به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت پایانی از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: تاریخ دقیق شهادتشان کی بود؟
مادر شهید: پسرم ۱۳ خرداد ۱۳۹۷ مصادف با ۱۹ ماه رمضان شهید شد.
**: خواهر بزرگوار! اگر توصیه ای به دختران و پسران هم سن و سال خودتان دارید، بفرمایید.
- خواهر بزرگ شهید: من خودم توصیهای ندارم چون تجربهای ندارم، اما توصیه داداشم به من این بود که اول از همه صبر داشته باشم، چون خودش همیشه صبر داشت. من خودم آدم بیحوصله ای بودم؛ من را به صبر تشویق می کرد، به درس خواندن توصیه می کرد چون می دیدید من علاقه زیادی به درس دارم، خیلی تشویقم می کرد. به صبر و درس و تقوا تشویقم میکرد. داداشم خیلی توصیه می کرد اگر همه اش را بخواهم بگویم خیلی می شود.
-خواهر کوچک شهید: به نظر من اول ایمان باید قوی باشد، بعد هم نمازشان، و اینکه نژادپرست نباشند.
**: جایی بین صحبت های مادر حالم دگرگون شد وقتی گفتند بعد از اینکه خبر شهادت پسرشان را شنیده بودند حالشان بد بود و ناراحت بودند و مدام آب سرد می خوردند. علت این کار چی بود؟
مادر شهید: چون ماه رمضان بود و من ناراحتی عصبی داشتم، همین که احمد شهید شد کلا آب سرد و دوغ سرد می خوردم.
**: برای چی این را می خوردید؟
مادر شهید: برای اینکه دلم آتش می گرفت، احساس خستگی و احساس تشنگی داشتم؛ داخل بدنم داشت آتش می گرفت؛ همین آب سرد را که خوردم خیلی بهم ضرر زد، تقریبا دو سال بعدش، پارسال یک عمل خیلی سختی داشتم؛ خیلی شرایط معدهام بد بود؛ یک غده ای توی معده ام پیدا شد، این را هم خدا رحم کرد و من را به بچه هایم برگرداند.
من در زندگی خیلی اذیت شدم، بعد از احمد هر لحظه دلم آتش می گرفت. می گفتم خدایا من این زندگی را دیگر نمی خواهم، این لطف خدا بود برای بچه هایم، چون خودم سختی های زندگی را دیدم، خودم در دنیا دلبستگی ندارم، هر لحظه آن چیزی که خواست خدا باشد را می خواهم؛ نه که من از خدا مرگ بخواهم؛ در این شرایط سختی و گناه های هر روز، از نظر من مرگ بهتر است.
**: به عنوان مادر شهید چه باعث می شد بعد از این آتشی که گفتید از درون شما را می سوزاند یک مقدار آرامتر شود و خودتان را تسکین دهید؟
مادر شهید: بعد از شهادت احمد، چون قبلش من شهید داده بودم، همه خانواده، بیشتر به اهل بیت توکل کرده بودم، بعد از شهادت احمد که می خوابیدم، روضه هایی که حضرت زینب سلام الله علیها فرزندانش را فرستاد برای سربازی امامِ زمانش و برای دفاع از امام حسین، گوش می دادم. موقعی که گفتند عون و جعفر فرزندان حضرت زینب شهید شدند، موقعی که امام حسین پیکر مبارکشان را آوردند، حضرت زینب از خیمه گاهشان نیامدند بیرون، من همیشه آن لحظه را پیش خودم تجسم می کردم و می گفتم یا حضرت زینب! این فرزند منِ خیلی گنهکار و سیه رو است، شما که دو فرزندت را فدای امام زمانت، فدای برادرت کردی، فرزند من فدای لب تشنه علی اکبر و علی اصغر امام حسین. اینها خیلی به من صبر می دادند.
خدا را شکر میکردم. خیلیها بهم گفتند که در این زمان و در این اجتماع، واقعا اسلام در خطر است، واقعا جوانان در معرض خطر قرار دارند، باز هم خدا را شکر پسر من، چون پدر بالای سرش نبود و زندگی سختی داشت در راه صراط مستقیم بود. هیچ موقع حاضر نشد به سمت اروپا و آمریکا برود. خیلی هم درخواست داشت، حالا من نمی گویم همه که رفتند به سمت غرب، آمریکا و اروپا رفتند بد هستند، همه به خاطر شرایط مجبوری که در افغانستان داشتند، همه مجبورند دست به مهاجرت بزنند اما این خواست خدا بوده و یک طورهایی لطف خدا بوده، خواست امیرالمومنین بوده که دستش را بگیرد در این دنیا. همان بهتر که در صراط مستقیم فدای اهل بیت شد، فدای دختر امیرالمومنین و امام حسین شد. جای شکر دارد.
**: درخواستی از مسئولین ندارید؟
مادر شهید: من در مصاحبه ام گفتم که ما بیشتر به صبر و قناعت عادت کردیم، شکر خدا شکایت نداریم، اگر شکایت هم داشته باشیم از دشمنان اسلام شکایت کردیم پیش امام زمانمان. آن موقع که پدر و همسرم را جلوی چشمم مثل حضرت زینب تیرباران کردند، من شکایتهایم را کردم پیش امام زمان، خدا را شکر دستگیرم شده است.
از مسئولین تقاضایی که دارم؛ احمدم پدرش وقتی شهید شد ۱۸سال داشتم، بچه ام شش ماهه بود، شرایط سخت زندگی در فرهنگ افغانستان دیدم بعد هم که با هجوم دشمنان در سال ۷۷ به ایران آمدم، بنا بر شرایطی که داشتم، دیگه همه می دانند مجبور به ازدواج مجدد شدم، به لطف خدا ۵ فرزند دارم؛ انشاالله در صراط مستقیم هدایت شوند؛ دعا می کنم برایشان، من یک درخواستی از مسئولین دارم اگر یک لطفی کنند و به این بچههایم اگر شناسنامه بدهند بسیار ممنونم. چون من خیلی اذیت شدم.
**: الان کارت ملی ندارند؟
مادر شهید: به خودم دادهاند، اما فرزندانم نه.
**: چرا؟
مادر شهید: دلیلش را خودشان می دانند، پیگیری کردم اما به نتیجه نرسیدم. چون تابستان یک زیارت امام رضا به مشهد میخواستم بروم که حق همه شیعیان است؛ زیارت امام رضا رفتیم از طرف خادمیاران امام رضا دعوت بودیم، اینها موقعی که به من خبر داد فلان تاریخ شما بروید ترمینال برایتان بلیط رزرو شده، من یک هفته قبل به اینها گفتم چون مثلا ما کارت آمایش داریم (من شناسنامه نداشتم آن موقع) باید بروم اداره امور اتباع یک نامه بگیرم. گفت نه شما نمی خواهد نامه بگیرید چون خانواده شهید هستید. گفتم باید بگیرم، چون من اصرار کردم چون شرایط را دیده بودم، از این استان به آن استان می روند برگه تردد یا نامه می گرفتند. گفت نه شما نمی خواهد بگیرید. من موقعی که به گفته اینها نرفتم و نگرفتم، همان روزی که رفتم ترمینال هفت تا بلیط این بنده خدا برای من رزرو کرده بود، گفت شما کارت آمایش دارید باید نامه داشته باشید. ما دوباره از ترمینال برگشتیم.
این برای من خیلی سخت بود، اینکه با شوق و ذوق بروی به سمت زیارت امام رضا، این واقعا برای بچه هایم سخت تمام شد؛ بچه هایم همه متولد ایران هستند، یک زیارت امام رضا نتوانیم به راحتی برویم، این واقعا سخت است.
اگر امکان دارد لطف کنند من خیلی التماس هم نمی کنم چون من اهل التماس نیستم؛ فرزند من، بچه ام را فرستادم یا خودش به خواست خودش رفته برای اسلام، برای دفاع از اسلام و دفاع از امیرالمومنین، تأصی از اینکه رهبر بزرگوار اسلام حضرت خامنه ای رهبر جهان اسلام و شیعیان است اعلام کردند؛ تأصی از گفتههای او که جهاد اعلام کردند رفتند، ما منتی به سر کسی نداریم، راضی هستیم به رضای خدا فقط اینقدر از خدا می خواهیم که قبول کند قربانی ما را، اهل التماس نیستم اگر امکان دارد لطفی کنند برای همسرم؛ اما اگر برای این بچه ها برگه اقامتی چیزی درست کنند، ممنون میشوم.
**: اگر لباسی یادگاری چیزی از شهید دارید بیاورید از آن عکس بگیریم و از مادر شهید سوالمان این است که در گوش احمد چه کسی اذان گفته بود؟
مادر شهید: پدرم اذان گفته بود. چون احمد پدربزرگ پدری نداشت، پدرم هم خدا را شکر باسواد و روشنفکر بود. پدرش هم شهید شد.
[وسایل شهید را باز می کنند]
مادر شهید: این لباس هایش، این وسایلی که احمد من موقع شهید شدن در جیبش بوده، البته انگشترهایش در دستش بوده، خون ها روی انگشترش خشک شده بود؛ برای من خیلی سخت بود، بعد از دو ماه اینها را با ساکش آوردند. پیراهنی که احمد موقع شهادت تنش بود هم در ساک بود. همیشه موقعی که جبهه بود زیر لباس نظامی تنش بود، موقعی که شهید شد خون هایش رویش خشک شده بود ولی من آن را نشستم. خودکارش را تا حالا دست نزدهام. پلاک هم داشت فکر کنم داداشش برداشته است.
احمد من همیشه خوشبو بود. با شهید مهدی فریدونی از شیراز، دو تاییشان با هم شهید شدند. موقعی که می خواستند بروند برای جمع آوری اطلاعات با یک ماشین با هم بودند.
**: می توانید نحوه شهادتش را بفرمایید؟
مادر شهید: بعد از شهادتش یکی از همرزمان ایرانی او ساک احمد را با وسایلش آورد. احمد من هم با شهید محمد مهدی فریدونی از فسای شیراز با هم بودند، موقعی که ماه رمضان بوده و اذان گفته، نمازشان را خواندند، بعد از نماز می خواستند برای جمع آوری اطلاعات به شهر بوکمال سوریه بروند؛ با ماشین فقط همین دو تا بودند، موقعی که رفتند مثل اینکه برایشان یک اشتباهی مخابره شده و مسیر را اشتباه رفتند و به محدوده دشمن رسیدند. اول با موشک زدند و ماشینشان آتش گرفت؛ بعد که از ماشینشان پیاده شدند تک تیرانداز آنها را زد بود. شهید احمد من با شهید فریدونی دو تایی با هم شهید شدند. یک تیر سمت راست احمد من پشت گوشش خورده و یک تیر هم به دست راستش. همین همرزمش که آمدند گفتند موقعی که ماشین را زدند آتش گرفت؛ اینها پیاده شدند و با تیر زدندشان. گفت ما در شرایط سخت فقط رفتیم، چون منطقه ممنوعه و دست دشمن بود فقط با سختی کاری کردیم که دو پیکر شهید را بیاوریم که نیفتد دست دشمن. من خیلی راز و نیاز کردم با خدا شاید خدا از صد تا دعایم یک دعایم را قبول کرده که همیشه دعا می کردم که خدایا به حق حضرت زهرا پسرم یا مردهاش یا زندهاش به دست دشمن نیفتد، که این لطف خدا بود.
**: زحمت می کشید گوشی مادرتان را بیاورید تا متنی که قرار بود بخوانند را بخوانند.
مادر شهید: این پیراهنی بود که همیشه تنش بود، کربلا رفت تنش بود، مشهد هم رفت تنش بود، در جبهه هم زیر لباسش تنش بود و با همین شهید شد.
من این را برایت بخوانم، بیشتر مواقع خودش هم همین را می گفت.
**: شما این را در مراسم خودتان خواندید، اگر اجازه بدهید این را خواهر شهید احمد شکیب برای ما بخوانند.
مادر شهید: با خواهر کوچکش صمیمی تر بود. چون همیشه توصیه می کرد یک دعایی هم به این یاد داده بود.
-خواهر کوچک شهید: خوب است آدم یک طوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از او کم. حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد، باید که جای پایش در این دنیا بماند، آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود. نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمدهایم تا عشق را، ایمان را، دوستی را، با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم، آمده ایم تا جای خالی را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر می شود و بس. بیحضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت، آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه زندگی خود باشیم، پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذار.
**: دعایی که مادر فرمودند بهتان یاد دادند چه دعایی است؟
خواهر شهید: دعای شکرگزاری بود.
مادر شهید: واقعا احمد من طوری از دنیا رفت که من با اینکه خدا را شکر سه تا پسر دیگر دارم اما هیچ موقع جایش را نمی گیرند.
واقعا هم احمد در زندگیام آمد اصلا بعد از احمد هیچ کسی هیچ چیزی جایش را پر نمی کند، خوب نمایشی در زندگیام به جا گذاشت و رفت.
**: ممنونم از شما.
مادر شهید: زحمت کشیدید، هر روز و هر روز موفق باشید. آرزوی من همین است نه خودم چیزی مثلا تقدیر و یادبود و لوح تقدیر می خواهم نه از همه مسئولین و فاطمیون، فقط هدف من این است که این شهدا بیشتر شناخته شده بشوند، مخصوصا شهید احمد من، من خیلی دوست داشتم از احمد من یک پسری، دختری یک یادگاری به جا می ماند، البته خواست خدا نبود. می خواهم بچه احمدم بین رزمندهها، بین مسلمانان جهان، بین شیعیان بخصوص افغانستانیهای عزیز خودم، ملت هزاره، یک طوری شناخته بشود، یک طوری آشنا شوند با احمدم، شرایط زندگیش، سختی هایش، هدفی که داشت. انشاالله ادامه دهنده راه شهدا باشیم.
آن روز که وسایل احمدم را آورد خیلی سخت بود؛ خیلی سخت، ساکش را روی شانه اش انداخت رفت، ساکش بی صاحب برگشت. هر کدام از وسایلش را که بیرون می کشیدم، خیلی سخت بود خیلی سخت.
قبله نمایش همیشه در جیبش بود، هر جا که بود نمازش را می خواند، در دشت کوه، بدترین شرایط.
**: احمدآقا جزو شهدای خوش تیپ هم بودند...
مادر شهید: شهدا کلا خوش تیپ هستند.
آخرین بار که از اینجا رفت گوشی جدید و مدل بالا خرید، موقعی که آوردند گوشی اش را عوض کردند، نمی دانم کسی گرفته بود، از دوستان یا همرزمانش. اما خدا را شکر مموری و آن عکس ها در گوشی بود.
خاطرات احمد من زیاد بود، شب احیا بود رفتم گلستان شهدا، یک خانواده ای آمد سر مزار احمد من، یک دختری داشت یک مقدار فکر می کنم شیرین عقل بود، اینقدر سر مزار احمد من نشست گریه کرد، پدرش گفت احمد در راه کربلا بودیم، از نجف تا کربلا دختر من را در کالسکه برد... کمکمان کرد. هم غذا می داد، باهاش بازی می کرد، دختر من با پسر شما انس گرفت و عادت کرده...
دختربچه های کوچک را خیلی دوست داشت.
**: این کتاب درباره شهید را کی چاپ کرده؟
مادر شهید: خانم معصومه حلیمی نوشتند، کتاب را چاپ کردند اما رونمایی نکردند، خانم حلیمی گفت هزینه ندارند، من به این آقا زنگ زدم گفتم من هزینه اش را پرداخت می کنم خودم...
**: کدام انتشاراتی چاپ کردند...
مادر شهید: دیگر اصلا جوابی ندادند...