به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، احتمالا اکثر امروزیها سعید پیردوست را با نقش آقای رئیس در طنز شبانه پاورچین میشناسند و از آن پس شبهای برره و چند سریال دیگر از مهران مدیری. پیردوست، اما پیش از آن بازیگر تعداد زیادی از فیلمهای مسعود کیمیایی بود و به همراه فرامرز قریبیان، از ۷۰ سال پیش با کیمیایی رفیق است. او با خیلی از هنرمندان زنده یا درگذشته سینمای ایران، حتی قبل از دوران فعالیت حرفهایشان دوست بوده است. با سعید پیردوست راجعبه این هفتادسال صحبت کردیم و در انتها به گلایههایی رسیدیم که درباره راه پیدا نکردن او و چند هنرپیشه دیگر به کارهای جدید مدیری مطرح شده بود. سعید پیردوست، اما پاسخهای غافلگیرکنندهای به پرسشهای ما در این خصوص داد.
گفتگو با سعید پیردوست را در ادامه میخوانید.
هممحلهای بودیم. پایینشهر بود. خیابان زید، کوچه دردار، کوچه آبشار، از محلههای قدیمی تهران. من از پشت میز دبیرستان با ایشان دوست شدم. دبیرستان بدر بودیم و این دوستی تا الان ادامه دارد. با فرامرز قریبیان دوست بودیم، ولی هممحلهای نبودیم. مرام کیمیایی نشاتگرفته از بچههای جنوبشهر است. آن رفاقت و آن شرایط معمولا برای آن موقعهاست.
خیر. چون من شرایطی داشتم که باید کار میکردم به همین دلیل مدتی کارمند بانک بودم، بعد به کمپانی ماک رفتم و آنجا مشغول بودم، ولی درکنار این دورادور با کیمیایی در تماس بودم. بعد از «رضاموتوری» با ایشان فاصله کمی داشتم و ارتباط برقرار کردیم و، چون شرایط کاری من به نحوی بود که نمیتوانستم مرخصی بگیرم و باید کار میکردم، نمیتوانستم به شیراز یا مکان دیگر بروم و صحبت شد که نقشی در «داشآکل» داشته باشم، ولی به علت همان نداشتن مرخصی و شرایط کار نمیتوانستم این کار را انجام بدهم. در فیلمها مخصوصا بعد از فیلم «بلوچ» درکنار کیمیایی بودم و کمک میکردم.
خیر. چون خود را در آن شرایط هنرپیشه نمیدانستم. به همین دلیل سر فیلم «خاک» از کیمیایی خواهش کردم نقشی به من بدهد. در این فیلم نقش کوتاه و دیالوگ کمی داشتم و رسید فیلم بعدی که «گوزنها» بود. کار من از گوزنها شروع شد و خود را قاتی بازیگران دیدم.
بله. قدری تئاتر و حتی پیاس موشها و آدمهای جاناشتاین بک را هم کار کردیم. میتوان گفت کارگردانی جاناشتاین بک و موشها و آدمها را من انجام دادم. با چند نفر از بچههای قدیمی محله این کار را انجام دادیم. در آن زمان کلاسهای بازیگری و محافل دورهمی نبود. فقط آقایی به نام تفرشی بود که یکسری کارهای تئاتری به ما آموزش داد و ما در آنجا با او تمرین میکردیم. من، کیمیایی، قریبیان، فرهنگ حسینزاده و چند نفر دیگر بودیم. فرهنگ حسینزاده هم از بچههای دبیرستان ما بود. دوستانی بودیم که همراه هم بودیم. شبهای جمعه دورهم جمع میشدیم و پول میگذاشتیم و سینما میرفتیم. سینما رکس و سینما ایران در آن زمان بهترین فیلمها را پخش میکردند. کسان دیگر جزء گروه ما نبودند، ولی از بچههای محله بودند. حسین گیل از هممحلهایها بود. تا جاییکه به یاد دارم همین افراد بودیم. افراد خاص دیگری نبودند. آنقدر با هم رفیق بودیم و همدیگر را دوست داشتیم که رقابتی نبود. نسبت به هم عشق داشتیم، کار هم را دنبال میکردیم. این رفاقت در ما خیلی زیاد بود.
خودآموز بودیم. استعدادها ذاتی بود و خودجوش در وجود هرکسی بود. کیمیایی عاشق جان فورد و گری کوپر بود و فیلمها را تعقیب میکرد و اینها را دوست داشت. قریبیان کرک داگلاس را خیلی دوست داشت و من گرگوری پک را. اینها در وجود ما بهصورت خودجوش بود.
کیمیایی با تبحرش در کارگردانی و مدیریتی که داشت، همه ما را دورهم جمع کرد و ما بهنوعی در فیلم «بیگانه بیا» یا کارهای دیگر نقش داشتیم. قریبیان دستیار کیمیایی بود.
خیر. بعدا این اتفاق افتاد. اوایل چنین نبود. همواره سعی میکردیم باهم باشیم. دوستان همدیگر بودن و باهم بودن را تجربه میکردیم. بعد از آن بهتدریج من در چند کار دستیار کیمیایی شدم. در فیلمهای «دندان مار»، «گروهبان»، «خط قرمز» و... دستیاری کیمیایی را کردم، ولی خودم عاشق بازیگری بودم. زیاد به کارگردانی و... علاقه نشان نمیدادم. همه اینها خودجوش بود. کسی که میخواست کارگردانی یاد بگیرد دنبال این میرفت و از نزدیک با کیمیایی بدهو بستان میکرد، ولی من بهعنوان کمک و دستیار ارتباط برقرار میکردم و زیاد دنبال این نبودم که کارگردانی یاد بگیرم. علاقه نداشتم، علاقه من بیشتر در حوزه بازیگری بود.
در فیلم «سفر سنگ» با حسین گیل همبازی بودیم و ایشان در آن کار، بازی درخشان و خوبی داشت.
خاطرات بسیار خوشی برای ما داشت. به یاد دارم وقتی صحنه کلانتری را فیلمبرداری میکردیم، آنجا محل آریانافیلم بود و به کلانتری تبدیلش کرده بودند و بازیگران حضور داشتند. فنیزاده آن روز آنجا بود، بهروز وثوقی و عنایت بخشی هم بودند. اینها نقش داشتند و من هم تازهکار بودم یعنی میتوان گفت کار اول بعد از «خاک» بود که دیالوگ داشتم و بازی میکردم. با عشقی جلوی دوربین رفتیم و با حرارتی بازی میکردیم. بعد از اتمام کار فنیزاده و بهروز وثوقی به من تبریک گفتند که خوب بازی کردید. خیلی خوشحال شدم و برای من یک آموزش بود که بتوانم خود را برای بازیگری آماده کنم. چون فقط دوست داشتم در کارهای کیمیایی باشم. زیاد به فیلمهای دیگر توجه نمیکردم. به این دلیل فیلم «خاک»، «گوزنها»، «غزل»، «سفر سنگ» و «خطقرمز» را بازی کردم که البته «خط قرمز» برای همیشه توقیف شد.
یک برداشت اولی بود که قصه اصلی بود. در آن برداشت اصلی، قریبیان یک فرد انقلابی است. اما در فیلمی که بیرون آمد و به دستور ساواک دوباره انتهای آن فیلمبرداری شده بود، این کاراکتر همانند دزد بانک است، از بانک دزدی کرده و آن پولها برای بانک است، درحالی که کل مطلب این است که او فردی انقلابی است. او رفیق قدیمی خود را پیدا میکند که مبصر بوده، به نوعی این الگوی او بود و به شرایطی افتاده بود که خود را با اعتیاد و بیپولی و سایر شرایط زندگی وفق میداد. رفیق او قدرت، بهنوعی او را به زندگی برمیگرداند. میگوید زندگی این نیست و باید روی پای خود بایستی. تو که مشت به دیوار میزدی و دیوار تو میرفت، مگر مبصر من نبودی و مگر همه را رهبری نمیکردی و او را بیدار میکند و درحقیقت به فضای زندگی و اجتماع بازمیگرداند که حتی باعث میشود هروئینفروش را بکشد، شرایط را طوری درست کند که بتواند زندگی کند و درنهایت وقتی ماموریتی را به او میدهند که کیف پول را به فلانجا بدهد، درحقیقت ماموریت خطیری را به او دادهاند. گوزنها ابتدا این بود و آخر فیلم، درحالی که او در خانه پناه گرفته بود، اینها میآیند و رفیق او در حیاط میرود و با افسرنگهبان صحبت میکند. میگوید من میتوانم با او صحبت کنم و او را بیرون بیاورم. قبول میکنند و میرود و در نیمهراه میگوید بیرون میآیید یا بیایم؟ رفیق او که در اتاق بود میگوید چرا دخالت کردی، چرا خود را درگیر کردی. او میگوید درست است که تن ما آلوده است، اما رفاقت ما جایی نرفته است. بهنوعی سعی میکند بگوید من بیدار شدم و خود را پیدا کردم. به این دلیل ساواک به این فیلم گیر داد. او در اتاق میرود که تیر به پای او میخورد. میگوید نمردیم و گلوله هم خوردیم. آنجا با او صحبت میکند و دوتایی اسلحه را درمیآورند. رفیقش میگوید اشتباه کردی که آمدی. او میگوید اشتباه نکردم و رفاقت ما جایی نرفته و هنوز باقی است. آخر فیلم اینحالتی است و درحقیقت خانه را عوامل ساواک منفجر میکنند. ساواک میگفت این نباید باشد و باید تسلیم شود و بیرون بیاید. درنهایت قسمت آخر را مجدد فیلمبرداری کردند و با شرایطی ساختند که او تسلیم میشود. دوباره پایان را با نظارت ساواک فیلمبرداری کردیم. کیمیایی زیربار نمیرفت و میگفت این کار را نمیکنم، ولی با تهدید و فشار مجبورش کردند. نسخه اصلی هم بعد از انقلاب اکران شد.
آقایی بود که، چون موهایی بور و چهرهای شبیه آلمانیها داشت معروف به علی آلمانی بود. وثوقی یکی، دو ماه با ایشان در خانه او زندگی کرد که حالتها و شرایط ایشان را ببیند و پیدا کند و بتواند عین آن حرکات را اجرا کند.
خیر. این درست نیست. وثوقی حتی آن زمان سیگار هم نمیکشید. فقط با علی آلمانی مدتی زندگی کرد تا حالتها و فرم کار را پیدا کند و یاد بگیرد. اهل هیچ دودی نبود و هرکسی این حرف را بیان کرد دروغ بوده است؛ خیلی غرضورزی کردهاند.
امرالله صابری هم از همکاران و دوستان ما بود که چندین کار را باهم انجام دادیم. «خط قرمز» را با کیمیایی بود، «سفر سنگ» هم با کیمیایی بود. بازیگر بسیار خوب و ورزیدهای بود، ولی مدتی بعد از انقلاب، به شهرستان رفت و آنجا زندگی میکند. تقریبا بازیگری را کنار گذاشت.
برخی مواقع شرایط بهنحوی است که احساس میشود نمیتوان ادامه داد و با شرایط خود را وفق داد؛ بنابراین این کار را کنار میگذارند و میگویند از دور شاهد باشیم خیلی بهتر است.
یکسری به خارج رفتند مثل جعفر والی، فرزانه تاییدی و.... کسانی بودند که نتوانستند در ایران کار کنند و ترجیح دادند به خارج از ایران بروند.
حسین گیل به سپاه رفت.
بله. برخی که رفتند شرایط ایجاب میکرد. فردین در زندگی خود ماند و چندینبار سعی کرد بگوید من بازیگر بودم و کارهای در این مملکت نبودم و نقشی به من میدادند بازی میکردم. هیچگاه عمل خلاف نکردم و حتی نقش فرد ناجوانمرد را بازی نکردم. همیشه سعی کرد آدم جوانمرد را بازی کند. ایشان بازی درخشانی در فیلم «غزل» کیمیایی داشت. نمیتوان این را فراموش کرد.
بله. در چند کار از کیمیایی همچون سرب و چندین کار دیگر باهم بازی کردیم. جلال مقدم هم از کارگردانان خوب ما بود. حیف است از این افراد همینطور بگذریم و فراموش کنیم و هیچ اسمی از آنها نیاوریم.
کیمیایی روی رفاقتی که با او داشت احساس کرد از ایشان میتواند این استفاده را کند، در فیلم «سرب» آن بازی را بگیرد، در «دندان مار» آن بازی را بگیرد.
مقدم وقتی از سینما به یک نوعی کنار گذاشته شد، احساس خاصی به این فضا پیدا کرد. عدهای خود احساس میکنند من تمام شدهام، یعنی آن شرایط کار را ندارم و سعی میکنند خود را از سینما کنار نگه دارند. مقدم هم بهنوعی اینچنین بود. کیمیایی سعی میکرد با دادن نقش به او، ایشان را سرپا نگه دارد و در «دندان مار» بازی ایشان درخشان است. سینما اینچنین است. هر لحظه به رنگی بت عیار درآید!
کارگردانان دیگر چه؟ چرا شرایط کارگردانی برای آنها پیش نیامد؟
همین مقدم.
فرق میکند. یکسری بیان میکنند سرمایه را دست این فرد بدهم و ایشان در شرایطی که دارد نتواند سرمایه من را بازگرداند. مقدم در این شرایط بود، چون فیلم هنری ساختن با فیلم تجاری ساختن فرق میکند. یکمیلیارد پول را به خطر میاندازند و توقع دارند چهارمیلیارد سود کنند. این است که وقتی احساس میکنند پول بازنمیگردد و شرایط بهنوعی است که ممکن است شرایط خوبی برای آنها ایجاد نشود، سعی میکنند خود را نگه دارند و خود را با این وضعیت درگیر نکنند.
خیر. یکسری از انتقام فقط نوشتنی کار میکنند و یکسری با اسلحه انتقام را میبینند. نگاهها فرق میکند. ممکن است برای انتقامگرفتن از کسی با منطق او را قانع و روبهراه کنم. فرد دیگری ممکن است با زور این کار را کند.
خیر. همیشه شرایط زندگی ما این بود که ناموس یکی از خطوطقرمز ماست. اگر خداییناکرده اتفاقی برای ناموس میافتاد تا پای جان پیش میرفتیم. کیمیایی هم همین دید را دارد. در خائنکشی دقیقا همین تفکر را دارد، در خون شد همین تفکر را دارد، در بیشتر فیلمها همین تفکر را دارد.
قبل از فیلم «پاورچین»، یک فیلم سینمایی با مدیری کار کردیم به اسم «توکیو بدون توقف». ایشان بازیگردان و بازیگر بود و ما هم بودیم. من بعد از آن کار از ایشان خواهش کردم اگر میشود نقشی در کارها به من بدهد. سر «پاورچین» گفت من نقشی ندارم و فقط نقش یک رئیس اداره است که خیلی کم و بهندرت و هفتهای یکی، دو جلسه میآید. من هم قبول کردم، گفتم مهم این است که با شما باشم. میزان کار مطرح نبود. سر «پاورچین» رفتم و کار را شروع کردیم. ابتدا قدری برای من سنگین بود و بهتدریج جا افتاد. بهتدریج احساس کردم میتوانم این نقش را بازی کنم و شرایط این را دارم. بعد از آن کار یکی از عوامل فیلمهای مدیری شدم.
خیر. سکانسی بود به نام شبهای برره در شب عروسی داود. شب عروسی خیلی طولانی بود و ما ساعت 9 صبح یکشنبه سرکار رفتیم و کار تا ساعت 9 صبح دوشنبه طول کشید. همه در لوکیشن ماندند و کار کردند و حال یک عده بد شد. حال ابراهیم آبادی بد شد و اورژانس ایشان را برد. یکی، دو نفر دیگر هم حال و روز خوبی نداشتند، چون خسته شدند، ولی انرژی خاصی سر آن کار داشتیم. مدیری به آدم انرژی میداد و درنتیجه کار ادامه یافت و بعد از «نقطهچین»، خود سریال «شبهای برره» و «جایزه بزرگ» و «قهوه تلخ» و... بود.
همیشه در سینما از این مسائل بوده است. خیلی کارها بود، حتی در «پاورچین» و «نقطهچین» که کار میکردیم آقای مسئولی از سوی ارشاد بود که میگفت این قسمت را باید دربیاورید و نباید بگیرید. شرایط متفاوت بود، ولی بهطور کلی این است که سانسور به آن شدت نبود مگر اینکه برخی جملهها یا برخی سکانسها چیز خاصی داشت و میگفتند اینها را حذف کنید یا این مطلب را بیان نکنید.
خیر. از هیچجا نامه برای توقف و اخطاریه نبود. در سینما و تلویزیون و سریالها یکسری مسائل وجود دارد که مسئول آن نیستیم. نویسنده وقتی مینویسد فقط بازی میکنیم. یک زمانی همین بازی باعث دردسر میشود، باید به حدی رعایت کرد تا این مسائل ایجاد نشود.
خیر. هیچگاه اینطور نبوده است. من نه شرایطی را داشتم و نه طوری بودم که این اتفاقات برای من بیفتد.
من از گیتی معینی خیلی ممنون هستم، ایشان حق به گردن ما دارد، ولی آدم هر چیزی را نباید در رسانه باز کند. اگر مشکلی دارد مستقیم به دفتر مدیری برود و با ایشان مطرح کند. گفتن اینها در تلویزیون و سینما اصلا درست نیست و باید قدری شرایط را رعایت کرد. اینکه آن زمان که حلوا شیرین است بگوییم بهبه همهچیز خوب است و وقتی شرایط تغییر کند اهاه کنیم، درست نیست. حتی برای سحر زکریا نیز اینچنین است. من با ایشان همکار بودم و کار کردم، ولی اصولا دوست ندارم این مسائل مطرح شود. آن زمان که سحر زکریا بهترین نقشها را درکار مدیری میگرفت و از ابتدا تا انتهای سریال حضور داشت هیچ مسالهای وجود نداشت، ولی یکباره ایشان گلهمند میشود. حق دارد، ولی یک چیزهایی را نباید برای سینما و تلویزیون و عوام باز کرد که فکر کنند چه مسالهای وجود دارد. اینها را نباید روایت کرد.
این هم درست است. من هم کنار آمدم. اگر مدیری نقشی برای من داشت من را صدا میکرد. شاید برای ساعد هدایتی هم فعلا نقشی ندارد. ساعد هدایتی از دوستهای صمیمی مدیری است و نباید گلهمند باشد.
خیر. سینما و تلویزیون یکبار مصرف ندارد، بستگی دارد نقش برای شما وجود داشته باشد یا نه. حتما برای من نقشی نیست و باید این را پذیرفت. مثلا صورت من سالک دارد و باید این را بپذیرم. بینی من کج است، باید این را بپذیرم. اینکه بخواهم به کار خدا ایراد بگیرم هیچ چیزی درست نمیشود. زمانی که سحر زکریا بهترین نقشها را در فیلمهای مدیری میگرفت، بقیه همه کنار بودند و خب در چهارتا فیلم هم پیش نیامد که ایشان باشد، نباید گلهمند بود. باید بگوید تا آن زمان بودم، خدا را شاکرم و الان نیستم بازهم خدا را شاکرم.