سرویس اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ روز آخر اردیهشت است و هوا گرفته. آنهایی که بیمارستان محک را می شناسند و پیش تر گذارشان آن طرف ها افتاده، می دانند که ساعت نه صبح، روی تپه های اوشان و در بلوار اوشان، جایی که بیمارستان محک در آنجا واقع است، پرنده پر نمی زند.
اما امروز اوضاع متفاوت است. از ابتدای میدان تا آن بالا بالاها دوطرف ماشین پارک کرده و از ماشین ها، سیاهپوشان بیرون می آیند و به سمت بیمارستان حرکت می کنند. خیلی ها آمده اند، خیلی ها. همه سیاهپوش. جلوی بیمارستان غلغله است. از اقوام پروفسور گرفته تا کادر بیمارستان و همکار و پرستار، همگی آمده اند تا برای آخرین بار، دکتر وثوق را در بیمارستان محک ببینند.
بین جمعیت گریان، حضور مادرانی که کودکانشان بیمار دکتر وثوق بوده اند پررنگ تر است و چشمگیرتر.
یکیشان پیر است، خیلی پیر. از همان اول که می آید جلوی بیمارستان بغضش می ترکد. می گوید که دکتر را سی و دو سال است که می شناسد. از او درباره نحوه آشنایی اش با دکتر می پرسم. می گوید: «سی و دو سال پیش پسرم را به بیمارستان بردیم و فهمیدیم که سرطان خون دارد. امیدمان را از دست داده بودیم. فکر می کردم که برای همیشه از دست داده امش. نذر امام رضا کردم. از او خواستم راهی برای شفای پسرم پیش پایمان بگذارد. چیزی از این قول و قرارم با خدا و امام رضا نگذشته بود که توی بیمارستان، با خانم دکتر آشنا شدم. خودش شخصا مسئولیت رسیدگی به کودکم را به عهده گرفت و سه سال تمام همراهمان بود.»
از خوبی های دکتر می گوید. از این که هیچ وقت یکجا بند نبود و مرتب بالای سر بیمارها وقتش را می گذراند. می گوید: «برای انجام کارهای بچه ها، منتظر پرستار نمی ماند. خودش همه ی کارها، هر چند کوچک را انجام می داد...»
سی سال است که به بهانه بیماری پسرش هر سال چند بار دکتر را ملاقات می کند و در این مدت هیچ وقت، هیچ نکته و اخلاق بدی از او ندیده است: «از نظر پزشکی مورد اعتماد تمام پزشک ها بود. وقتی امضای او را پای برگه های آزمایش و یا نسخه ها می دیدند، روی حرفش حرف نمی زدند و می گفتند دکتر، استاد ماست و هر چه بگوید برای ما حجت است».
مادر یکی دیگر از بچه های رها شده از بند سرطان هم با گریه تمامی این حرفها را تایید می کند. تا می آید از خاطرات روزهای سخت درگیری فرزندش با سرطان و همراهی دکتر وثوق با او و کودکش بگوید، گریه امانش را می برد و حرفش نیمه تمام می ماند.
پیکر بانو را می آورند و داخل بیمارستان می برند. جمعیت گریان هجوم می آورند. داخل سالن، هر کس گوشه ای کز کرده و به پارچه ی سبزی که روی پیکر دکتر کشیده شده خیره شده است. همکاران و آشنایان یکی یکی از دکتر می گویند و سعی می کنند حین حرف زدن، گریه شان را مخفی کنند.
یکی از همکاران دکتر می گوید که نبود او را باور نمی کند. می گوید اصلا نمی توانم باور کنم دیگر نباشد و نبینیمش. می گوید این جای خالی را با هیچ چیز نمی شود پر کرد.
پیکر دکتر را با نوای لااله الا الله از بیمارستان بیرون می آورند. صدای شیون و گریه بلندتر می شود. هر کس زیر لب چیزی می گوید. یکی دیگر از مادران با روح دکتر، که بی شک الان شاهد است و ناظر حرف می زند. او را فرشته ی نجات می نامد و برایش از خدا رحمت و خیر و برکت در آن دنیا می خواهد.
باران که تا دقایق پیش نم نم می آمد، شدت می گیرد و با اشک روی گونه ها مخلوط می شود. دکتر را در اتوموبیل آمبولانس می گذراند و چشم های خیس و دل های شکسته، بدرقه اش می کنند.
خدا برای شفا و کمک به بنده هایش، وسیله هایی قرار داده. یکی از وسیله های خدا برای شفای بیمارهای سرطانی، امروز برای همیشه از روی زمین رفت.
این بانوی بزرگوار، امروز، 31 اردیبهشت ماه سال 92، برای همیشه در قطعه نام آوران بهشت زهرا آرام گرفت تا زمین و آدم هایش، برای جای خالی یکی از ارزشمندترین بنده های خدا به عزا بنشینند.