به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگویی صمیمانه با سرکار خانم «معصومه ولی» همسر سردار شهید، حاج رضا فرزانه است که یکی از خواهران پژوهشگر در گروه تحقیقاتی فتحالفتوح آن را انجام داده است. ما نیز تلاش کردیم لحن خواندنی این گفتگو را در تنظیم آن، حفظ کنیم. به روح خادم الشهدا، حاج محمد صباغیان که گروه تحقیقاتی فتحالفتوح را پایهگذاری کرد و از دوستان و همکاران سردار شهید حاج رضا فرزانه در جریان اردوهای راهیان نور بود و در حال خدمتگزاری به زائران اربعین، آسمانی شد، درود میفرستیم.
**: اخلاقشان چطور بود؟
همسر شهید: قیافهاش را هر کسی می دید می گفت وای چقدر بداخلاق است! مثلا طرح بصیرت که بود در پادگان، گفتند که حاج آقا باید صحبت کند، گفتم صحبت کنید، من هم می ایستم؛ بعد یکی از خانم ها برگشت گفت: خدایی چه مدلی با حاج آقا زندگی می کنی به این بداخلاقی؟! گفتم برعکس است؛ اتفاقا خیلی خوشاخلاق است؛ اینقدر در خانه با بچهها شادی می کنند، بعضی مواقع کُشتی می گیرند، جودو کار می کنند که صدای من در میآید... من به هوای اینکه خانه آپارتمانی بود و صدا می رفت پایین، بلند می شدم کمربند برمیداشتم و می گفتم اگر جدا نشوید می زنم! می گفت «بچه ها تسلیم، مامان کمربند آورده!» دیگه آرام میشدند. خیلی برعکس ظاهرش که انگار خشن به نظر می آمد، بنده خدا اصلا در خانه اینطور نبودند. همیشه بگو و بخندشان به راه بود
**: در کارهای خانه به شما کمک هم میکردند؟
همسر شهید: بله تا جایی که می توانست کمک می کرد. اغلب که در خانه نبود، همان روزهای عادی بعد از جنگ هم که تهران بود، کم پیش میآمد که ساعت سه و چهار در خانه باشد؛ اغلب ساعت شش هفت بعد از ظهر میآمدند خانه. اصلا درخانه پیدایشان نمی شد. ما دیگر همه کارهی خودمان بودیم، هم مرد خانه و هم زن خانه بودم. از اول هم همین بود. یک اخلاقی داشت موقعی که می گفتم بهش برود خرید، می گفت اگر خودت می آیی من هم می آیم، اگر خودت نیایی من نمی روم خرید کنم! می گفتم وقتی خودم بخواهم بروم برای چی به شما بگویم بیایی؟! می گفت نه، خودت هم باید بیایی. حتی وقتی می خواست برای خودش لباس یا کفش بخرد، باید باهاش می رفتم.
**: شما وسائل را انتخاب می کردید و ایشان میخریدند و می آوردند...
همسر شهید: اصلا به انتخاب کار نداشت، می گفت باید پیش من باشی. یک اخلاقی داشت، جالب هم بود اسمم را گذاشته بود «خانم زَر»؛ صدایم می کرد خانم زر؛ می گفتم اسمم را بگو؛ می گفت نه، تو خانم زری. برایم اسم گذاشته بود.
**: چرا خانم زَر؟
همسر شهید: نمی دانم چرا؛ این اسم را برای من انتخاب کرده بود. می گفت تو خانم زَری؛ خانم طلا... اخلاق های خاصی داشت.
**: یعنی در انتخاب اسم هم آن حجب و حیا را انتخاب در نظر داشتند. خانم طلا خیلی رمانتیک است، اما خانم زر هم سنتی است هم آن محبت را می رساند.
همسر شهید: آن موقعی هم که در راهیان نور کار می کردند هر شب تلفن می زدند و همینطور مهربانانه صدایم می کردند و حرف می زدند.
**: از خرید عروسیتان برایمان نگفتید...
همسر شهید: خرید عروسی من خیلی بامزه بود. کلا عروسی ما جالب بود. در خرید ما را خود حاج آقا نبود، من و پدرشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهرم بودیم از این طرف هم پدر و مادر خودم بودیم. رفتیم بازار یک خرید جزئی کردیم. یک خاطره هم بگویم؛ چون آن دوره کفش کتانی پایمان بود و در حال بدو بدو بودیم، همهاش دنبال کفش پاشنه کوتاه بودم. عروسها اکثرا پاشنه بلند میپوشند، من هم نمی توانستم چنین کفشی بپوشم. فقط دنبال کفش پاشنه کوتاه میگشتیم؛ دنبال حلقه و این طور چیزها هم نبودم؛ آخرش پدرشوهرم خسته شد و برگشت گفت حاج آقا! یک کتانی به این عروسمان بده ما برویم! هر چی می بیند می گوید نه این بلند است...
**: چه کفشی پایتان بود وقتی رفته بودید برای خرید؟
**: همسر شهید: کفش راحتی پایم بود. اکثرا من کفشهای راحتی میپوشیدم... قبل از انقلاب تحرک زیادی داشتیم و کفشهای راحتی پا می کردم. تقریبا همیشه لباسهایم هم مردانه بود؛ تیشرت می پوشیدم و شلوار لی!
**: خودتان چند تا خواهر و برادر دارید؟
همسر شهید: سه تا خواهر و چهار تا برادر دارم.
**: همان، چون ۴ تا برادر داشتید چنین رفتارهای مردانهای پیدا کرده بودید...
همسر شهید: نه، اتفاقا ما دو تا خواهر پشت سر هم بودیم، بعد برادرها آمدند. اما من از بچگی همیشه در کوچه با پسرها بازی می کردم. هیچ موقع با دخترها بازی نمی کردم چون دخترها جِرزَن (تقلبکار) و شلوغکار بودند بدم می آمد با آنها بازی کنم. همیشه مسابقه دوچرخهسواریِ من با پسرها بود، به خاطر همین همیشه دخترها به من حسادت داشتند که چرا تو توی مسابقه همهاش می بری و چرا همه اش با پسرها بازی می کنی؟! از بچگی یک حالت پسرانه داشتم. در خانه هم همیشه با تیشرت و شلوار لی بودم. هیچ موقع حوصله اینکه پیراهن بپوشم نداشتم. چون پدرم خیلی تعصب داشتند فقط موقعی که می خواستم در کوچه بازی کنم، مادرم برایم پیراهن بلند میدوخت و با روسری، دوچرخهسواری می کردم. برای خرید عروسی هم که رفتیم، اینقدر گشتم که یک پاشنه کوچک پیدا کنم تا اذیت نشوم.
**: آخرش کتونی خریدید؟
همسر شهید: نه، یک کفش پاشنه کوتاه پیدا کردیم. اکثرا پاشنه کفشهای عروس بلند بود، من هم دوست نداشتم، اصلا نمی توانستم راه بروم. دیگه عادت هم کرده بودم. قبلا کفشهای بلند می پوشیدم، مثلا پدرم برایمان کفش ملی میگرفت که پاشنههایش بلند بود و من هم می پوشیدم، اما نمی دانم چرا برای عروسی همچین بهانهای را آوردم. یک جفت کفش گرفتیم و یک حلقه و یک دست لباس سفید که آن وقتها ژُرژت بود، شیری رنگ بود، ساده بود، خیلی ساده بود. کل خرید عروسیمان این بود.
**: حلقه هم خریدید؟
همسر شهید: یک حلقه خیلی ساده بود. نگین بود.
**: برای حاج آقا چی خریدید؟
همسر شهید: حاج آقا چون با ما نبود، فردا آمد و با پدر و مادرم سه تایی رفتند خرید؛ من را هم نبردند. حاج آقا گیر داده بود من حلقه نمی اندازم، باید سنگ عقیق داشته باشد؛ بعد بابام گفته بود یک دقیقه این را حلقه را میاندازی و بعد درمیآوری؛ خلاصه یک حلقه برایش خریده بودند. کت و شلوار هم نگرفت، چون اصلا کت و شلواری نبود؛ تا بعد از جنگ که کت و شلوار پوشید. همیشه تنش شلوار شش جیب بود و اورکت. پارچه کت و شلواری گرفتند که آن را هم ندوخت چون نمی پوشید.
**: وقتی برای عقد رفتید پیش «آقا» چی پوشیده بودید؟
همسر شهید: همین مانتوی ساده و چادر مشکی. حاج آقا هم شلوار شش جیب پوشیده بود. اتو کردن این شلوار شش جیبشان برای من دردسر شده بود. روی شلوارشان حساسیت نشان می داد، بعد اتو کردن شش جیبها هم خیلی سخت است. تا بعد از جنگ که اولین بار رفت و کت و شلوار خرید.
**: چی شد که کت و شلوار خریدند؟
همسر شهید: نمی دانم چرا آن موقع رفت. یک دفعه افتاد به وادی کت و شلوار. همیشه با اورکت و شلوار شش جیب بود... عروسی هم که می رفتیم با اورکت و شلوار شش جیب بود. با همان وضعیت می آمد؛ علاقه به لباسهای دیگر نشان نمی داد. همیشه با این وضعیت بود.
**: در جریان رحل حضرت امام کجا و در جه حالی بودند؟
همسر شهید: در زمان رحلت امام، حاج آقا در منطقه بود؛ تهران نبود.
**: ماموریت برونمرزی بودند؟ چون خرداد سال ۶۸ بود و جنگ تمام شده بود.
همسر شهید: در منطقه احتمال می دادند صدام باز تحرک و شیطنت کند؛ هنوز در منطقه بودند. اهواز یا خرمشهر بودند. وقتی حضرت امام از دنیا رفتند، صبح تماس گرفتند که من اینجا هستم و نمی توانم بیایم. بعد از چند وقت آمدند. آمادهباش خورد بهشان و دیگر نیامدند. ولی خب خیلی کلافه بود؛ دسترسی به تهران هم نداشتند و نمی توانستند کاری بکنند. بنده خدا خیلی اذیت شد.
**: شما خودتان به مراسم تشییع و مرقد امام رفتید؟
همسر شهید: خودم بله. آقا رسولمان تقریبا دو ساله بود؛ چون ۱۵ خرداد به دنیا آمده بود مصادف شد با تولد آقارسول. بچه را بغل گرفتم و با خانواده شوهرم آمدیم مصلا. برای برگشت یک مسیری را پیاده رفتیم، بعد دیگر خسته شدیم و یک مسیری را با ماشین رفتیم. سر سه راهی بهشت زهرا که رسیدیم، گفتند امام را دیگر خاکسپاری نمی کنند و برنامه افتاده به فردا. ما با چه سختیای با این بچه کوچک برگشتیم خانه؛ تا رسیدیم خانه گفتند امام را دارند خاکسپاری می کنند. خیلی اذیت شدیم. دیگر برای هفتم و مراسمهای بعدی با آقا رسول رفتیم. برای این طور مراسمها و هیئتها، بچه را با خودم می بردم. نمی گذاشتم بچه ها در خانه بمانند و با خودم می بردمشان. میگفتم بچه از بچگی عادت کند.
حاج آقا یک اخلاقی داشت سال خمسی که می شد خمس را حساب می کرد بعد می داد به بچه ها، بچه ها ببرند تحویل بدهند به مساجد. می گفت بچه ببرد تحویل بدهد یادش می ماند که سال خمسی باید داشته باشد. بیشتر کارهایش عملی بود، توضیحاتش را اینطوری می داد که بچه در ذهنش بماند که الان سال خمسی خانواده است و باید برود تحویل بدهد. یک اخلاقی هم داشت، سال خمسی را وقتی حساب کتاب می کرد همان موقع باید پرداخت می کرد، اگر می ماند، یک اتفاقی برایمان می افتاد. خیلی جالب که دو سال پشت سر هم همان برنامه برایمان پیش آمد. سال خمسی را حساب کردیم و گذاشتیم آنجا و رفتیم خانه خواهرشوهرم. (عین دو سال هم در خانه خواهرشوهرم برایمان این اتفاق افتاد) پول خمس را گذاشتیم که برویم و برگردیم و فردا صبح بچهها ببرند مسجد و تحویل بدهند.
رفتیم خانه خواهرشوهرم و ماشین را پارک کردیم و رفتیم شام خوردیم و آمدیم بیاییم بیرون که دیدیم زدهاند آینه ماشین را شکاندهاند. بعد شوهرِخواهرشوهرم گفت صبر کن ببینم کسی را دیدهاند. گفت اصلا هیچی نگو، پرسید چرا؟ گفت تقصیر خودم بوده. گفت تو که خانه بودی. چرا؟... گفت من سال خمسی را حساب کردم و خمس را گذاشتم خانه و آمدم؛ اگر رد می کردم این اتفاق برایمان نمی افتاد. سال بعد هم همین برنامه باز پیش آمد، باز ماشینمان را زدند؛ بعد حاجی گفت دیگر تکان نخورید، همان روز بروید تحویل بدهید و نگذارید یک ساعت این طرف و آن طرف بشود. عملی به بچه ها یاد داده بود و بچه ها هم یاد گرفتند.
**: نشان میدهد که اعتقاداتشان خیلی قوی بوده که خدا اینگونه بهشان یادآوری میکرده...
همسر شهید: خیلی اعتقاد داشت. اصلا نمی دانم چرا اینطور اتفاقاتی میافتاد. خانوادگی عادت کرده بودیم. بدون استثنا ضربه میخوردیم. می گفت ببین بدهکاریمان را ندادیم، اگر می دادیم این بلا سرمان نمی آمد. خیلی اعتقاد داشت. بیشتر کارهایش عملی بود. وقتی می خواست نماز بخواند یک طوری می خواند که جلوی چشم بچه ها باشد، بچه ها بلند شوند نماز بخوانند، نمی گفت بچه ها بلند شوید نمازتان را بخوانید؛ خودش هم عمل می کرد.
**: برای نماز خواندن مهر میگذاشتند یا سجاده هم داشتند؟
همسر شهید: سجاده میگذاشت؛ مهر تَکی خوشش نمی آمد؛ باید حتما سجاده می گذاشت. یک طوری هم می خواند که بچه ها متوجه شوند باید بلند شوند نماز بخوانند، نه این که حتما بگوید بچه بلند شو نمازت را بخوان! با صدای بلند می خواند که بچه ها متوجه شوند باید بلند شوند نمازشان را بخوانند.
**: چون پدرشان موذن بودند ایشان هم اذان میگفتند؟
همسر شهید: بله، موذن هم بودند. حتی چند روز قبل از شهادت در منطقه هم اذان می گویند، اذانش ضبط می شود و هنوز صدای اذانش هست. در راهیان نور هم صدای اذانشان هست.
**: اهل رفت و آمد و مهمانی رفتن بودند؟
همسر شهید: رفت و آمد دوستان را زیاد دوست نداشت. می گفت خانه حریم و حرمت دارد هر کسی نباید به خانه پایش باز شود؛ دوستی بیرون از خانه؛ با هر کسی می خواهید رفت و آمد کنید و دوست هستید، بیرون قرار بگذارید؛ داخل خانه حرمت دارد؛ هر کسی را راه ندهید.
ولی با خانواده و اینها رفت و آمد میکردند. اینطور هم نبودند که زنگ بزنند بگویند ما می آییم خانه شما؛ طرف بلند شود و در دردسر بیفتد. مثلا یک روز جمعه می شد زنگ می زد به خواهرشوهرم که آبجی خانه ای؟ ما داریم ناهار می آییم خانه تان. بعد می دانستند اخلاق او را که نباید تجملات داشته باشند. همین طور ساده برگزار میکردند. مثلا از جایی می آمدیم، می گفت خانم برویم خانه مادربزرگم؟ کنار خیابان می ایستاد و نان بربری و پنیری چیزی می گرفت، می رفتیم خانه مادربزرگش می نشستیم و نان و پنیرمان را می خوردیم و می آمدیم. اینطور نبود که دنبال شکم باشد. خیلی ساده بود. اگر می دیدید یک جا دو مدل خورشت هست، صدایش در می آمد. می گفت ما مسلمان هستیم، چرا باید دو مدل خورشت سر سفره مان باشد؟ با همین یک مدل هم شکم آدم سیر می شود. به این طور چیزها خیلی اعتقاد داشت.