به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، وقتی خواستیم دایره گفتگوهایمان با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را از استان تهران و قم و البرز فراتر ببریم، پیشنهاد اول، استان اصفهان و شهر اصفهان بود. همه کسانی که در جریان مجاهدتهای افاغنه ساکن اصفهان در دوران نبرد سوریه بودند، برای شهید صفرعلی سیفی، ارزش فوقالعاده ای قائل بودند. با کمک دوستان خوبمان در گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان با خانواده سیفی که دو پسرشان را تقدیم دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها کرده بودند، مرتبط شدیم و آنچه در ادامه و در چند قسمت میخوانید، گفتگو با پدر و مادر این شهیدان است.
گفتگوی دیگری نیز با همسر شهید محمدرضا سیفی داریم که در روزهای بعد، تقدیمتان میکنیم؛ به شرط صلواتی به روح پاک همه شهیدان مدافع حرم از ایرانی و پاکستانی گرفته تا عراقی و افغان و...
**: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. السلام علی المهدی و علی آبائه. خیلی خوشحال و خرسندیم در خدمت شما خانواده محترم شهیدان سیفی هستیم. برای ما توفیق است. فرزندان شما کارهایی کردند که نسل جوان شاید خیلی کم بتوانند درک کنند که چه کار کردند، ولی در آینده مشخص خواهد شد؛ کاری که اینها کردند کار خیلی بزرگی بود؛ کاری کردند که اگر از لحاظ فلسفی به آن نگاه کنیم، نجات کل بشریت بود. اینها از لحاظ نظامی، واقعا جبهههایی را توانستند فتح کنند که ناممکن بود، نه سلاحی آنطور که باید و شاید داشتند، نه تجهیزاتشان کامل بود، نه آموزشهایشان کامل بود، ولی نیرویی که داشتند، نیروی ارادهشان، نیروی ایمانشان توانست در جبهه هایی که بودند موفق شوند و همه لطف خدا بود.
اگر تاریخ را بررسی کنیم، در قیام امام حسین علیه السلام و اگر به تاریخ دقیقتر نگاه کنیم، امام حسین را بردند در یک بیابانی و شهیدشان کردند، گفتند ما امام حسین را شهید می کنیم در یک بیابان، هیچ کس هم نیست، زن و بچهاش را هم شهید می کنیم؛ بچه هایی که حتی شیرخواره بودند را هم شهید میکنیم که هیچ کسی از نسل امام حسین باقی نماند؛ غافل از اینکه کسانی بودند در این خانواده مثل حضرت زینب که بعد از شهادت امام حسین آمدند این وقایع و اتفاقاتی را که در کربلا برایشان اتفاق افتاده را نقل کردند و امام حسین بعد از ۱۴۰۰ سال باز هم زنده است. همه دم از امام حسین می زنند و هر سال یاد و خاطره شان بیشتر از سال قبل می شود.
شهید مطهری حرف خیلی قشنگی می زند، می گوید آنها که رفتند کاری حسینی کردند، آنها که ماندند کار زینبی باید بکنند. الان شهید شما شهید سیفی، کار حسینی را انجام داد، آنها رفتند دفاع از حرم کردند، دفاع از دین کردند، و آنها که ماندند ما هستیم، شما هستید؛ شما باید کار زینبی بکنید، بیایید از مظلومیت های شهیدان مدافع حرم بگویید، از فرزندتان بگویید. شما بدانید صداهایی که ضبط می شود از صحبت های شما، فیلم هایی که گرفته می شود از شما؛ چه قلبهایی را که هدایت می کند، چقدر برای جوان هایی که الان هستند تاثیرگذار خواهد بود. چقدر از مظلومیت ها و دلاوریهای بچه های فاطمیون گفته می شود و اینها در تاریخ ثبت می شود. من با اجازهتان مصاحبهمان را شروع می کنم؛ ان شاءالله که مصاحبه را حضرت صاحب الزمان، حضرت زهرا و شهید سیفی از ما قبول کنند.
بگذارید از ابتدا شروع کنیم. شما از کدام ولایت افغانستان هستید؟
پدر شهید: از ولسوالی (شهرستان) قره باغ؛ استان غزنی می شود. منطقه نیقلعه.
**: کلا همانجا زندگی میکردید؟
پدر شهید: بله.
**: چه سالی به ایران آمدید؟
پدر شهید: خیلی سال است، تقریبا چهل سال می شود به ایران آمدیم.
**: آنجا در افغانستان چهکار می کردید؟
پدر شهید: آنجا چیزی نبود، فقط کشاورزی می کردیم.
**: با خاله (همسرتون) چطور آشنا شدید؟
پدر شهید: با خاله اینطور آشنا شدیم که منطقه ایشان در منطقه جاغوری بود و ما هم از نیقلعه بودیم. خدا قسمت کرده بود که با هم ازدواج کنیم.
**: شهید صفرعلی سیفی فرزند چندم شما بود؟
مادر شهید: ته تغاری بود.
**: چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: ۵ تا پسر داشتم، دو تا دختر. دو تایش را در راه خدا دادم، سه تا پسرم و دو تا دخترم مانده.
**: گفتید که خیلی وقت است از افغانستان آمدید؛ حدودا چند سال است؟
مادر شهید: چهل سال هست.
پدر شهید: من خودم زودتر آمدم، اینها در هرات زمین خریدند و مدتی در آنجا بودند؛ خانواده همسرم از هرات آمدند.
**: چی شد که به ایران آمدید؟
مادر شهید: جنگ بود دیگر، شوروی آمده بود؛ به خانهها حمله میکرد و طلاها را غارت می کرد، بچه های جوان و دخترها را جمع می کرد و می برد؛ به خاطر همان ما فراری بودیم و آمدیم به ایران.
**: آن موقع که از افغانستان آمدید چند تا بچه داشتید؟
پدر شهید: دو تا پسر داشتم، محمدرضا و حبیب الله.
**: اسم بچه هایتان را از اول به ترتیب می گویید؟
مادر شهید: (شهید)محمدرضا، حبیب الله، زکیه، محمدموسی، مصطفی، خدیجه، (شهید)صفرعلی.
**: شما وقتی از افغانستان آمدید دو تا بچه داشتید، محمدرضا و حبیب الله را داشتید. بعد آمدید اصفهان ساکن شدید؟
مادر شهید: بله.
**: قاچاق آمدید؟
مادر شهید: نه، قانونی آمدیم.
**: پاسپورت گرفتید آمدید؟
مادر شهید: بله قانونی آمدیم.
**: آمدید اینجا و بچه ها را در مدرسه ثبت نام کردید؟
پدر شهید: بله اینها مدرسه ثبت نام کردند و درس خواندند.
**: چطور به منطقه زینبیه (اصفهان) آمدید؟
مادر شهید: همین منطقه زینبیه بودیم. یک سال در جویآباد بودیم، یک سال هم در رهنان بودیم؛ بعد آمدیم همین منطقه زینبیه.
**: اینجا فامیل دارید؟
مادر شهید: فامیل داریم، آره.
**: چه کسانی از اقوام و خویشان شما اینجا هستند؟
پدر شهید: اینجا داداشم هست.
مادر شهید: پسرداییش هم اینجاست.
**: خودتان هم کار می کنید؟
پدر شهید: خودم نمی توانم کار بکنم حالا.
**: از شهید سیفی بگویید، در همین ایران به دنیا آمد؟
پدر شهید: آره.
مادر شهید: برای تولد صفرعلی، همین جا بودیم؛ در منطقه پارک لاله، اول جاده دولت آباد، خیابان فلاطوری بودیم که به دنیا آمد.
**: از تحصیلاتش هم بگویید.
مادر شهید: دو پسر بزرگم مدرسه می رفتند؛ بچه ها همه شان این مدرسه شهید اسماعیلی می رفتند.
**: بچههایتان تا کلاس چندم درس خواندند؟
مادر شهید: همهشان تا سوم راهنمایی و اول دبیرستان خواندند.
**: صفرعلی تا چندم درس خواند؟
مادر شهید: سوم راهنمایی خواند و یک سال دیگر هم خواند.
همسر شهید محمدرضا: صفرعلی هم شیرین زبان بود، هم درسهایش خیلی خوب بود. ما که آمدیم خانه اینها صفرعلی خیلی کوچک بود؛ خیلی بچه خوبی بود، خیلی باهوش بود. نمرههایش همه بیست بود، معلم ها همه راضی بودند، مدیر مدرسه راضی بود.
**: چی شد که درس را رها کرد.
مادر شهید: خب دیگر...
**: کارش چی بود؟
مادر شهید: شغلش؛ سنگبری می رفت، بنایی می رفت، آخر کار که سوریه می رفت، از سوریه که برمیگشت می رفت در میوه فروشی کار می کرد.
**: ته تغاری شما بود و خیلی هم دوستش داشتید.
مادر شهید: همه شان را دوست دارم
همسر شهید محمدرضا: در خیریه حضرت ابوالفضل کار می کرد، در خیریه حضرت عباس کار می کرد، سه سال پولش را به مادرش نداد، همه را به خیریه میداد.
**: خیریه را قبل از اینکه سوریه برود کار می کرد؟
همسر شهید محمدرضا: آره، بعد که سوریه می رفت هم همه پول را به خیریه می داد، سه سال یک قِران پول به خانه نداد همه را به خیریه می داد.
**: قبل از مصاحبه گفتیم پرچم می زد، اینها را هم توضیح بدهید.
مادر شهید: وقتی عاشورا می شد محرم می شد، خانه را سیاه پوش می کرد؛ پارچه سبز می آورد و برای بچه های هیئت، سربند درست میکرد.
**: چند ساله بودند که رفتند برای دفاع از حرم؟
مادر شهید: در ۱۹ سالگی رفت.
**: چند سال رفتند؟
مادر شهید: ۱۹ سالگی رفت تا ۲۴ سالگی؛ ۴، ۵ سال. ۱۹ سالگی رفت و در ۲۴ سالگی شهید شد.
**: چون او کسی بوده که خیلی از در بین رزمندگان فاطمیون، کسی نیست که ایشان را نشناسد. هر کسی که می آید از ایشان خاطرهای نقل می کند. می گویند آنجا هم که بوده بسیار باهوش و زرنگ بوده به خاطر همین فرماندهی محور را به ایشان داده بودند. می دانید که آنجا چه کار می کردند، در جریانش هستید؟
مادر شهید: بله.
**: اگر می دانید شما بگویید چه کار می کرد...
مادر شهید: می گفتند فرمانده تیپ امام رضا بود. خیلی شغلش خوب بود، اخلاقش خوب بود، رفتارش خوب بود.
**: به نظر شما چی شد که علاقمند شد به دفاع از حرم؟
مادر شهید: می رفت کربلا. سال اول رفت کربلا و از کربلا که آمد گفت من می روم سوریه. فقط من سوریه می روم. گفتم نمی خواهد بروی! گفت من با امام حسین عهد کردم بروم خدمت حضرت رقیه و حضرت زینب.
**: چه سالی رفتند به سوریه؟
مادر شهید: ۹۶ که شهید شدند، حدودا سال ۹۱ بود که رفتند به سوریه.
**: پس همان اوایل جنگ سوریه رفته بودند و از گروههای اولیه فاطمیون بودند...
پدر شهید: بله، اوایل بود.
همسر شهید محمدرضا: پدر و مادرش را هم دعوت کرد به سوریه برای زیارت. وقتی آقای اسحاقی فرمانده بود، گفته بود به صورت تشویقی پدر و مادرت را بیاور اینجا.
**: چطور اجازه دادید پسرتان، که ته تغاری هم بود، خیلی هم دوستش داشتید و پسر خوبی هم بود، به سوریه برود؟
مادر شهید: از کربلا آمد گفت من می روم، گفت اگر اجازه بدهید می روم، اگر اجازه ندهید، نه؛ من به باباش گفتم که این پسر خودش همینطور می رود به سوریه، بگذار اجازه بدهیم، پیروِ امام زمان، حضرت زینب و حضرت رقیه باشد. خودش گفت من با امام حسین عهد کردهام که بروم. بگذاریم برود دیگر... من راضی بودم که برود.
**: برای ازدواج کسی را برایش در نظر نگرفته بودید؟
مادر شهید: نه.
**: خودش هم کسی را انتخاب نکرده بود؟
مادر شهید: نه.
**: روز اول رفتنش را بگویید، چه احساسی داشتید؟ چه اتفاقاتی آن روز افتاد؟
مادر شهید: روز اول که رفت، هیچی، در حال عادی بودم. فکر می کردم می رود زیارت مشهد، فکر کنم می رود تهران، من همین طور بودم، اصلا هیچ احساسی نداشتم. وقتی که راهی شد از خانه و می خواست برود، به مصطفی پسرم گفت تو باید با او بروی. گفت من کجا بروم؟ صفرعلی گفت نمی خواهد با من بیاید؛ گفتم بگذار با تو بیاید، تا تو ماشین می نشینی تهران می روی، تو را راهی کند. باز مصطفی گفت من باهاش می روم. دو تایی تا فلکه دانشگاه رفتند؛ از ساعت ۷ رفتند و مصطفی ساعت ۱۱ آمد. گفت مامان خیلی بچه های کم سن و سالی بودند. تو چرا اجازه دادی صفرعلی برود؟ گفتم خب، بگذار برود، اگر شهید شد که در راه خدا بوده، برای حضرت زینب و حضرت رقیه رفته. بگذار برود. اگر سالم بود هم میآید پیش ما...
**: کربلایی شما تعریف کنید، چی شد که جازه دادید آقاصفرعلی برود؟
پدر شهید: اجازه دادن ما همان چیزی بود که مادرش گفت. ما گفتیم خب خودش برود بهتر است. من هم به مادرش گفتم اجازه بده برود.
**: اولین روزی که آقا صفرعلی می خواستند بروند، شما چه احساسی داشتید؟
پدر شهید: من دلم خیلی بیقرار شد. هر چه گفتم خودش قبول نکرد. یعنی ما اینجا ختم قرآن داشتیم خانه پر از آدم بود؛ هر چه التماس کردم که نرود گفت نه، من باید بروم. دیگه ما چیزی نتوانستیم بگوییم. اگر اجازه بدهید من می روم اگر اجازه نمی دهید هم من می روم. بهتر همان که راضی شدیم دیگر.
*با سپاس از برادر محرمحسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان