به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاههای بهزیستی را قبول کند.
مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانهشان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کردهایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی میگذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است...
**: معمولا کسانی که در حوزه شهدا با خانواده ها مصاحبه می کنند، سراغ خود شهید و خصوصیت های شهید می روند، ولی ما تصمیم گرفتیم در این گفتگوها بیشتر، خانواده شهید را بشناسیم؛ پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و اینها را، با این هدف که ببینیم شهید در چه بستری رشد کرده و چه اتفاقاتی باعث شده یک همچین جوانی، رشد کند و به این مرحله برسد. لذا ممکن است سئوالات ما یک مقدار متفاوت باشد. حاج خانم! شما اول خودتان را برای ما معرفی کنید...
مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. وفات حضرت زینب را بهتون تسلیت عرض می کنم. (زمان انجام مصاحبه در روز شهادت حضرت زینب سلام الله علیها بود) من مادر شهید مرتضی کریمی هستم. اکرم کریمی.
**: با حاج آقا نسبت فامیلی داشتید؟
مادر شهید: دخترعمو پسرعمو هستیم.
**: حاج آقا کجا تشریف دارند؟
مادر شهید: یک مراسمی بود، تشریف بردند به شهرمان بوئین زهرا.
**: پس اهل «شال» بویین زهرا هستید؟
مادر شهید: بله اصلیتمان مال بویین زهراست، اهل شال هستیم، اما آقا مرتضی و بچه ها اینجا در تهران به دنیا آمدند.
**: یعنی شما تهران ازدواج کردید؟
مادر شهید: نه، ما شهرستان ازدواج کردیم؛ وقتی ازدواج کردیم یکی دو ماهی بعد از ازدواج آمدیم تهران.
**: چند سالتان بود؟ حاج آقا چند ساله بودند؟
مادر شهید: ۱۳ سالَم بود، حاج آقا هم ۱۰ سال بزرگتر بودند.
**: حاج آقا آن موقع مشغول چه کاری بودند ؟
مادر شهید: وقتی آمدیم مشغول خیاطی بودند. بعد رفتند صدا و سیما و آنجا کار می کردند، بعد که انقلاب شد رفتند دانشگاه تهران؛ هم روزهای جمعه برای نماز جمعه، انتظامات بودند و هم کارمند دانشگاه تهران بودند.
**: چه سالی آمدید تهران؟
مادر شهید: قبل از انقلاب می شد.
**: پس آقا مرتضی اولین فرزندتان نیستند؟
مادر شهید: نه، اولین فرزندمان دختر طاهره خانم است. دومی محمدرضا بود که فوت کردند، بعد از او یک دختر هم بود که او هم بنده خدا از دنیا رفتند؛ معصومه خانم، تصادف کردند و فوت کردند؛ بعد از معصومه آقا مصطفی بودند. بعد آقا مرتضی بودند.
**: پس پسر آخرتان بودند؟
مادر شهید: نخیر، بعد از آقا مرتضی یک دختر دارم به نام شیما؛ بعد از شیما، زهراست؛ بعد آقا محسن بود که ایشان هم فوت کردند.
**: پس آقا محسن سنی نداشتند؟
مادر شهید: ۱۶ سالشان بود که فوت کردند.
**: شما داغ آقا محمدرضا را اول دیدید؟
مادر شهید: بله، اول محمدرضا فوت کرد؛ بعد محسنم از دستم رفت.
**: می شود علتش را هم بگویید؟
مادر شهید: آقا محمدرضا تا وقتی که مدرسه می رفتند، سالم بودند، بعد یک مریضی از ناحیه پا گرفتند. دکترها گفتند دوشان است. دوشان بیماری عضله پا بود. اینها این بیماری را گرفتند و توانایی حرکت نداشتند؛ بعد دیگر راه نمی رفتند، یک چند سالی من خودم پذیرایی و پرستاریشان را می کردم.
**: آن موقع چند ساله بودند؟
مادر شهید: آن موقع که این بیماری را گرفتند اول ابتدایی بودند، آقا محمدرضا در مدرسه بودند که به من زنگ زدند گفتند آقا محمدرضا خورده زمین؛ من رفتم دیدم که آقا محسن خورده زمین و لبش پاره شده، بعد که بردمش بیمارستان، دکترها گفتند که حاج خانم! پاهاش مشکل دارد؛ نمی تواند راه برود؛ چند مدتی باز هم راه رفت. با کمک کفش طبی راه رفت، بعدا دیگر کاملا زمینگیر شد که با ویلچر می بردیمش.
**: یک مدلی از فلج اطفال بود؟
مادر شهید: بله، یک مدلی از فلج اطفال بود، اما اینها می گفتند فلج اطفال نیست.
**: به هر حال فلج اطفال باعث مرگ نمی شود.
مادر شهید: یک نمونه ای از پای آقا محسن هم گرفتند برای خارج هم از طرف دانشگاه فرستادند.
**: آقا محمدرضا را می گفتید؟
مادر شهید: نه، آقا محسن منظورم هست.
**: ایشان هم همین طور شدند؟
مادر شهید: ایشان هم همین طور شدند. بعد آمدند گفتند که این خوب شدنی نیست باید همین طوری با آن مدارا کرد اما به مرور زمان بیمار را از بین می برد.
**: شاید یکی از علت هایش ازدواج فامیلی بوده باشد.
مادر شهید: ما هم خودمان اینطوری فکر کردیم.
**: پس آقا محمدرضا و آقا محسن با این بیماری به رحمت خدا رفتند...
مادر شهید: بله.
**: خود بیماری باعث فوتشان می شد یا به لحاظ روحی ضربه می خوردند؟
مادر شهید: نه، محمدرضا که تقریبا ۱۷ ساله بود همین طوری روز به روز ضعیف می شد؛ من محمدرضا را خیلی پیش دکترهای مختلف بردم و عمل کردیم؛ چند بار پایش را عمل کردیم؛ دیگر در آخرین درجه دکترها گفتند فایده ندارد؛ روی ویلچر بودند و خودم پرستاریشان را می کردم؛ بچه بی اذیت و آزاری هم بودند، یک موقع بگویم بچه ای بود که اذیت و آزار می کرد، نه. خیلی بچه های مومن با خدایی بودند.
حتی جلویشان نوار ترانه ای چیزی اگر دیگری میگذاشتند اینها ناراحت می شدند. دیگر به مرور زمان کشیده شد تا یک روز که عاشورا بود، من آقا محمدرضا را روی ویلچر بردم کنار دسته عزاداری. دیدم روی گهواره یک کبوتر است؛ من گفتم آقا محمدرضا! آن کبوتر را می بینی؟ گفت نه، نمی بینم، گفتم چرا؟ گفت نمی بینم. من این را فوری برداشتم آمدم سمت خانه، تا که آمدم و به در خانه رسیدم، دیدم آقا محمدرضا از حال رفته؛ همسایه ها رسیدند؛ چون باباش در دسته عزاداری بودند، در خانه نبودند؛ محمدرضا را گذاشتند در ماشین و بردیم تا بیمارستان. دیگر آنجا از من گرفتند و باباش رسید و بستریاش کردیم تا این که شام غریبان شد. دکترها گفتند بیایید ببریدش خوب شده، ما رفتیم حتی از ماشین درآوردمش و باهاش صحبت کردم و گفتم خوب شدی؟ گفت بله؛ مامان خوب شدم. آمدیم در خانه و خیلی همسایه ها جمع شدند تا حالش را بپرسند؛ دیگر محمدرضا را خواباندم و دیدم از دنیا رفته!
**: همان لحظه که آمدید یا صبح متوجه فوتشان شدید؟
مادر شهید: نه، همان لحظه در حیاط متوجه شدم. همسایه ها جمع شدند و در حیاط فرش انداختند که حالش را بپرسند، خواباندمش؛ بعد از چند دقیقه ای خوابید، پسر بزرگترم مصطفی آمد و گفت مامان! محمدرضا نفس نمی کشد! گفتم چرا؟ که همسایه ها گفتند خواب است. من خودم دویدم و رفتم سرم را گذاشتم روی سینه اش و دیدم نه، نفس نمیکشد. یک دفعه داد زدم و گفتم نه این نفس نمی کشد؛ همه آمدند دیدند این کارش تمام شده و نفس نمی کشد!
**: منزلتان همین جا بود؟
مادر شهید: نه، ما در زاهدی می نشستیم، آخرهای شهرک ولیعصر، خیابان زاهدی می شود.
**: ایشان صحبت که می توانستند بکنند؟
مادر شهید: بله، صحبت کردنش کامل بود.
**: آقا محسن هم همین اتفاق برایشان افتاد؟
مادر شهید: آقا محسن هم همین طور نشسته بود و غذایش را...
**: آقا محسن به همین صورت تحرکشان را از دست داده بودند؟
مادر شهید: بله، روی ویلچر بودند؛ جلویش مثلا وسایل می گذاشتم و می نشست؛ بچهی بزرگی بود اما همه اش می خواست با یک اسباببازی، بازی کند؛ هر چیزی می خواست باید تهیه می کردم.
همین آقا مرتضی یک شب آمد خانه، ساعت دوازده و نیم شب بود، محسن گفت مامان! من ساندویچ می خواهم. گفتم محسن جان! من از کجا الان برایت ساندویچ بخرم؟ دیدم آقا مرتضی رسید، گفت چیه مامان؟ گفتم والا محسن ساندویچ می خواهد، الان هم که ساعت دوازده و نیم شب است. گفت مامان! هیچ ناراحت نباش، من الان برایش پیدا می کنم. به یکی از دوستانش زنگ زد و آمدند و با موتور رفتند؛ حتی رفتند به محله آذری. گفت دیدم تازه آقا دارد کرکرهاش را می کشد پایین، گفتم تو رو خدا، من یک مریض دارم، خیلی واجب است و باید ساندویچ را برایش ببرم؛ از من تقاضای ساندویچ کرده.
بعد آمدو گفت مامان خریدم. محسن خیلی خوشحال شد؛ من خودم هم خیلی خوشحال شدم؛ گفتم خدا را شکر که خواسته اش را به جا آوردیم. که آن را هم نخورد؛ یک ذره از ساندویچش را خورد و بقیهاش را نخورد. یعنی بهانه می گرفت و می گفت این را می خواهم، آن را می خواهم؛ ولی نمی خورد و فقط بهانه می گرفت. همان شب محسن حالش بد شد که ماه صفر بود؛ روز ۲۸ صفر بود که ما این را بردیم بیمارستان؛ شب خواهر وسطیاش نماز می خواند، برگشته بود به خواهرش گفته بود که امروز چه روزی است؟ گفته بود امروز مثلا یکشنبه است. گفته بود دوشنبه کی می شود؟ گفته بود دوشنبه فردا ۲۸ ماه صفر است؛ فرداست. محسن هم گفته بود من تا فردا مهمان شما هستم. من می روم... خواهرش گفته بود یعنی چی محسن؟ چی داری می گویی؟ گفته بود خب دیگر؛ همین که دارم می گویم... که شبش حالش بد شد و ما محسن را بردیم بیمارستان؛ شبش دوباره برداشتیم و او را آوردیم خانه.
**: یعنی حالشان بهتر شد؟
مادر شهید: بله؛ حالش بهتر شد و آوردیمش منزل؛ دوباره حالش بد شد و بردیم بیمارستان که همان روزِ دوشنبه، ایشان هم فوت کردند. روز ۲۸ ماه صفر بود.
**: چند ساله بودند؟
مادر شهید: ۱۶ ساله بود.
**: تقریبا همسن آقا محمدرضا بودند. پس شما چندین سال هم مریضداری کردید...
مادر شهید: خیلی مریضداری کردم اما همیشه خدا را شکر می کردم و می گفتم شاید این صلاح خدا باشد که زندگی ما هم اینطور باشد.
**: حاج آقا هم کمکتان می کردند؟
مادر شهید: بله، حاج آقا کمک می کردند؛ بچه ها هم کمک می کردند؛ عروس ها هم کمک می کردند؛ دوتا عروس داشتم، یکی همسر آقا مرتضی بود یکی همسر آقا مصطفی بود که اینجا هستند.
**: معصومه خانم چطور؟ چند سالشان بود که به رحمت خدا رفتند؟
مادر شهید: معصومه خانم، دو تا بچه داشت یک پسر یک دختر؛ یکی از فامیل ها فوت کرده بود و داشتیم می رفتیم برای مراسم به شهرستان. همسر ایشان راننده بود، من بودم، دختر کوچکم بود، معصومه خانم بود، پسر معصومه بود، با هم می رفتیم شهرستان؛ در راه تصادف کردیم و ماشینشان چپ کرد که ما دیگر نفهمیدیم چه شد. معصومه خانم همان شب فوت کرده بود.
**: یعنی شما هم داخل ماشین بودید؟
مادر شهید: بله.
**: همسرشان خوابشان برده بود؟
مادر شهید: بله خوابش برده بود.
**: چه ساعتی حدودا؟
مادر شهید: ساعت ده صبح بود.
**: یادتان هست کجا این اتفاق افتاد؟
مادر شهید: بین اشتهارد و بویین زهرا بودیم.
**: الحمدلله شما و همه سالم ماندند جز معصومه خانم؟
مادر شهید: من که نفهمیدم معصومه خانم فوت کردهاند. تا بیست روز در بیمارستان بودم. در حالت کما بودم. همسر معصومه خانم هم بیمارستان بود؛ خواهر معصومه هم بیمارستان بود؛ پسرش هم بیمارستان بود؛ من خودم هم در بیمارستان بودم؛ دیگر ما نفهمیدیم تا مدتی گذشت. تا یک شب که من هنوز حالم خوب نبود، همان دختر کوچکم زهرا بغلم بستری بود و نمی شناختمش که این دخترم است! بعد دیگر یک شب دیدم یکسری از آقایان آمدند. شب بود. گفتند می خواهیم شما را مرخص کنیم و ببریم به خانه. گفتم چرا حالا؟ من نمی آیم. دیگر اینها خیلی اصرار کردند و من را برداشتند و از دکترها اجازه گرفتند و من را آوردند.
من آمدم خانه نگو همه فامیل هایی که برای مراسم معصومه آمده بودند، بالای خانه بودند. من را آوردند و پایین روی تخت خواباندند. دیدم چهار تا تخت نصب کردهاند؛ یکی برای من، یکی برای دخترم، یکی برای پسر دخترم، یکی برای همسرش؛ من گفتم این تخت برای معصومه است؟ گفتند بله این را هم برای معصومه زدیم. بعد دیدم یواش یواش آقا مرتضی آمد بالای سرم ایستاد و گفت مامان! می خواهم یک چیزی بگویم ناراحت نشو؛ دیگر بالاخره کاری است که شده، گفتم چی شده آقا مرتضی؟ بگو به من. گفت که مامان همان روزی که شما تصادف کردید شبش معصومه از دنیا رفت؛ دیگر این را که گفت من دیگه از حال رفتم... دیدم دیگه کاری از دستم بر نمی آید، کاری است که شده.