گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ میگوییم: آقازادهتان هستند؟ میگوید: بله، آقازاده من است! پیر شدم، از پا افتادم، وقتی میآیم اینجا دیگر نمیتوانم راه بروم و دور قبر بچهام را تمیز کنم و بشویم.
میگوییم: چند سالتان است؟ زیر لب چیزهایی میشمرد و میگوید: شصت و نه سال.
میگوییم: این طور که شما ناله کردید و گفتید از پا در آمدم، ما گفتیم الان 80-90 سال را دارید. 70 سال که چیزی نیست.
میگوید: «نه، پیر شدم، علیرضا پیرم کرد! دو تا پسر داشتم، دو تایشان هم رفتند جنگ. گفتند مامان تو بمان، ما به سربازی میرویم. یکی افتاد کردستان، یکی افتاد شوش دانیال. سه تا دختر هم دارم. علیرضا تیربار میزد، آر پی جی میزد، بعدها فرماندهاش کردند.»
می خندد و میگوید: «خب دیگه، آدم ساده باید برود جلو. فرمانده که شد، رفت میمه، دو بار رفت. بار سوم در محاصره ماندند و برنگشتند. او را آوردند، اما به ما نشان ندادند. خودشان خاکش کردند.»
میگوییم چرا نشان ندادند؟ یک دفعه صورتش چروک میخورد و اشک میریزد. انگار اشکهایش توی کاسه چشم، حاضر به یراق، فقط منتظر اجازه بودند. آن صورت بشاش و آن لهجه شیرین که هر شنوندهای را از هم صحبتی با این بانوی آذری لذتمند میکند، یک دفعه خراب میشود روی سرمان وقتی گریه میکند. همان قدر که صورت شادابش آدم را آرام میکند، چهره در هم و اشک آلودش، غم عالم را میریزد توی دل آدم. فاصله اشک و لبخند این مادرها چه قدر کم است. چه قدر صاف و زلالند این مادرها.
ای شهدا قربان همهتان!
دستی به صورتش میکشد و خودش صحبت را از سر میگیرد؛ « آن وقتها میآمدم اینجا، از این سر تا آن سر، سنگ شهدا را میشستم، حالا دیگر نمیتوانم. بگذارید یک داستانی برایتان بگویم. یک بار از بهشت زهرا سلامالله علیها رفتم خانه، سر کوچه روضه بود، رفتم. زن همسایه خانمی را نشان داد و گفت: مادر علیرضا، این خانم سرطان دارد، دکترها جوابش کردهاند، گفتند 6 ماه بیشتر زنده نمیماند. رفتم پیش او نشستم – آهی میکشد و میگوید: ای شهدا قربان همهتان – گفتم: بانو خانم، من الان از بهشت زهرا سلامالله علیها آمدم. با این دستم قبر پنجاه تا شهید را شستهام. دست کشیدم روی سر و شانهاش و گفتم: اگر خدا تو را شفا نداد! الان 12 سال است که ماشاالله سالم و سرحال زندگی میکند. الان میآید پیش من، میگوید: مادر علیرضا حرف تو، حرف بود. میگویم: نه بابا، من چه کاره هستم. من فقط یک حرفی زدم، خدا خوشش آمد.»
از کجا برایتان بگویم؟
میپرسیم روز مادرها را یادتان هست؟ علیرضا چه برایتان میخرید؟ میگوید: «علیرضا یک بچه استثنایی بود. از کجا برایتان بگویم؟ الان بگویم، میگویید چون شهید شده این حرفها را میزنی، اما نه والله، همین الان به برادرش میگویم. او هم بچه خیلی خوبی است، تا حالا به من تو نگفته، اما بهش میگویم یوسف چرا تو با علیرضا فرق داشتی؟ چرا علیرضا، نورانی بود تو نبودی؟ چرا علیرضا نمیگذاشت من ناهار درست کنم، خودش درست میکرد؟ چرا نمیگذاشت من شیشه پاک کنم؟ چرا نردبان را از دست پدرش میگرفت و خودش جا به جا میکرد؟ چرا نمیگذاشت من به خرید بروم و خودش میرفت؟ ببین دخترم؛ نمیدانم خدا چطور این بچه را به من داد و چطور هم گرفت؟ – دستی به عکس روی سنگ میکشد و میگوید: علیرضا ناراحت نشویها! - برادرم جوانمرگ شد. علی رضا نمیگذاشت من غصه بخورم، میدانست شیر و کیک دوست دارم، مدام برایم میگرفت و میآورد. روز مادر روسری میگرفت، سینی چای میگرفت، اما بیشتر خوراکی میگرفت. چون میدید من با پنج تا بچه وقت نمیکنم زیاد به خودم برسم، مدام برایم خوراکی میگرفت و میآورد. الان هم هر وقت میآیم اینجا، برایش شیر و کیک میگیرم و پخش میکنم.»
خدا را چه دیدی؟
میگوییم حاج خانم ماشالله شما چه قدر خوش زبانید! میخندد و میگوید: همسایهمان هم میگوید. و خودش صحبت را باز از سر میگیرد که؛ « زمان صدام به من گفتند برو کربلا، گفتم تا صدام نرود، کربلا نمیروم. صدام رفت، آمریکا آمد. به حضرت ابالفضل علیهالسلام گفتم آمریکا هم باید برود تا من بیایم. آشناها میگفتند شاید عمرت کفاف ندهد به رفتن آمریکا، میگفتم عیبی ندارد، امام حسین علیهالسلام خودش میداند مرام من چی هست. پارسال که آمریکا رفت، یک ماه بعدش رفتم کربلا. همه جا را زیارت کردم.»
رندی میکنیم و میگوییم از صدام کینه داشتید که نمیخواستید بروید؟ کینه مرگ پسرتان؟ میگوید: « نه، من از هیچ کس کینه ندارم. خدا میداند. اما صدام ظلم کرده بود. به مردم خودش هم ظلم کرد. لابد کربلا رفتهاید و دیدهاید دیگر! کشورشان خرابه است.» حرف را عوض میکند و میگوید: «بابابزرگش عالم بود، میگفتم تو هم برو عالم شو. جنگ به چه کارت میآید؟ قبول نمیکرد.»
چند ثانیه آرام می شود و دوباره میگوید: «صدام بچههای ایرانیها را کشت، خدا گذاشت توی کاسهاش. گفت اول دو تا بچهات را جلو چشمت میکشم، بعد هم خودت را. خدا را چه دیدی؟ از مکافات عمل غافل مشو.»
میگوییم حاج خانم اسمتان را به ما نگفتید! با طنازی نگاه میکند و میگوید: «اسمم را میخواهید؟ ... یک بار یک جوان نامه رسان آمد دم در خانه، گفتم نامه را بده، گفت نه، اول باید اسمت را بگویی. گفتم سارا پاشایی. میگوییم به به چه اسم قشنگی؟ میگوید آن نامه رسان هم همین را گفت. گفت خب اسم به این قشنگی را چرا نمیگویید؟ اما من خجالت می کشیدم اسمم را بگویم...» میخندد و ما حظ میبریم. نمیدانید چه قدر با طنازی و خوش لهجه حرف میزد این بانوی آذری 69 ساله. اگر یک دوربین رو به رویش بگذارند و او فقط داستان زندگیاش را – که بعد فهمیدیم اتفاقا خیلی هم درام است – تعریف کند، کسی جنب نمیخورد از پای آن فیلم، حتی اگر دو- سه ساعت طول بکشد.
ها! کله گنده بودیم دیگه!
میگوییم چه پدر و مادر خوش سلیقهای داشتید که 70 سال پیش اسم شما را سارا گذاشتهاند! میگوید: «آخر مادر و پدرم خارجه ازداج کردند. ایرانی بودند اما از بس دارا بودند، رفتند خارج ازدواج کردند! پدرم، پسر وکیل بود. اسم مادرم هم سلما بود. مذهبی هم بودند. علی رضا هم مذهبی بود. بیست و یک ماه رمضان به دنیا آمد، شب عید قربان شهید شد، روز عاشورا هم خاکش کردند. اربعینش با امام حسین علیهالسلام تمام شد. مادرش روزه بود که علی رضا به دنیا آمد – نمیگوید من روزه بودم، میگوید «مادرش»، لابد چیزی از جنس تواضع، که مثلا مدح خودم را نگویم و... -
همراهمان میگوید: با آن حال چه جوری روزه میگرفتید؟ میگوید: «ما روزه نمیخوردیم که مادر. تازه ماشاالله، علی رضا 5 کیلو و چند گرم بود وقتی به دنیا آمد! ما روزه نمیخوردیم، بابا و مامانم مذهبی بودند. بابام قرآن خوان بود. بابا بزرگم وکیل بود، وکیل ارتش و مجلس، بابای او هم مجتهد بود.» یک دفعه میخندد و میگوید: «ها! کله گنده بودیم دیگه»
به ما حق بدهید که باز ابراز شعف کنیم از هم صحبتی با مادر خوش صحبت علیرضا. اگر جا داشت آدرس و نشانیاش را میگرفتیم که به قول رضا امیرخانی ماهی، سالی یک بار برویم و پای صحبتهای شیرینش بنشینیم و شارژ شویم و برگردیم. مزاح میکند و میخندد و ما هم میخندیم، بعد میگوید: «یک نفر میآید پیش یک امام، میگوید خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟ امام پرهیز میکند، او اصرار میکند، امام میگوید: خدا غصه بندهاش را میخورد، عیب بندهاش را میپوشاند، کارش هم این است که کلاه گدا را میگذارد سر شاه، کلاه شاه را میگذارد سر گدا!باز می خندد و می گوید: بعله، خدا این طور خدایی است. عادل است. قادر سبحان است.
میگوییم: حاج خانم خدا هوایتان را دارد، برای ما هم دعا کنید. میگوید: من همه را دعا میکنم. باور میکنید؟ دستم که بالا میرود، میگویم خدایا سرمایه ایران بچههایش هستند. همه را عاقبت به خیر کن.
اسم بچهها که میآید، باز یاد علیرضا میافتد؛ «به علی رضا گفتم میروی، مواظب خودت باش، گفت مامان ما وطن فروش نیستیم، وطن دوستیم. رفت و دیگر نیامد. ای... میآیم اینجا، دلم باز میشود. اینها ما را نگاه میکنند، ما مردهایم، اینها زندهاند.
میشود جمله آوینی متفکر، آوینی اندیشمند را آورد و گذاشت کنار حرف این بانوی آذری که؛ پندار ما این است که شهدا رفتهاند و ما مانده ایم و ... . میشود در تفسیر جمله این مادر خوش صورت و خوش سیرت، آیه و روایت و حدیث آورد و... اما اصل حرف آن است که فهم مشترک سید مرتضای آوینی شهید و این بانوی آذری و صبر زیبای خانم یزدی و آن طرفتر، آرام گرفتن دل مادر مریض مرتضی در خانه پسرش، در قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا سلاماللهعلیها، محصول ارجمند انقلاب مرد بزرگی است که حالا گنبد و مناره حرمش از همین جا، از لا به لای قفسههای زیبا و خاطره انگیز مزار شهدا، پیدا و پنهان میشود.
میشود گفت خوش به حال این مادرها و این پسرها، خوش به حال ما که ساعتی همسفرهشان شدیم و بیشتر و بهتر، خوش به حال آن زن و مردهایی که نامشان در طومار اهالی این گلزار، زیر نام حضرت ارباب و حضرت بی بی عاشورا، زیر نام مادر سقای کربلا؛ ام الشهدا، بی بی ام البنین نوشته شده و در مسیر تاریخ به آنها میپیوندند.