به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت چهارم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: برای چی ناهار درست کردید؟
مادر شهید: چون موقعی که اینجا بود، خانه نشین نبود، مثلا دو سه روز می نشست و خستگی می گرفت، دوباره میرفت سرِ کار در مغازه با همسرم. صبح رفت؛ موقعی که می دید من به خاطر رفتنش، عصبانی هستم، اصلا بهم گیر نمی داد، دور و برم نبود؛ می گفت مادرم عصبانی است یک حرفی میزند.
هر موقع که ناراحت بودم، دعوایش کردم و حرفهای سختی بهش زدم. مثلا میگفتم شما با عربها چه کار دارید؟ ارث دعوا دارید می روید در سوریه؟! میگفت نه مادر؛ ارث من در افغانستان است، من دنبال ارث و خانه و زمین و مادیات نیستم.
موقع ظهر رفتم زیارت و گوشی و هیچی هم با خودم نبردم؛ گفتم شاید احمد بیاید ببیند من نیستم یا راضی نیستم یا خداحافظی با من نکند، شاید از رفتن منصرف شود. تا ساعت ۵ عصر آنجا نشستم و ساعت ۵ و نیم آمدم خانه؛ خیلی دلنگران بودم، خیلی استرس داشتم، حالت طبیعی خودم را نداشتم. موقعی که آمدم، گفت مامان! داداش رفت، سلام هم رساند...
خیلی دلشوره داشتم، یک طورهایی بودم، خدا می داند خود حضرت زهرا کمکم کرد. فقط ذکرم یا حضرت زهرا بود؛ دعایم دعای توسل به چهارده معصوم بود. سه روز که رد شد، زنگ زد. گفت مادر سلام؛ گفتم همین طور رفتی بدون خداحافظی؟ گفت مادر! سلام عرض کردم؛ آمدم که نذر حضرت زینب را ادا کنم؛ من آمدم اما اگر شما راضی نباشی بهشت هم من را قبول نمی کند. گفتم یعنی چی؟ گفت شما گفتین اگر شهید شوی من راضی نیستم، من میدانم قدم از قدم بردارم و شما راضی نباشی من در زندگی موفق نیستم، من اگر بهشت هم بروم شما راضی نباشی من را بهشت هم قبول نمی کند و برمیگردانند، شما نگران نباشید چون موقعی که من در عملیات زخمی شدم، شرایط را برای من طوری گذاشتند که دیگر به عملیات نروم. من الان در بخش اطلاعات و پشت کامپیوترم.
من را دلداری داد، عکسهایش را برایم فرستاد و گفت در بخش اطلاعات و پشت کامپیوتر هستم. گفت الان من با ایرانی ها هستم با بچه های افغانستانی هم خیلی در ارتباط نیستم. الان راضی شدی مادر؟ گفتم نه، من راضی نیستم! گفت من الان اسمت را نوشتم برای زیارت اربعین امسال. (اربعین ۹۶) اسمت را نوشتم برای زیارت حضرت زینب، بیایی راضی می شوی؟ گفتم من امسال می روم کربلا... گفت سال دیگه من خودم باهات می آیم کربلا، امسال بیا حضرت زینب را زیارت کن. گفتم باشد. همان شد که من اربعین ۹۶ رفتم حرم حضرت زینب. خودش هم آنجا بود. من رفتم و شب رسیدیم سوریه.
**: این اعزام سوم آقا احمدشکیب است؛ سه روز بعدش با شما تماس گرفت؛ از آن روزی که زنگ زد چقدر طول کشید تا اربعین برسد؟
مادر شهید: تقریبا دو ماه طول کشید. بعد یک هفته مانده بود به اربعین زنگ زد که مادر شما شنبه از اصفهان حرکت کن برو سمت تهران، یکشنبه ساعت یک یا دوی بعد از ظهر در فرودگاه امام باش. گفتم باشد.
**: تنها رفتید؟
مادر شهید: از اینجا حرکت کردم و تنها رفتم. شنبه صبح حرکت کردم، شب رسیدم خانه خواهرشوهرم؛ آنجا ماندم؛ صبح یکشنبه تقریبا ساعت دوازده نیم تاکسی اینترنتی گرفتم و تنها رفتم فرودگاه امام خمینی. آنجا تا ساعت ۶ بعد از ظهر منتظر بودم. تا ساعت ۶ بعد از ظهر من هر قدمی برمیداشتم می گفتم یا حضرت زینب! من به امید تو بچهام را فرستادم. ساعت شش و نیم پرواز داشتیم. تقریبا ساعت هشت و نیم رسیدیم آنجا. در فرودگاه دمشق، ماشین آماده بود و رفتیم سمت هتل؛ وقتی که به هتل رسیدم از ماشین پیاده شدم و دیدم احمدم آنجا ایستاده. آمد نزدیکم و سلام داد. همیشه موقعی که می آمد یا جایی می رفتیم و سلام می داد، اول دستم را می بوسید. من موقعی که گردنش را بغل کردم، گریهام گرفت. من نمی دانم چرا همهاش دلم پر بو؛ هر موقع احمد را می دیدم با گریه بود. موقعی که می آمد گریه خوشحالی بود. موقعی که سوریه بود کلا دلهره داشتم.
گفت مادر چرا گریه می کنی؟ من می برم شما را زیارت حضرت زینب، زیارت حضرت رقیه، این گریه دارد؟ گفتم خوشحالم؛ این گریه خوشحالی است.
یک هفته آنجا بودم؛ صبحها میرفتم حرم حضرت زینب، بعد از ظهرها میرفتم حرم حضرت رقیه. شب اربعین در حرم حضرت رقیه بودیم. فردایش که اربعین بود دوباره پرواز داشتیم برگردیم تهران. شب اربعین آنجا بودیم؛ خیلی هم شلوغ بود. یک روزِ خیلی دردناک و خیلی سوزناک بود؛ یک آقای ایرانی هم بود و هر چه روضه خواند من گریه کردم، اینقدر گریه کردم که آخرش از حال رفتم! بعد از نماز بود؛ روضه که تمام شد احمد آمد دستم را گرفت و گفت مادر چرا اینقدر گریه می کنی؟ چون حال خودم هم همیشه خوب نبود، می دانست اعصاب و روح و روانم خوب نیست. خلاصه آمدیم سمت هتل و رفتیم سمت فرودگاه. من سردرد خیلی شدیدی گرفته بودم. موقعی که داخل هتل شدم گفتم من امشب نمی توانم غذا بخورم، من را ببر اتاق تا بخوابم، بعد خودت برو غذا بخور. من را برد در اتاق. من همین طور برای استراحت در اتاق بودم که احمدم رفت پایین و ۵ دقیقه بعدش دیدم با دیس غذایش آمد. غذای من را هم آورده بود. گفتم تو عادت من را می دانی، من سردرد که گرفتم و در این وضعیت هستم چیزی نمی توانم بخورم. گفت یک لقمه بخور، گرسنه نخواب، بعد قرصت را بخور.
همانطور که خواب بودم، کنارم نشسته بود، یک لقمه از غذا در دهانم گذاشت، بعد قرصهایم را خوردم، قرص آرامبخش می خوردم، همین طور استراحت کردم، خودش غذایش را خورد و لامپها را خاموش کرد. یک چراغ مطالعه داشت؛ کنارم نشست و چراغ مطالعه روشن کرد و سر میز نشست و کتاب خواند. وقتی من سردرد شدید عصبی می گرفتم، اگر لامپ روشن بود خیلی اذیت می شدم؛ گفتم می شود بخوابی و این لامپ را هم خاموش کنی؟ داری چی می خوانی؟ کتاب را همین طور زیر و رو کرد و لبخند زد و گفت مادر، می دانی چه کتابی می خوانم؟ گفتم چی؟ گفت زندگینامه حضرت زینب را می خوانم. گفتم چقدر از این کتابها خواندی. گفت من می خواهم یک اعترافی ازت بگیرم. گفتم چی؟ تو را به خدا اذیتم نکن. گفت الان قرص هایت را خوردی، یک مقدار وضعت خوب شده... گفتم خوب شده اما نیاز دارم استراحت کنم. گفت مادر! تو که مثل حضرت زینب، دختر شهیدی، تو که مثل حضرت زینب، خواهر شهیدی، راضی باش و اجازه بده. با خنده گفت من که می دانم لیاقتش را ندارم، ما کجا و شهادت کجا، اما اجازه بده انشاالله مادر شهید هم بشوی؛ اجازه بد؛ اینقدر اذیت نکن؛ خودت را اذیت نکن؛ من را هم اذیت نکن. من که می دانم شما از ته دل راضی نیستید و من می روم شما اذیت می شوید، خدا من را نمی بخشد. نه خودت را اذیت کن نه من را. راضی باش که من با ته دل بیایم و مدافع حرم بشوم؛ اصلا در این چند وقت چون شما راضی نبودید، من هم خیلی ناراحتم؛ زمین و زمان قبول ندارد چون مادرم راضی نیست؛ تو را خدا، تو را به جان نازدانه امام حسین که اینقدر برایش گریه کردی، یک طوری کن که راضی باشی تا من بیایم اینجا و سرباز امام زمان باشم. اگر خدا قسمت کرد، اگر شهادت نصیبم شد، موقع شهادت راضی باشم که مادرم راضی است؛ از ته دل شهید شوم.
گریه کردم. چون حالم خیلی بد بود باز هم دعوایش کردم؛ گفتم من کنیز حضرت زینب هستم؛ این حرف ها را نزن! شب خوابیدم و صبح بیدار شدم، گفت مادر راضی هستی؟ گفتم راضیام مادر؛ سپردمت به خدا و حضرت زینب... از ته دل سپردمش به حضرت زینب. آمدیم تا فرودگاه. با من آمد؛ من استرس داشتم؛ گفتم نکند این بار، آخرین دیدار من با احمد است؟! خداحافظی کردم. در حرم حضرت زینب بودم که خیلی با لبخند با من خداحافظی کرد. خیلی خوشحال بود؛ گفت مادر سپردمت به خدا، برو حواست به زندگیات باشد؛ دو تا خواهرهایش را خیلی دوست داشت. میگفت حواست به داداشام و به خواهرهایم باشد. حواست به زندگیات باشد. سرت به زندگیات باشد؛ اصلا حرص من را نخور.
من خیلی اذیت شدم؛ موقعی که اینجا آمدم هر لحظه منتظر یک خبر و یک پیامی بودم. در همان موقع ها بود که در کانال مدافعان حرم همیشه منتظر خبر بودم. پنجشنبهای بود که شبش یک اخباری خواندم که محمدحسین محسنی شهید شده. خواندم که فردا شهید می آورند و در حرم زینبیه نمازش را می خوانند؛ من فردایش خیلی گریه کردم؛ موقع ظهر وضو گرفتم و رفتم طرف حرم، آنجا نمازم را خواندم. شهید را آوردند خیلی گریه کردم، چون مداح می گفت شهید محسنی مادر ندارد، برای این خیلی گریه کردم؛ رفتم سمت گلستان شهدا. اولین بارم بود با این شهید سمت گلستان شهدای اصفهان می رفتم. گریه می کردم. با خدا و حضرت زینب راز و نیاز می کردم. شهید محسنیِ عزیز دفن شد. من که نمی شناختم ولی می گفتند این شهید، مادر ندارد. عمهاش بزرگش کرده. عمهاش خیلی گریه می کرد.
آمدم خانه و هر لحظه منتظر این بودم که خبر شهادت احمدم را بیاورند. شب عید ۱۳۹۷ بود که زنگ زد و گفت مادر انشاالله من شب عید می آیم. گفتم بیا مادر؛ من هم منتظرتم... خیلی بیتاب بودم. موقعی که احمد من آمد، شب عید ۹۷ بود. فردا شبش سال تحویل بود. دیدم آمد؛ خیلی خوشحال بود؛ پسر داییاش هم از افغانستان آمده بود برای دیدن احمد، چون اینها با هم بزرگ شده بودند و خیلی با هم دوست بودند. داداشم تقریبا ده سال احمد من را پیش خودش و مثل بچه های خودش بزرگ کرده بود. خیلی دوستش داشت. به من زنگ زد و گفتم محمد (پسرداییات) آمده برای دیدنت. خیلی خوشحال شد. گفت باشد، من شب عید خودم را می رسانم. شب عید ۹۷ بود که آمد اینجا؛ این آخرین آمدنش بود. خیلی خوشحال بود؛ اینقدر قیافه اش برای من نورانی شده بود، موقعی که آمد خیلی خوشحال بود.
**: یعنی اعزام سوم که رفت، شب عید ۹۷ برگشت. از سال ۹۵ که رفت، دو ماه آنجا بود و برگشت، دوباره ۶ ماه آنجا بود و برگشت؛ و دفعه سوم که رفت سال ۹۷ برگشت...
مادر شهید: بله. خیلی خوشحال و سرحال بود، صبح زود اینجا رسید. همیشه وقتی شب به تهران میرسید، صبح زود میرسید اینجا؛ یک روز می خوابید، دو روز در خانه استراحت می کرد. بعد می رفت بیرون سر کار یا جایی که کار داشت. صبح زود که آمد خیلی سرحال و خوشحال بود؛ با بچه ها صبحانه خوردند؛ خیلی خوش و خرم. چون پسرداییش هم بود، شب عید هم بود. گفتم مادر تا ظهر استراحت کن؛ گفت نه. قبلش زنگ زده بود و گفته بود برای داداش جان لباس عید نگیر، من خودم آمدم می روم برایشان لباس می گیرم؛ گفتم باشد.
گفتم استراحت کن بعد از ظهر برو برای بچهها و برای خودت لباس بگیر. گفت نه مادر جان! من خسته نیستم، آن موقع کرونا هم نبود. این خیابان سبزهمیدان خیلی شلوغ می شد، آنقدر شلوغ بود که اصلا از جمعیت، خیابان پر بود. گفت بعد از ظهر خیلی شلوغ می شود، من هم خسته نیستم، سرحالم، بروم برای بچهها لباس بگیرم.
سه تا داداشها با پسرداییاش رفتند و تقریبا نزدیکهای ظهر برگشتند. برای اینها لباس گرفته بودند خیلی خوشحال و سرحال. گفتم پس برای خودت چی؟ لباس نگرفتی؟ یک لباس خاکی رنگ تقریبا سپاهی گرفته بود. عکسهایش را هم با آن لباس گرفته. گفت این را از بازار شام گرفتم؛ از دور و بر حرم حضرت رقیه، خیلی هم راحت است؛ خیلی هم خوب است؛ بهترین لباس است.
گفتم برای خودت لباس می گرفتی. گفت مادر این لباس، نو است؛ این را تبرک حضرت رقیه گرفتم، لباس نمی خواهم. همیشه خیلی لباسهای ساده می پوشید؛ در خیابان اینجا که می رفتیم همیشه سر و ساده بود. همیشه سرش پایین بود. موقعیت اجتماعی یک طوری بود بعضی خانمهای بیحجاب را که در خیابان می دید، سرش را پایین میگرفت و صلوات می فرستاد. من عصبانی می شدم و می گفتم مگر تو وصی وکیل مردمی؟ بگذار مردم زندگیشان را بکنند. ناراحت می شد و صلوات می فرستاد. من ناراحت می شدم. وقتی سرش را پایین می انداخت می دانستم ناراحت شده. می گفتم مگر تو وکیل و وصی مردمی؟ اینها جوان هستند تو هم جوانی، زندگیات را بکن. می گفت اینجا کشور جمهوری اسلامی ایران است؛ اولین و بزرگترین کشور تمدن و پایگاه شیعه است؛ اینها که اینطوری می کنند امام زمان ناراحت می شوند. خیلی برای حجاب حساس بود. خودش لباسهای ساده می پوشید.
موقعی که از افغانستان آمد، بردمش بازار و خودم یک شلوار لی و پیراهن برایش گرفتم. آن موقع روی حرف من حرف نزد. دو سه بار پوشید. بعدا گفت مادر من به خاطر دل شما این لباسها را گرفتم؛ من اصلا اینطور شلوارها و لباس ها را دوست ندارم. موقعی که شب عید برای بچهها لباس گرفت، خیلی خوشحال بود. این طرف و آن طرف رفتیم با بچه ها. آخرین عکسهایش هم هست؛ همه جا رفتیم. فروردین که تمام شد، اول یا دوم اردیبهشت ماه دوباره گفت مادر! ساکم را ببند. دوم اردیبهشت بود که از اینجا رفت. موقعی که رفت یک هفته بعدش زنگ زد و گفت مادر نگران نباش. من اینجا در بخش اطلاعاتم. در عملیات هم نمی روم. موقعی که رفت، آخرین رفتنش بود. فروردین ماه اینجا بود، دوم اردیبهشت ماه رفت، این آخرین اعزامش هم خیلی فرق می کرد.
موقعی که رفت ساکش را در همین حیاط انداخت و پشتش را به من کرد و گفت مادر این آخرین رفتن من است! گفتم چطوری؟ گفت می دانی که دو سال نزدیک ماه رمضان بود، امسال دو سال نذری که برای حضرت زینب کردم ادا می شود. من هم نذرم ادا می شود انشاالله. دیگر راحت می شوی. اینقدر حرص نمی خوری. گفتم باشد برو، به خدا می سپارمت. اتفاقا هر موقع که می رفت خیلی ناراحت بودم...