به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سرهنگ آزاده ابوالحسن ایزدجو از مدافعان خرمشهر در دفاع ۳۴ روزه خرمشهر درباره شنیدن خبر سقوط این شهر روایت میکند: چهارم آبان ماه خونین شهر به تصرف کامل متجاوزین عراقی درآمد. اگر کسی از مدافعان نتوانسته بود از کارون عبور کند، بالطبع در دست عراقیها گرفتار شد یا در همان خانههای خالی از سکنه خونین شهر پنهان و مخفی شده بود.
بعد از عبور رزمندگان از رود کارون، فرماندهان محل تجمع دانشجویان را در دبیرستان ابراهیمی در محل «کوت شیخ» تعیین کردند تا همه در آنجا جمع شوند. این خبر به تک تک دانشجویان ابلاغ شد تا به یکدیگر اطلاع رسانی کنند. بعدها بچهها میگفتند تعدادی مجروح و شهید به همراه عدهای پرستار و امدادگر در بیمارستان مصدق خونین شهر بجامانده و گرفتار شدند که بعثیهای متجاوز آنجا را تصرف کردند بعد از آن چه بلایی بر سر آن مظلومان آمد، خدا میداند.
هنگام وداع با خونین شهر، بچهها گریان از این طرف کارون به خونین شهر نگاه میکردند که پرچم عراق بر بالای ساختمانهای مرتفع به اهتزاز درآمده و خونین شهر جولانگاه متجاوزین بعثی شده است. خیلی از بچهها وعده میدادند که به زودی شهر را آزاد خواهند کرد. میگفتند: «خونین شهر منتظر بمان ما بر میگردیم؛ میدانیم کوچه و خیابانهایت قدوم نحس بعثیهای متجاوز را تحمل نخواهد کرد. خونین شهر قسم به خون شهیدان مظلومت، ما به زودی انتقام تو را از بعثیهای متجاوز خواهیم گرفت منتظر، بمان خونین شهر، منتظر بمان! تو دوباره خرمشهر خواهی شد.»
پس از سقوط خونین شهر، سربازان «گردان دژ» در حوالی «کافه پاپا» تجمع نکردند و چند قبضه تفنگ ١٠٦ممیلیمتری خود را به سمت پل مستقر کردند تا دشمن نتواند از پل به این طرف رودخانه نفوذ کند. البته پل قبلا آسیب دیده بود و تانک و خودرو نمیتوانستند از آن عبور کنند. با وجود این پل به شدت محافظت میشد ضمن اینکه یک گروهان از «گردان ۱۵۳» قوچان که از جزیره آبادان محافظت میکرد هم در کنار پل سنگر گرفته بود تا متجاوزین قصد عبور از رودخانه را نداشته باشند.
یک هفتهای از وقایع شوم سقوط خونینشهر گذشت و به ما دانشجویان ابلاغ شد برای مراجعت به تهران آماده شویم. خیلی از هم دورهایهایمان را در روزهای مقاومت از دست داده بودیم و از همه مهمتر خود خونین شهر عزیز هم از دستمان رفته بود. اگرچه هیچ کدام از مدافعان اعم از ارتشی و سپاهی و نیروهای مردمی در دفاع از شهر کوتاهی و قصور نکرده بودند، ولی با وجود این، همه احساس شرمندگی و گناه میکردیم هیچ کس دل و دماغ برگشتن به تهران را نداشت. خبر بازگشت به تهران هیچ کس را خوشحال نکرد، زیرا با خاطره بسیار بدی جبهه جنگ را ترک میکردیم.
ما سه سال در دانشکده افسری دوره دیده بودیم تا افسر شویم و درجه ستوان دومی را بر شانههایمان نصب کنند. قرار بود جشن فارغ التحصیلی ما روز دوم مهرماه باشد که با شروع جنگ عراق علیه ایران همه برنامهها بهم خورد. حال بعد از حدود ۵۰ روز به تهران برمیگشتیم تا مراسم فارغ التحصیلی و نه جشن فارغالتحصیلی را برگزار کنیم و سپس به دوره تخصصی رسته مربوطه اعزام شویم. قبل از شروع جنگ، رسته تخصصی من «سررشته داری» تعیین شده بود که باید برای طی دوره به تبریز میرفتم، اما پس از مراجعت از جبهه، رسته من تغییر کرد که بر حسب نیاز عملیاتی رسته رزمی را انتخاب کردم.