به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید محمدباقر مهردادی از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون و اولین شهید این لشکر در خمینیشهر است که خانوادهاش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچههای یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش انجام دادیم که متن کاملش را در سه قسمت تقدیمتان میکنیم.
**: عرض سلام و ادب خدمت همسر شهید بزرگوار شهید محمدباقر مهردادی، خوشحالیم که عنایت شهید بزرگوار نصیبمان شده که امروز در خدمت شما باشیم. اگر میشود شما خودتان را معرفی کنید.
دختر شهید: اسم من مرضیه است، کلاس پنجم هستم. به خاطر اینکه ما افغانستان بودیم تا آن زمان، وقتی آمدیم گفتند باید دَرسَت را از اول شروع کنی، پایه اولت محکم شود و ادامه بدهی تا آخر. ۱۵ سالَم است.
**: شما هم خودتان را برایمان معرفی میکنید؟
دختر شهید: سکینه هستم؛ کلاس پنجم.
همسر شهید: اسم کوچکم حکیمه و فامیلیام میردادی است. فامیلی خود شهید هم مهردادی است؛ ما دخترعمو پسرعمو هستیم؛ چون آن موقع که می خواستیم بیاییم ایران نتوانستیم بگوییم به واسطه این که شهید شده، برای پروندهمان، چون پروندهمان باید کامل باشد، چون همه کارهایش پنهانی بود؛ چون ما که رفتیم دنبال پاسپورت ایران، گفت برای چی می روید ایران؟ گفتم زیارتی می رویم. گفت بچه ها را چرا می بری زیارت؟ خب همه کارش پنهانی بود، آنجا اشتباه شد. فامیل شهید مهردادی است، ما و بچه ها میردادی شدیم. حالا مدرک های ما همه چیز میردادی است، باید مهردادی می بودیم.
**: آنجا که داشتید می آمدیم اطلاعاتتان را غلط ثبت کردند؟
همسر شهید: نمی توانستیم آنجا راستش را بگوییم؛ شرایط سخت بود. فهمیدیم آنجا اشتباه شده، پاسپورت ها را که به ما داد، این طرف که آمدیم، هر چند سواد هم نداشتیم، گفتم گمانم اطلاعات ما اشتباه شده، داداش بزرگم گفت اشتباه و درست را چه می خواهی در این شرایط؟ گفتم خب چه کار کنم؟ گفت هیچی، برویم.
**: همان زمان که از افغانستان می خواستید بیایید؟
همسر شهید: بله.
**: خیلی از این اتفاق ها افتاده، تاریخ تولد ها قاطی شده و...
همسر شهید: نه، بحث خانواده شهید مهردادی بحث امنیتی بود، چون اولین شهید مدافع حرم فاطمیون از خمینشهر هم بودند. بعد هم که شهید شد دختر بزرگم مرضیه هشت ساله بود، این سکینه ۵ ساله بود، زینب ۴ ساله؛ پشت سر هم هستند دیگه؛ بچه هام با فاصله یک ساله بودند.
**: بچهها کدام مدرسه می روند؟
همسر شهید: مدرسه شاهدِ شجاعی. زینبم چون کوچک بود به خاطر این یادش نیست بابا چه رقمی بود، کجا شد، چه کار کرد. این بنده خدا شش ماه اینجا کار کرد و بعد رفته سوریه. از اصفهان هم اعزام شده. سه ماه رفت، همین اعزام اولش بود، بعد از سه ماه شهید شد؛ همین امروز نه فردایش ما خبر شدیم. شهید شد ما با بچه هایم آنجا ماندیم؛ پدر و مادرش پاسپورت گرفتند؛ دیگر شرایط افغانستان را که می دانید چون ما بچه افغانستانیم. پدر و مادرش پاسپورت و ویزا گرفتند و آمدند. آنها که هیچی نداشتند، کارگرمان همین شهید بود، نان آورمان همین شهید بود؛ کار می کرد دیگر. شنیدیم که شهید شده؛ گفتند هیچ کس نمی تواند برود فقط پدر و مادرش. همین دو تا بعد از چهار ماه آمدند. پیکر شهید چهار ماه در سردخانه ماند؛ بعد از چهار ماه آمدند و پیکر را دفن کرد. دیگر خاطرات اصلا نداریم. تاریخ شهادتش را هم ما نداشتیم. آمدیم و روی سنگ قبرش دیدیم؛ تاریخ پروندهاش را نداریم، هیچی نداریم، در سپاه هیچی نداریم.
ما چندین بار گفتیم، زیاد دویدیم که تاریخ شهادت و شماره پرونده را به ما بدهند. چون من چهار بچه دارم و مسئولیت دارم؛ دیگر کسی صدای ما را نمی شنود. زیاد هم که بگویی بد است؛ خوب این بچههایم درست نمی دانند تاریخ شهادت و شماره پرونده پدرشان را. آن وقت ها یک پسرعمو داشتیم اسم کوچکش عبدالعلی است با فامیل رضایی؛ او مهردادی است؛ فامیلش اشتباه است؛ او دنبال کارهایش بود؛ از طرف عمویم وکیل بود؛ دار و ندار شهید پیش او بود؛ وقتی یک ذره رابطه اش قطع شد دیگر ما از شهید هیچی نداریم، فقط این قاب عکس او را داریم.
**: شما در تشیع جنازه شهید بودید؟
همسر شهید: نه؛ نه ما بودیم نه بچه ها؛ فقط پدر و مادرش بودند.
**: پدر و مادرش از افغانستان آمدند یا در ایران بودند؟
همسر شهید: از افغانستان آمدند. فقط آمدند بنده خدا را دفن کردند و برگشتند به افغانستان. بعد از یک سال ما آمدیم ایران. چون آنجا ما کسی را نداشتیم، مجبور بودیم؛ بنده خدا شهیدمان هم نه داداشی داشت و نه کسی؛ فقط یک پدر و مادر پیر دارد. آمدیم ایران به خاطر این بچهها.
**: شهید مهردادی برادر نداشتند؟
همسر شهید: هیچی.
**: خواهر چطور؟
همسر شهید: خواهر دارد؛ یکیش پارسال عروسی کرد؛ این تک پسر است. شهید هم که شد؛ اولین شهید مدافع حرم ایشان بود؛ کسی نبود پیش از او.
دیگه بندههای خدا بچه هایم هیچ چیزی یادشان نیست که بگویند. ولی خیلی آدم خوبی بود؛ خیلی خوب بود، خیلی. کارگر افغانستان که بود، کار داشت دیگر؛ به دنبال کار که میآمد در اول وقت نماز می خواند؛ می گفت بدون نماز، کار اصلا برکت ندارد؛ کار خوب نیست. شب ها که میآمد، شبهای چهارشنبه دعای توسل می خواند. زیارت عاشورا، هر روز و هر شب در جیبش بود؛ می گفت این مگر سنگین است؟ بگذار در جیبم باشد.. بنده خدا آدم خیلی خوبی بود. از خوبیاش دیگر هیچ حرف نداشت؛ برای پدر و مادرش یک حرف بلند نگفت؛ وگرنه خیلی فشار هم بود، یک کارگر ساده بود ولی هیچی نگفت. یک نفر از دست شهید شکایت نکرد که بگوید شهید بد بود. خدا شهادت را نصیبش کرده؛ خدا اینقدر لایقش دیده.
**: به شما هم لیاقت دادند همسر شهید باشید، بچه های شهید باشید.
همسر شهید: آن موقع خاکسپاری که ما نتوانستیم بیاییم، و الا ما خیلی آرزو داشتیم که مثلا در زندگی در کنار او باشیم که اینطور شد؛ آرزو داشتیم شهید که شد یکبار رویش را ببینیم اما ندیدیم.
**: پیکر را در سردخانه نگه داشته بودند؟
همسر شهید: بله، چهار ماه آنجا بود تا پدر و مادرش بیایند.
**: من یادم است انگار سال ۹۵ بود که بعد از سیزده به در، رفتیم تشییع پیکرشان؛ اگر چهار ماه قبلش باشد، شهادتشان می افتد در دی ماه یا آذرماه سال ۱۳۹۴.
دختر شهید: روی سنگ قبرش نوشته است: ۱۳۹۴/۹/۲
**: پس همان آذرماه بوده. ولی خاکسپاریشان در فروردین ماه بوده.
همسر شهید: در محوطه امامزاده سید محمد دفن کردند. بنده خدا آدم خوبی بود؛ آدم باایمانی بود؛ هیچ وقت دروغ نمیگفت. چشم بد نداشت. اینها اصلا در شأنش نبود؛ خدا بیامرزدش؛ روح همه شهدا شاد باشد. در همین راهی که رفتند، بندههای خدا خوب راهی را انتخاب کردند. علی اصغر هم که پسر شهید است قرار است راه بابایش را برود، یک پسر خوب بشود، این یک سالش بود؛ یک ساله بود که تازه پدرش شهید شد.
**: شما اسمتان چیست؟
دختر شهید: زینب مهردادی.
پسر شهید: من هم علی مهردادی هستم.
**: چند سالت است؟ کلاس چندم هستی؟
دختر شهید: ده سالَم است؛ کلاس چهارم هستم.
**: هر سه با هم به یک مدرسه می روید؟
دختر شهید: بله.
**: خودتان متولد چه سالی هستید؟ کجای افغانستان؟
همسر شهید: افغانستان که ما تقویم نداشتیم، تاریخ تولدمان که دقیق مشخص نبود، اما من ۳۵ سالَم است، اسم کوچکم حکیمه، فامیلیام میردادی است، گفتم که باید مهردادی می بود و علتش را گفتم.
**: تولدتان در کجا بود؟
همسر شهید: قزنی، سمت قره باغ می شود.
**: پدر و مادرتان هم اصالتا مال قزنی هستند؟
همسر شهید: بله.
**: شما این مدت در قزنی زندگی می کردید؟
همسر شهید: بله نزدیک قزنی بودیم.
**: پدرتان را هم معرفی می کنید؟
همسر شهید: اسم پدرم گلمحمد است.
**: شغلشان چه بود؟
همسر شهید: بنده خدا غریبحال بود دیگر؛ شغلش خیلی زیاد نبود؛ مثلا که بگویی درسخوان بود، آدم غریب حال بود، آدم کارگر بود.
**: مادرتان چطور؟
همسر شهید: مادرم خانه دار بود؛ اسمش فاطمه است.
**: پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
همسر شهید: پدرم نه ولی مادرم در قید حیات است.
**: شما در همان قزنی بزرگ شدید؟
همسر شهید: بله.
**: خواهر برادر هم دارید؟
همسر شهید: ۵ تا برادر دارم؛ خواهر ندارم.
**: به ترتیب از بزرگ به کوچک اسمهایشان را می گویید؟
همسر شهید: غلام سرور، غلام رسول، محمدجواد، عصمت الله و عبدالحلیم.
**: شما فرزند چندم خانواده هستید؟
همسر شهید: فرزند چهارم؛ تک دختر هستم.
**: در مورد شهید اطلاعاتی دارید به ما بدهید؟ متولد کجا هستند؟
همسر شهید: همان متولد قزنی می شوند؛ چون ما هم سمت قزنی بودیم.
**: با هم فامیل بودید؟
همسر شهید: دخترعمو پسرعمو بودیم.
**: اطلاعات دیگری به ما بدهید؛ شغلشان چی بوده؟
همسر شهید: شغلش راننده بود.
**: در قزنی؟
همسر شهید: همان دور و برها کار میکردند.
**: تحصیلاتشان چی بود؟ درس خوانده بودند آنجا؟
همسر شهید: تا کلاس پنجم درس خوانده بود.
**: در خود قزنی خوانده بودند؟
همسر شهید: بله.
**: رانندگی میکردند؟
همسر شهید: بله.
**: چطور قسمت شد با شهید بزرگوار ازدواج کردید؟
همسر شهید: بالاخره قسمت بود دیگر.
**: نحوه آشناییتان چطوری بود؟
همسر شهید: آشنایی هیچی؛ افغانستان آشنایی ندارد دیگر؛ پسر در ایران بود، دختر در افغانستان، خب ازدواج می کرد، اینطور نبود که یک ماه دو ماه بروند دور و بر راه بروند و انتخاب کنند، نه؛ از فامیل بود؛ دخترعمو پسرعمو بودیم.
**: یعنی پدر و مادرشان انتخاب کردند؟
همسر شهید: بله، خودش که ایران بود. می شناختیم، با هم می رفتیم و می آمدیم؛ اعضای یک خانواده بودیم؛ فامیل بودیم؛ خواهر شهید، زن داداشِ من است. زن داداش بزرگم است.
**: موقعی که شما را انتخاب کرده بودند، شهید در ایران بود؟
همسر شهید: بله.
**: چقدر در عقد ماندید؟
همسر شهید: تقریبا سه سال در عقد بودیم.
**: کی رفتند به ایران؟ از افغانستان کِی آمده بودند به ایران؟ قاچاق آمده بودند؟ برای چی آمدند ایران؟
همسر شهید: نه، قانونی آمدند. برای کار آمدند دیگر.
**: چند ساله بودند؟
همسر شهید: به نظرم ۲۶ ساله بود که آمد ایران.
**: چند ساله بودند که با شما ازدواج کردند؟
همسر شهید: نمیدانم؛ چون تک پسر بوده، بابا مامانش خیلی حواسش بوده به پسرش؛ ما اصلا نتوانستیم مدارک را بیاوریم؛ هیچی نتوانستم، بچهدار بودم، مردی با ما نبود. آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ میگفتم چرا؟ میگفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر. شوخی می کرد.
**: یعنی آن موقعی که می خواستند بروند سوریه؟
همسر شهید: نه، آن موقع که به ایران آمدند و می خواست بیاید ایران.