آخرین اخبار:
کد خبر:۱۲۸۵۲۸۷
در گفت‌وگو با SNNTV:

امین وطن تا آخرین نفس ماند/روایت پرواز شهید عسگری، جان فدایی ایران+فیلم

در خانه‌ای با حجله‌ای کوچک و قرآنی جیبی، از دل گهرو تا شهرکرد، و از بغض خواهر تا سکوت پدر، روایت امین عسگری آغاز می‌شود—شهیدی که خنده‌اش امضای اخلاقش بود، و نگاهش مأمن دل‌های خسته.
امین وطن تا آخرین نفس ماند/روایت پرواز شهید عسگری، جان فدایی ایران+فیلم
زینب رحیمی

به گزارش خبرنگار گروه استان‌های خبرگزاری دانشجو؛ جنگ، هر کجا که رخ بده، زخمش تا سال‌ها بعد در جان آدم‌ها باقی می‌ماند. چه در دل خاک، چه در قاب عکس‌های خاک‌خورده، چه در سکوت مادرانی که تنها نشسته‌اند. جنگ تنها مرز نمی‌سوزاند؛ خانه‌ها را می‌ریزد، آغوش‌ها را خالی می‌کند، و گُل‌هایی را می‌چیند که هنوز فرصت شکفتن نداشتند.   
این‌بار، آتش یک جنگ ۱۲ روزه تحمیلی، گلی از باغ چهارمحال و بختیاری را در تهران، میان صفوف نیروی انتظامی، از ما گرفت. 

شهید امین عسگری، جوانی از دل گهرو، به خانه بازنگشت؛ و حالا من، خبرنگار خبرگزاری دانشجو، راهی گهرو شده‌ام؛ نه فقط برای مصاحبه، بلکه برای شنیدن صدای دل خانواده‌ای که داغی به عمق تاریخ بر دلشان نشسته.  

روایت من، سفری است از شهرکرد تا قلب گهرو—برای ثبت حقیقتی که نباید در میان تیتر‌های شلوغ گم شود.

از تاکسی که پیاده می‌شوم، نشانی خانه را از روی بنر‌های تبریک و تسلیت نصب شده در سمت راست کوچه‌ای بن بست پیدا می‌کنم، انتهای کوچه حجله کوچکی با پارچه سبز بسته شده درون حجله یک قران کوچک جیبی است.

چند آینه، همچون نشانه‌ای از روشنایی روح، در کنار آن قرآن کوچک جا خوش کرده بودند. لحظه‌ای مکث کردم؛ انگار با برداشتن قرآن، چیزی جز کلمات الهی را لمس می‌کردم، شاید سایه‌ای از حضور شهید، شاید اندوهی که در دل خواهران و همسرش سال‌ها جا می‌گیرد.

 
کد ویدیو
 
درب را زدم و وارد منزل شدم، حیاط با درختان کهنسال گردو و پیچ‌وخم تاک‌های انگور، بوی زندگی را با اندوهی لطیف در هم آمیخته بود، انگار خاطره‌ای از گذشته، هنوز در گوش این خانه جاری‌ست.
سرانجام چند پله سیمانی انتهای حیاط ما را به داخل خانه می‌برد و صدای آرام بفرمایید توجه من را از حیاط گرفته و به اهالی خانه جذب کرد.
با صدای آرام «بفرمایید»، انگار در سکوت خانه، روحی حرف زده باشد. توجه‌ام از حیاط جدا شد و به دل اهالی خانه کشیده شد؛ به کسانی که قرار بود در سکوت‌شان بلندترین حرف‌ها را بشنوم. آن چند پله‌ی سیمانی، مسیری شد میان من و دل خانواده‌ای که حالا مهم‌ترین گفت‌وگوی زندگی‌ام را با آنها داشتم.
صدای آرام «خوش آمدید» مثل نسیمی از درون خانه برخاست، و من، با دستانی که هنوز گرمای قرآن جیبی را حس می‌کردند، از پله‌های سیمانی بالا رفتم. در را خواهر شهید باز کرد، بانویی با چشمانی مهربان و لبخندی اندوهناک؛ لبخندی که انگار سال‌هاست میان قاب عکس‌ها جا مانده، همسر و دختر کوچک شهید هم همراهش بودند.
ابتدا خودشان را معرفی نکردند، البته نیازی نبود. نگاهشان کافی بود تا بفهمم او همان خواهری‌ست که در هر صحنه‌ی جنگ، بی‌صدا یک سنگر برای خانواده‌اش ساخته و دیگری همسری است که خدا می‌داند تا به امروز چندبار آخرین سکانس زندگی کنار شهید امین را در ذهنش مرور کرده است.
نشستیم روی مبلی ساده در گوشه اتاق. از خواهر شهید خواستم تا عکس برادرش را کنار ما روی مبل بگذارد که «جانا» دختر کوچک شهید از جا پرید و گفت؛ «خودم بابا را میارم».
مادرش گفت هر عکس را که بیشتر دوست داری بیاور، جانا به اتاق رفت و چندی بعد با عکسی از پدر با لباس نیروی انتظامی که روی تخته چوبی نقش بسته بود آمد.
از جانا خواستم عکس را به من دهد تا در گوشه‌ای که زاویه فیلم‌برداری بهتر دارد قرار دهم، که گفت: «نه بابا گناه داره میخوای بذاریش اون آخر بدبخت میخواد نگاه کنه» و به اصرار خودش عکس را روی میز خواباند و شروع کرد به او نگاه کردن گویا پدرش را همانجا حس کرد، نمیدانم شاید هم پدر بار دیگر دختر کوچکش را درآغوش کشید و چشم ما قاصر از دیدن این صحنه بود.
گفت‌و‌گو با خواهر شهید امین عسگری را با پرسیدن نامش و مرور خاطرات کودکی برادر شروع کردم.
 
کد ویدیو
 
در صدایش بغض نبود، یک نوع نجابت بود که حتی اندوه را آراسته می‌کرد. من گوشی‌ام را خاموش کردم؛ برای این‌که حالا فقط گوش قلبم بشنود. خواستم از خاطرات بگوید، از بازی‌های کودکی، از لحظه‌هایی که خنده‌های امین، خانه را پر می‌کرد و او با حوصله و ذوقی ناشی از دلتنگی آن روز‌ها را ورق زد.
من، سیمین عسگری، خواهر دوم شهید امین عسگری هستم. خانواده‌مان هشت فرزند داشت؛ چهار دختر و چهار پسر. امین، پسر سوم، متولد سال ۱۳۶۶ بود؛ نوری در خانه‌مان که با لبخندش، غبار خستگی را از دل‌ها می‌زدود.
امین هیچ‌گاه نمی‌خواست کسی از او دلگیر شود. دلش آن‌قدر بزرگ بود که همیشه تلاش می‌کرد هر کاری از دستش برمی‌آید برای خانواده‌اش انجام دهد. در کودکی، بیشتر اهل گفت‌و‌گو با ما بود تا بازی با دوستان. خانه برایش مأمن عشق بود، نه فقط محل سکونت.
در کار‌های خانه پیش‌قدم بود. خانه‌تکانی‌ها بدون حضور او رنگی نداشت. این روحیه را حتی در زندگی مشترکش حفظ کرد. اگر کاری بود و به او نمی‌گفتیم، دلگیر می‌شد؛ نه از سر غرور، بلکه از عشق به خدمت و همراهی.
 او ترجیح می‌داد وقتش را با خواهر و برادرهایش بگذراند. دورهمی‌های خانوادگی برایش از هر مهمانی بیرونی شیرین‌تر بود. عاشق شنیدن خاطره بود؛ گویی با هر روایت، به گذشته سفر می‌کرد و با دلش لمس‌شان می‌کرد.


خنده‌رویی، امضای اخلاقی شهید عسگری


خنده‌رویی، امضای اخلاقی‌اش بود. همیشه لبخند بر لب داشت. اگر کسی از او ناراحت می‌شد، بی‌درنگ عذرخواهی می‌کرد؛ با نگاهی که از دلش می‌جوشید، نه از اجبار.
اما خبر شهادتش... 
 
کد ویدیو
 
نه از زبان آشنا، نه از صدای تلفن، بلکه از فضای مجازی آمد. برادرم تماس گرفت، با همسرم صحبت کرد، اما هیچ‌کس چیزی به من نگفت. دل‌نگران شدم. همسرم گفت امین زخمی شده و در بیمارستان است. رفتم خانه‌ی پدرم تا از همسر امین خبری بگیرم، اما آنها هم پر از دلشوره بودند.
تماس‌ها بی‌پاسخ مانده بود. تا اینکه پسر کوچکم، در کانال مجازی گهرو، خبر شهادت دایی‌اش را دید. آمد و گفت: «مامان، خبر شهادت دایی را منتشر کرده‌اند...»  
و این‌گونه، پیش از آن‌که کسی به ما بگوید، فضای مجازی خبر را فریاد زد.
 
کد ویدیو

گاهی واژه‌ها برای روایت کافی نیستند؛ باید دل سپرد به لحظه‌هایی که در سکوتشان معنا جاری‌ست. نشستن در کنار کسی که حالا باید رنج فراق را با صبوری بر دوش بکشد، گفت‌وگویی نیست برای پرسش و پاسخ بلکه قدم زدن در خاطراتی‌ست که هنوز نفس می‌کشند.  
در ادامه با نگاهی سرشار از احترام، همراه شدیم با خانم حمیده شهباز؛ همسر شهیدی که خاطرات زندگی مشترک‌شان، همچون فانوسی در شب‌های دلتنگی، روشنی می‌بخشند.
حمیده شهباز هستم، همسر شهید امین عسگری. بهمن ۹۱ نامزد شدیم و سال بعد عقد کردیم. دخترمان جانا، میوه همین پیوند است.   
 
کد ویدیو
 
امین پسرعمه پدرم بود، از کودکی می‌شناختمش ازدواج‌مان کاملاً سنتی بود، اما قلب‌هایمان با هم در مسیر تازه‌ای قدم زدند.   
آن شب خواستگاری، انگار دل‌مان زودتر از زبان‌مان "بله" را گفته بود. امین یک هفته در خانه‌مان ماند و آن روز‌ها هنوز در فضای خانه نفس می‌کشند.

چی شد که تهران را برای زندگی انتخاب کردید؟

امین پیش از ازدواج برای گزینش ارتش به اصفهان آمد، اما پذیرفته نشد. ناراحت بود، چون برادر کوچک‌ترش قبول شده بود. پس به کار آزاد روی آورد.   
بعد از عقد، در تماس تلفنی گفت: «دوست داری برم نیروی انتظامی؟» من مخالفتی نکردم. او هم با علاقه وارد این مسیر شد.   
با اینکه درآمدش در نیروی انتظامی کمتر از کار قبلی‌اش در جزیره لاوان بود، ولی شوق خدمت‌اش بیشتر بود.   
پس از تکمیل مراحل گزینش، در تهران مشغول به کار شد. خانه‌ای در پاکدشت گرفتیم و ۳ سال آن‌جا زندگی کردیم؛ بعد به شهرک امامت آمدیم که هنوز هم همان‌جا هستیم.

از سختی شغل همسرتان بگویید

شغل امین ابتدا عملیاتی بود، با شیفت‌های سنگین ۱۵ـ۱۵ در یگان ویژه. بعد از سه سال، به بخش اداری منتقل شد.   
با وجود سختی‌ها و حقوق اندک، امین عاشق کارش بود. دوستان قدیمی‌اش می‌گفتند رهایش کن، اما او پاسخ می‌داد: «دوستش دارم.»  
هر روز پیش از اینکه گوشی‌اش زنگ بخورد، خودش آماده بود و به محل کار می‌رفت؛ وقت رفتن‌اش دقیق بود، اما همیشه دیرتر می‌رسید، انگار دل کندن از مسئولیت برایش سخت بود.

از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید

امین به مادرش بسیار وابسته بود. هر روز ساعت ۷ با مادرش تماس می‌گرفت، هر جا که بود. وقتی در کرونا، مادر هردومان فوت شدند، گفت: «بی‌کس شدیم.»  
با وجود تعداد زیاد خواهر و برادر، باورش این بود که وقتی مادر نیست، انسان تنهاست.   
از لبخند جانا انرژی می‌گرفت؛ اگر دخترمان ناراحت می‌شد، تا آشتی‌اش تمام نمی‌شد، دل امین آرام نمی‌گرفت.   
در خانه کمک می‌کرد، همه‌چیز را منظم نگه می‌داشت، گاه نهار آماده می‌کرد. خانواده‌اش همیشه می‌گفتند: «قدر امین را بدان. این پسر با بقیه فرق دارد.»

از اول جنگ بگویید در منزل شما چه گذشت؟

کد ویدیو
 
صبح جمعه بود. تلویزیون با صدای کم روشن بود که امین گفت: «رژیم صهیونیستی حمله کرد.»  
تلفنش مدام زنگ می‌خورد. چند دقیقه بعد رفت و تا ۲ روز بازنگشت.   
ظهر روز هفتم جنگ تماس گرفت و گفت: «آماده باشید، شما را به شهرکرد می‌برم.»  
با اینکه همیشه خودش از ما فیلم می‌گرفت، آن روز رستوران رفتیم و من از او فیلم گرفتم.   
از او خواستم "ما را حلال کند"، اما بغض داشت و فقط گفت: «برعکسه، تو باید ما را حلال کنی.»
 
کد ویدیو
 
رفتارش عجیب بود، گویی آخرین وداع را حس کرده بود.   
در قیام‌دشت که نزدیکی منطقه نظامی بود، پدافند‌ها را با چشم می‌دیدیم. ترس داشتم، به امین گفتم: «دستم را گذاشتم رو سر جانا که بهش نخوره.»  
او لبخند زد: «نه نترسید، ما اینجاییم...» تلاش می‌کرد آراممان کند.   
در نهایت ۲۷ خرداد ما را به شهرکرد فرستاد و خودش در تهران ماند.
 

شب شهادت امین، جانا نقاشی عجیبی کشید...

 
دخترمان هیچ‌وقت پدرش را قرمز نمی‌کشید، همیشه پدرش را ایستاده می‌کشید، اما آن شب خوابیده کشید، با سنگ در کنار او و در توضیح نقاشی‌اش می‌گفت: «بابا دراز کشیده تلویزیون می‌بینه.»  
اصرار داشت نقاشی را برای پدرش بفرستم. صبح آن روز فرستادم، امین با ویس جواب داد، با جانا حرف زد و قول اسباب‌بازی داد.   
۱۰ دقیقه بعد از آخرین مکالمه هرچه تماس گرفتم گوشی‌اش دیگر در دسترس نبود...
 
کد ویدیو
 
منتشر نشود ///// امین وطن تا آخرین نفس ماند/روایت پرواز شهید عسگری، سرباز وطن
 
تا ظهر تماس می‌گرفتم، هیچ پاسخی نمی‌آمد. دوستانم می‌دانستند که چه اتفاقی افتاده، اما به من چیزی نمی‌گفتند، تنها گفتند نیروگاه برق را زده‌اند، اما حقیقت را پنهان کرده بودند.   
یکی از همسایه‌ها که هیچ‌وقت زنگ نمی‌زد، تماس گرفت و نگران این بود که من تنها نباشم همان لحظه دانستم که اتفاقی افتاده.   
از ۱۱:۳۰ تا ۶ عصر در اضطراب بودم، تا اینکه همسر یکی از همکارانش به منزل پدرشوهرم آمد و گفت امین زخمی شده، اما دل‌ام می‌گفت داستان چیز دیگری‌ست.

پیکر شهید را دیدین؟

بله، صورتش آسیب دیده بود، اما همکارانش گفتند: «پیکر امین تنها پیکری بود که سالم از زیر آوار بیرون آمد.»  
خواهرانش اصرار داشتند به گهرو برگردد، اما امین گفت: «برگشت یعنی فرار از رزم، من باید بمانم.» تا لحظه آخر کنار مسئولیت‌اش ماند.

از بی‌قراری‌های جانا بگویید

جانا از من پرسید: «مامان، به کی می‌گن دختر شهید؟ به من می‌گن؟»  ‌
می‌خواستیم چیزی به او نگوییم، اما انگار خودش همه‌چیز را می‌فهمید.   
عادت داشت هر صبح با پدرش حرف بزند، اما در این مدت حتی یک‌بار هم نگفت چرا تماس نمی‌گیری.   
در مراسم تشییع شرکت کرد، همه‌چیز را دید. شاید پذیرفته، اما هنوز گاهی می‌گوید برویم خانه بابا، برایم فلان چیز را بخرد...   ‌
نمی‌دانم، اگر برگردیم، بهانه‌گیری‌اش بیشتر می‌شود. 

حرف آخرتان

شهدای این جنگ ۱۲ روزه، با تمام توان ایستادند تا ما بمانیم. از مسئولانی که در رأس‌اند انتظار دارم نگذارند خون این عزیزان پایمال شود. این داغ برای همه سنگین است، اما برای من و جانا دوچندان.   
حالا باید بیشتر تلاش کنم، چون امین می‌خواست جانا خوب تربیت شود همان‌طور که لیاقت‌اش را دارد.
 
اما پدر شهید، چشمانش سرشار از اشک بود، اما قطره‌ای نمی‌چکید؛ انگار اشک‌ها هم به احترام درد پدر، ایستاده بودند. صدایش خسته‌تر از آن بود که بنوازد؛ خاموش، اما پرطنین. آنقدر گریه کرده بود که اشکش خشک شده بود و واژه‌ها، در غبار اندوه گم شده بودند. فقط سکوت بود و نگاهش؛ نگاهی که بار خاطره‌ها و داغ پرواز را به دوش می‌کشید.
در خانه‌ای که هنوز عطر حضور فرزند شهیدش در آن جاری‌ست، نشستم روبه‌روی پدری که سکوتش بلندتر از هر فریاد بود. آغاز مصاحبه ساده نبود؛ فقط پرسیدم: «از پسرتان بگویید...» و بغضی ترکید و دلی ریخت. آن ناله‌ها نه برای دوری، که برای بزرگی دل فرزندی بود که لباس شهادت را از قبل پوشیده بود، انگار می‌دانست قرار است با سیاهی عزت، راه روشن آسمان را انتخاب کند.
رضا عسگری گهرویی، پدر شهیدی هستم که هنوز خاطراتش در دیوار‌های خانه‌ام نفس می‌کشد.
 
کد ویدیو

 صدایم آن لحظه نلرزید، اما دلم لرزید

پسرم، پیش از اعزام، همسرش را آورد خانه ما. لباسی سرخ بر تن داشت؛ اما هنگام رفتن، آرام آن را کنار گذاشت و لباس مشکی پوشید. از او پرسیدم: «بابا، چرا مشکی؟!» مشکی در فرهنگ ما نشانه‌ی شومی‌ست و او با نگاه مطمئن و لبخندی که درد پشت آن پنهان بود گفت: «بابا، مگر نمی‌خواهی شهید بشم؟»
با همان جمله، دل من لرزید و با همان لباس، به آسمان رسید.
امین، فرزندم، دل ساده‌ای داشت؛ اهل خلاف و دو‌دلی نبود. در بحبوحه‌ی جنگ، روزی دوبار تماس می‌گرفت. می‌گفت: «بابا ناراحتی؟ با جانا حرف بزن...» و من فقط می‌گفتم: «باشه بابا، توام هوای خودتو داشته باش.»
وقتی از نحوه تربیت پسرش پرسیدم، گفت: ما زندگی ساده‌ای داشتیم، هیچ تقلبی در کارمان نبود. طایفه‌مان در گهرو معروف‌اند به اولاد عسگر؛ تربیتی خانوادگی و قلب‌هایی بی‌ریا.
امین اهل درس نبود، اما عاشق حرفه بود. همیشه می‌گفت از معلم‌ها برایش نمره بگیرم، من قبلاً راننده بودم، با معلم‌ها آشنا بودم و کمکش کردم تا دیپلمش را از فنی‌حرفه‌ای بگیرد. برایش، هنر مهم‌تر از نمره بود. 

پیامتان به آمریکا و اسرائیل

خدا لعنت کند آمریکا و اسرائیل را، پسر من، یکی از شهدای راه وطن بود. روزی که برگه مرخصی را دست گرفته بود تا از مقر خارج شود، متوجه شد امضا ندارد. برگشت برای امضا و همان لحظه، سربازان جدیدی آمدند. امین ماند برای گزینششان. همان جا، همان لحظه، بمباران شد و همه با هم پر کشیدند.
 
کد ویدیو
 

انتظاراتتان از مسئولان نظامی کشور چیست؟   

فقط این است که خون بچه‌هایمان پایمال نشود. مسئولان، دلسوزند، و تا جایی که بتوانند، انتقام دل‌ها را می‌گیرند.

وقتی خبر شهادت امین را شنیدین چه حالی داشتین؟

انگار جهان برایم خاموش شد. خودش پیش‌تر گفته بود که می‌خواهد شهید شود، اما آن لحظه، هر امیدی در دلم فروریخت. شب‌ها خواب‌های عجیب می‌دیدم، در حیاط تاب می‌خوردم و با خدا نجوا می‌کردم. این تقدیر پسر من بود و نه فقط او، خیلی‌ها رفتند؛ برای ایران، برای اسلام، برای عزت.
 
کد ویدیو
 
در پایان پدر شهید با دل شکسته‌اش برایمان دعا کرد که در آن دعای پدرانه، فقط انتقام نبود؛ رحمت هم بود، دلی شکسته هم بود، اشکی بی‌صدا هم بود. این اشک‌ها، شکوهمندترین پاسخ تاریخ‌اند.
 
 
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار