به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، عبدالله میثمی متولد ۱۳۳۴ در اصفهان، از مبارزان قبل از انقلاب بود که در آستانه پیروزی انقلاب، در زندان رژیم شاه به سر برد.
وی پس از پیروزی انقلاب، در سپاه یاسوج فعالیت میکرد. سپس مسئولیت نمایندگی دفتر امام در منطقه ۹ سپاه (استانهای فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویر احمد) به او سپرده شد.
مدتی پس از آغاز جنگ نیز مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتمالانبیاء (ص) را عهدهدار شد. میثمی در نهم بهمن ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ از ناحیه سر هدف اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز، در ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
من با او (شهید میثمی) رابطه خوبی داشتم. آدم معنوی و اهلدلی بود. از رفتارهای او خیلی درس گرفتم. اصلاً اهل کلاس گذاشتن نبود. خیلی ساده و صمیمی رفتار میکرد، طوری که هیچکس نمیدانست، مقامی عالی در سپاه و قرارگاه دارد.
وقتی سخنرانی میکرد، همه جذبش میشدند و به حرفهایش با دقت گوش میکردند. در یکی از سخنرانیهایش، با لحنی صمیمی گفت «سعی کنید رنگ دنیا را به خودتان نگیرید. به کارهایتان رنگ خدایی بدهید. اگر دنبال شهرت هستید، مطمئن باشید شما را در خودش زندانی میکند. زندان شهرت، زندانی است که دیوارش آهنی و غیرقابل نفوذ است. کسی که مشهور شد و سر زبانها افتاد، در همانجا متوقف میشود و دیگر نمیتواند خودسازی کند. گرفتار بلا میشود و پیشرفتش محال است. از جهاد اکبر جا میماند. پس به اشک و ناله از خدا بخواهیم، میل به شهرت را از ما بگیرد.»
او همیشه سفارش میکرد که اگر برای حل مشکلات، به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل بشوید، کار حل میشود. من اثر این دستورالعمل اخلاقی او را در عمل دیدم.
این جمله شهید میثمی بین فرماندهان قرارگاه مشهور است که میگفت: نباید روی آن چیزی که در دستمان هست، حساب کنیم، بلکه باید روی آنچه دست خداست، حساب کنیم. فکر نکنیم توان ما بهاندازه امکانات موجود در دستمان است؛ توان ما به همان اندازهای است که به خدا متکی هستیم. هراندازه از خدا جدا شویم و برای خود کار کنیم، اگر امروز خسته نشویم، فردا خسته خواهیم شد.
این اتصال را بیشتر کنیم. نشانهاش این است که همدیگر را بپوشانیم و از همدیگر حمایت کنیم.
وقتی از شهادت صحبت میکرد، اشکهایش جاری میشد و با دلشکستگی خاصی میگفت «شهادت لباسی است که برای همه مردان خدا دوخته شده است. شهادت مانند کاسه آبی است که بر لب میگذارم. وقتی آب کاسه تمام شد، دشمن به خیال اینکه نگذارد آب بخورم، کاسه را میشکند. وای بر بدبختی دشمن! من این آب را خوردهام و فقط جرم شکستن آن بر گردن شکننده کاسه میماند.
این مردان خدا عمرشان را کردهاند. اینها اگر شهید هم نمیشدند، از دنیا میرفتند. پس چهبهتر که با شهادت رفتند.»
همه فرماندهان شاهد بودند که عبدالله میثمی در اوج زهد و قناعت و ساده زیستی زندگی میکرد و هیچ ادعایی نداشت.
یکی از دوستان درباره ساده زیستی او میگفت عبدالله در زندگی شخصیاش همیشه دستش خالی بود. خانهای نداشت. برای تردد بین جبهه و اصفهان از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکرد. گاهی پدرش اعتراض میکرد«مگر تو نماینده امام در جبهه جنوب نیستی؟ پس چرا یک وسیله دولتی زیر پایت نیست؟» اما این اعتراضها فایدهای نداشت. او هرگز برخلاف عقیده باطنیاش عمل نمیکرد.
یک روز پدرش گفت «پسرم، اینطور که نمیشود. خانوادهات در اهواز، زیر یک سقف شش متری زندگی میکنند. این خانه در شأن تو نیست. به فکر خانهای برای خودت باش.» عبدالله تبسمی کرد و گفت که خدا نکند من در دنیا، خانهای از مال دنیا بسازم.
معرفت و شناخت او از خداوند و توکل بر خالق هستی برجستهترین ویژگی شهید میثمی بود... یادم هست، یکبار در اهواز، در ایام فاطمیه، آقای غلامعلی رجایی در منزلش روضه حضرت زهرا (س) برگزار کرد. چند شب هم آقای میثمی آنجا سخنرانی کرد. توحید در کلامش موج میزد. لبریز بودن وجودش از خداوند بهخوبی احساس میشد.
بعد از عملیات خیبر و قبل از شروع عملیات بدر، برای تجدید روحیه، با فرماندهان به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. هنگام بازگشت، در فرودگاه مشهد، سوار یک هواپیمای نظامی سی ۱۳۰ شدیم. حدود ۱۵ دقیقه گذشت، ولی هواپیما حرکت نکرد. از کادر پرواز سؤال کردیم چه شده؟ گفتند چیزی نیست، مشکل فنی پیشآمده. الآن حل میشود.
حدود دو ساعت این وضعیت ادامه داشت. حوصله همه سر رفته بود. من با مرتضی قربانی حرف میزدم که میثمی با خندههای همیشگیاش آمد و کنارم نشست. گفت «حاج صادق، لطف کن روضهای بخوان که توسلی کنیم، بلکه فرجی شود.» پرسیدم «چه روضهای بخوانم؟» گفت «به حضرت زهرا (س) متوسل شویم که انشاءالله، مشکل حل شود.»
با فرستادن صلواتی، شروع به خواندن روضه حضرت زهرا (س) کردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن موتورهای هواپیما آمد. همه صلوات فرستادیم و کمربندهایمان را بستیم. چند لحظه بعد، هواپیما بهسرعت از روی باند بلند شد. وقتی در فرودگاه تهران از هواپیما پیاده شدیم، آقای میثمی سمت من آمد و گفت «حاج صادق، دیدی توسل به مادر سادات، جواب میدهد؟» من لبخند زدم و گفتم «بله شک ندارم.»
در عملیات کربلای ۵ در قرارگاه کربلا بودم. با یکی از دوستان صحبت میکردیم که با بیسیم، خبر زخمی شدن عبدالله را دادند. خیلی ناراحت شدم و دعا کردم که خدا به او سلامتی بدهد. چند روز بعد، در کمال ناباوری شنیدم که شهید شده.
خبر شهادت میثمی در قرارگاه غوغایی به پا کرد. همه گریه میکردند. در مراسمی که در اصفهان به مناسبت شهادت او برگزار شد، شرکت کردم و نوحهای در شأن و منزلت او خواندم. جمعیت زیادی برای مراسم او آمد. مسجد، کوچهها و خیابانهای اطراف پر از آدم بود.
بهداروند، محمدمهدی، بانوای کاروان: تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت محمدصادق آهنگران، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات ۲۵۶، ۲۵۷، ۲۵۸.