به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت سوم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: پس بالاخره آقا احمدشکیب را با خودتان از یزد آوردید...
مادر شهید: برگشت و با خودم آوردمش. یزد که رفتیم صحبت کردیم و راضی شد که برگردد. نیمه شعبان که تمام شد، ماه رمضان رسید. شب های قدر که احیا می رفت دو سه بار، دو سه نفر از روحانیان را برای من واسطه کرد که زنگ زدند و آمدند از نزدیک گفتند شما راضی باش که احمد قصد جهاد کرده و نذر کرده؛ هدفش جهاد است؛ هدف واقعیاش جهاد است؛ می خواهد برود؛ شما راضی باش.
موقعی که این را گفتند، خودش هم خیلی التماس کرد و گفت مادر! راضی باش. من هم گفتم همه می گویند شما پسرتان برای پول می خواهد برود. یا برای اینکه مدرک ندارد، مجبور است برود. گفت نه، خدا شاهد است مادر که من برای نذرم و برای جهاد میروم... چون برای پسرم شرایط فراهم بود اگر می رفت سمت اروپا یا خارج؛ برای همین نگران بودم؛ چون فامیلهای پدرش خیلی آمریکا و اروپا بودند و برایش خیلی زنگ میزدند و میگفتند ما برایت اینجا پناهندگی میگیریم و کارت را درست می کنیم؛ بیاید اینجا. اما من راضی نبودم و بالاتر اینکه خودش هم راضی نبود.
**: چرا راضی نبود به اروپا برود ؟
مادر شهید: من نمی دانم، ولی راضی نبود. چند بار هم الکی با اینکه ته دلم راضی نبودم گفتم شرایط افغانستان بد است، مثلا این پسرعمویت که در آمریکاست، پسرعمه ات که در آمریکاست گفته برایت پناهندگی را درست می کند، برو آنجا؛ گفت مادر! من اصلا نمی خواهم بروم؛ موقعی که پدرم و پدربزرگم در خاک خودش شهید شده من برای چی برای حفظ جان خودم بروم آنجا؟ الان که همه مسلمانان در خطر هستند، بیشتر مسلمانان و شیعههای افغانستان در خطر هستند، حاضر نمی شوم که فقط جان خودم را نجات بدهم. راضی نیستم.
همان شب های ماه رمضان التماس کرد و گفت مادر! تو به من اجازه بده من فقط دو سال نذر کردم که بروم، نذر حضرت زینب را ادا کنم؛ انشالله هیچ اتفاقی هم نمی افتد و برمیگردم. همان موقع که من راضی شدم، رفت. شبهای قدر سال ۹۵ ثبتنام کرد. بعد از ماه رمضان هم اعزام شد و رفت. بعد از دو ماه، نزدیک اربعین بود که برگشت.
**: از اولین اعزامش بگویید؛ اینکه شما رضایت دادید؛ از خوشحالیاش برایمان بگویید؟
مادر شهید: خیلی خوشحال بود؛ من راضی بودم به اینکه گفت دو سال می روم؛ از ته دل راضی نبودم؛ خیلی نگران بودم، چون التماس کرد و فامیلها واسطه شدند، گفتم برو؛ به خدا و حضرت زینب سپردمت؛ هر جور از هر طرف می گفتم، پسرم یک طوری با من حرف می زد که ختم می شد به مصیبتهای حضرت زینب و اهل بیت؛ خلاصه یک طورهایی من را راضی می کرد.
**: یعنی از مصیبتهای اهلبیت میگفت تا شما را راضی کند؟
مادر شهید: بله، می گفت مادر! خودت در این راه زجر کشیدی، یتیم بزرگ کردی، داغ برادر جوان دیدی، چطور راضی نمی شوی من بروم. بعد من راضی شدم اولین و برای اعزام خیلی خوشحال بود؛ شب ساعت نه و نیم ده شب بود که ساکش را بست و رفت. من از زیر قرآنش ردش کردم و آب دنبالش انداختم؛ آیت الکرسی خواندم، دعا خواندم؛ رفت و بعد از دو ماه برگشت.
بار اول اعزام شد هیچ تماسی با من نداشت، در موقعیتی بود که هیچ تماسی با من نداشت و من نگران بودم. از موقعی که احمد به اعزام اول رفت، من اینقدر دلشوره داشتم و نگران بودم که هر موقع و هر لحظه منتظر زنگ و پیام بودم؛ همان موقع که رفت و ثبت نام کرد، در کانال مدافعان حرم عضو شدم و منتظر هر طور اخباری بودم. آن وقت بعد از دو ماه برگشت. نزدیک اربعین بود. گفت مادر برویم ثبت نام کنیم برای کربلا. خودش فقط برگه اقامت از طرف فاطمیون داشت، من هم چون بچه کوچک و بچه دبستانی داشتم گفتم تو برو از طرف ما هم زیارت کن. کربلا رفت و برگشت.
**: دو ماه رفت و در این دو ماه به شما زنگ نزد؟
مادر شهید: نه، زنگ نزد.
**: نگفتید چرا در این دو ماه به شما زنگ نزد؟
مادر شهید: موقعی که داشت می رفت گفت مادر نگران نباش، چون آنجا وضعیت طوری است که بچه ها می گویند در منطقه نمی توانم به شما زنگ بزنم. اصلا نه گوشی برده بود نه اینترنت داشت؛ هیچی نداشت، فقط یک گوشی ساده داشت. موقعی که رفت، آنجا وسایل ارتباطی نداشت.
**: بعد که برگشت چه کار کرد؟
مادر شهید: اربعین ۹۵ با یک گروهی رفته بودند به زیارت کربلا. آنجا بیشتر خدمت زائرها را می کردند؛ دو سه تا فیلم و عکس هم دارم ازش که آنجا خدمت زائرها را می کردند؛ بعد از زیارت اربعین برگشت آمد. بعد از بیست روز دوباره گفت که مادر ساکم را ببند که من دوباره میخواهم اعزام شوم؛ دوباره ساکش را بست و رفت. این بار که رفت یک گوشی لمسی گرفته بود. موقعی که رفت آنجا دو سه بار با من زنگ و تماس داشت؛ من واقعا خیلی نگرانش بودم. من این را بهتان بگویم از موقعی که احمد رفت، من تا دو سال بعد و موقع شهادتش هر لحظه استرس داشتم؛ اصلا در حالت طبیعی خودم نبودم، وقتی بچه ها را غذا می دادم و کارهایشان را می کردم از خانه می زدم بیرون؛ یا می رفتم سمت حرم زینبیه یا می رفتم سمت حرم علامه مجلسی؛ چون خیلی دل نگران بودم؛ یک طوری ناآرام بودم.
**: وقتی نگرانش می شدید، می رفتید حرم زینبیه اصفهان؟
مادر شهید: بله، آنجا دعا می کردم. با خدا راز و نیاز می کردم و می گفتم خدایا! موقعی که بچه ام احمد در این راه قدم گذاشته، خدایا تو را به خود حضرت زینب قسم می دهم که هر چه به خیرش است همان انجام شود. اگر خودت قبولش کردی، شهادت نصیبش شود. این را با التماس از خدا میخواستم. دعا می کردم خدایا! به حق حضرت زهرا کاری نکن که پسر من زنده به دست دشمن بیفتد و اسیر شود، چون از اسارت خیلی استرس داشتم، ترسم از این بود که احمدشکیبِ من اسیر شود؛ شهادت بهتر از اسارت است، خیلی از اسارت می ترسیدم؛ خیلی چیزها شنیده بودم؛ خیلی از فیلمهای اسارت را دیده بودم.
بار دوم که احمد من اعزام شد ۶ ماه آنجا ماند؛ سه بار زنگ زد و خیلی وضعیت سختی بود. در آخرین روزهایی که می آمد، برج ششم بود که زنگ زد و گفت که مادر! آخر برج من دارم می آیم و بر می گردم. من خیلی خوشحال بودم؛ گفت تا آخر برج شده، یا اول یا دوم یا سوم، حتما میآیم و دیگر شما نگران نباشید. اول برج شد، دوم برج شد، سوم برج شد و از احمد خبری نشد؛ هر چه هم زنگ می زدم، گوشیاش یا خاموش بود یا در دسترس نبود. خیلی نگران بودم و دلهره داشتم. یک هفته از تاریخ سوم رد شد و دیدم از احمد من خبری نیامد و اصلا زنگ هم نزد.
**: چندم آمد؟
مادر شهید: تقریبا دهم یا یازدهم بود که بیخبر آمد. موقعی که زنگ در را زد داخل حیاط شد، گفت مادر کجایی؟ موقعی که باهاش احوالپرسی کردم، صورتش را بوسیدم و دیدم که دست و صورتش یک خرده خراشیده و زخمی است. دستش را گرفتم، چون همیشه می آمد دستم را می بوسید، موقعی که دستش را گرفتم، دست هایش خراشیده و زخمی بود. خیلی برایم سخت بود. داخل خانه که آمد گفتم مگر نگفتی اول برج تا سوم می آیم، چرا نیامدی؟ گفت مادر! الان دیگر آمدم، چه فرقی می کند؟ دو روز پیش و پس... بعد که همسرم آمد و به احمد زنگ زده بود گفت اول برج از بیمارستان تهران به من زنگ زد و گفت من در عملیات زخمی شدهام؛ یک ترکش خوردم، اما به مادرم نگو، من یک هفته دیگر می آیم.
موقعی که آمد من گفتم چطوری؟ با لبخند گفت چیزی نیست، الان که صحیح و سالم نشستم جلویت. فردای صبحش که می خواست حمام برود گفت مادر یک چیزی نشانت بدهم، ناراحت نمی شوی؟ گفتم نه، برای چی؟ پشت کمرش را بهم نشان داد. گفت یک یادگار کوچک از حرم حضرت زینب در کمرم دارم! دیدم پشت کمرش پر از ترکش بود و زیر پوستش معلوم بود؛ خیلی ناراحت شدم و گریه کردم؛ زدم توی صورتم؛ گفت مادر چیه؟ من اگر می دانستم، اصلا بهت نمی گفتم. گفتم این چیه؟ برای چی این را درنیاوردی؟ یک هفته بیمارستان بودی؟ گفت طوری نیست مادر. بعد رفتم و با پماد و دارویی که دکتر بهش داده بود، زخمهای بدنش را چرب کردم؛ خیلی نگران بودم؛ گفتم من برایت نوبت دکتر جراح می گیرم؛ برو؛ گفت نه، مادر این کار را نکن در بیمارستان اگر می شد کاریش کرد، خودشان می کردند؛ اینها اجازه نمی دهند. گفتم یعنی چی اجازه نمی دهند؟ من بروم دکتر نشان بدهم، خودش می داند. گفت مادر اجازه ندارم بروم دکتر.
**: چرا میگفتند دکتر ترکشها را خارج نکند؟
مادر شهید: آن موقع فقط با لبخند همین قدر به من می گفت، اصلا حرف نمی زد. من پرس وجو کردم در اینترنت و سرچ کردم، گفتند لابد این ترکش روی کمر در نخاع بوده و اگر خدای نکرده عمل شود، ممکن است احمد من قطع نخاع شود. بعدش خودش چیزی نگفت؛ گفت این هیچ اشکالی ندارد و اصلا اذیتم نمی کند.
**: یعنی درد نداشت؟
مادر شهید: به نظر من درد داشت اما به روی خودش نمی آورد؛ چون دارو مصرف می کرد. احمد من صبر و تحملش بالا بود چون این را که اسمش را گذاشتم با پدرش بعدا فهمیدم شکیب در خودش می ماند، چون شکیب از صبر و شکیبایی گرفته می شود.
**: اسمش را کی انتخاب کرد؟
مادر شهید: خودم و پدرش با هم انتخاب کردیم.
**: چرا احمدشکیب؟
مادر شهید: چون آن زمان احمد شکیب یک اسمی بود که خودم دوست داشتم، الان که فکر می کنم می گویم این اسم را خدا برایش گذاشته بود؛ خدا برازنده اش کرده بوده؛ اصلا به روی خودش نیاورد که درد دارد؛ گفت این ترکشها اذیتم نمی کند؛ من خیلی نگران بودم؛ تا سه چهار روز همه اش گریه می کردم؛ می گفتم این نباید اینجا باشد؛ گفت هیچ اذیت ندارد؛ می گفت مادر بگذار یک یادگاری از حرم حضرت زینب داشته باشم.
بعد از این، هم خوشحال بودم هم نگران بودم، گفتم این اتفاق الان برای احمد من افتاده، دیگه منصرف می شود و نمی رود سمت سوریه، اما نشد؛ گوشیاش مدام زنگ می خورد؛ می رفت بیرون از اتاق یا دورتر از ما جواب می داد؛ بعد از بیست روز که از سوریه برگشته بود و زخمی شده بود، بعدش یک روز آمد و دوباره گفت ساکم را ببند من برمیگردم. خیلی من ناراحت شدم و دعوایش کردم. یک حرف هایی هم بهش زدم و گفتم دوباره چی شد؟ با این وضعیت دوباره می خواهی بروی که چه کار کنی؟ گفت من که نذرم ادا نشده، چیزیم هم نشده، صحیح و سالم هستم. چون خیلی نگرانش بودم، گریه کردم و گفتم مادر اگر بروی و اگر شهید شوی، من شما را نمی بخشم؛ تو اصلا از حال من خبر داری؟ موقعی که می روی آنجا هر شب و روز به من چه می گذرد؟ گفت می دانم مادر؛ تو این همه سختی کشیدی، داغ پدربزرگم را، داغ برادرت را تحمل کردی، من که چیزی نیستم مادر، بگذار من هم سرباز امام زمان باشم.
همیشه به من دلداری می داد با اینکه من خیلی ناآرام بودم. آخر این حرف را زدم و گفتم اگر بروی و شهید شوی من شما را نمی بخشم؛ حالا به نظرت مادرت راضی نباشد شهادت یعنی چه؟ همین طور خنده کرد و گفت مادر! ساکم را ببند من فردا انشاالله عازمم.
فردا صبحش من خیلی دلشوره داشتم، ساکش را بستم و همه چیزش را آماده کردم و ناهار هم درست کردم، خودم هم موقع ظهر رفتم...