.
**: ما خیلی محتاجیم به دعاهای شما؛ همه جوانها نیاز دارند به دعای شما...
**: مادر شما فکر میکنید که شهید صفرعلی و شهید محمدرضا چه کارهای خوبی انجام دادند که لایق شهادت شدند؟
مادر شهید: خدمت امام حسین میکردند؛ روضه امام حسین هر جایی بود، این محمدرضا ده شب محرم را مداحی میکرد؛ همهاش در هیئت بود. خدمت میکرد. صفرعلی هم به همین صورت. از خدا خواستم که همین راه را بگیرند و جلو بروند.
**: شهید آوینی را که میشناسید؟ کسی بود که در هشت سال دفاع مقدس میرفت از شهیدان رزمندگان فیلم میگرفت در جبههها، همین کاری که ایشان کرد باعث شد که هشت سال دفاع مقدس که انقلاب ایران پیروز شد ماندگار بماند و بعد از آن همه صحبتها را بشنوند. شهید آوینی یک جمله معروفی دارد؛ یک حرف قشنگی زده و گفته «خوش به حال کسی که وقتی روز قیامت میآید یک جایی از بدنش شهادت بدهد که این شخص در جبهه بوده.» صفرعلی سیفی و محمدرضا سیفی تمام اعضای بدنشان دارد شهادت میدهد که در جبهه بودند؛ همین طور اینها جلوی حضرت زینب جلوی امام حسین شفاعت شما را خواهند کرد.
شما به خاطر اینها سربلند خواهید بود، یعنی اگر روز قیامت بشود و صدا کنند که چه کسانی فرزند شهید دارند؟ شما با افتخار میگویید که ما دو تا فرزند شهید داریم، ما دو تا از فرزندانمان را در این راه دادیم و تمام غصه و غمهایش را در این دنیا تحمل کردیم. این تحمل و صبری که شما دارید، اجرش اگر بیشتر از شهادت نباشد کمتر از شهادت نیست، چون شما که هر ثانیه و هر لحظه منتظر برگشت پیکر آقا محمدرضا هستید، این دلتنگی و این نگرانی، این اجرش کمتر از شهادت نیست.
برای کل مسلمانان جهان، برای افغانستان، برای جبهه مقاومت، برای تمام جوانها، برای کسانی که در این اتاق هستند دعا کنید. شما پدر و مادر شهید دلسوخته هستید و دعاهای شما خریدار ویژه دارد؛ یعنی حضرت زینب، حضرت زهرا، امام حسین، روی حرفهای شما حساب میکنند؛ روی شما را زمین نمیاندازند؛ شما دو تا شهید دادید در این راه. برای ما دعا کنید؛ برای مسلمانان جهان دعا کنید.
مادر شهید: انشاالله که همه خوشبخت و عاقبت بخیر شوند. انشاالله که همهمان عاقبت بخیر شویم.
**: اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات...
*با سپاس از برادر محرمحسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان