گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازهای به کربلا باز شود و محمد جهانآرا به آنقافلهای ملحق شود که به سوی عاشورا میرفت.
محمد جهان آرا چنین باز گفته بود: "....یکی از بچه های سرگروه اومد طرفم، گریه میکرد می گفت" محمد ما چی کار کنیم؟ ما هیچکس رو نداریم بچه ها دارن از بین میرن... من بغلش کردم، گفتم : نه ما خدا رو داریم، امامو داریم. مطمئن باشید که ما پیروزیم مسئله این نیست که بچه ها از بین برن، مسئله اینه که مکتب بمونه. اینو که گفتمش راحت شد، گریه می کرد بغلش کردم و آوردمش گفتمش بیا بریم. بایستی خودمون رو آماده کنیم برای فردا."
از مقری به مقری دیگر... در انتظار فردایی که آمد و دیگر نگذشت...یک روز ناگهان از آسمان آتش بارید و حیات معمول شهر متوقف شد. کشتی ها به گل نشستند، اتومبیلها گریختند و شهر خالی شد...
شهری در آسمان- سید مرتضی آوینی-روایت فتح
ناگهان صدای دهها انفجار آمد و زمین لرزید. ننه هادی هراسان جیغ کشید:
-یا فاطمه زهرا. چی شده؟
عقیله با هول و ولا گفت:
-لابد خلق عربها بمب گذاری کرده اند.
اما صدای انفجار دیگر قطع نشد. علی هراسان آمد و گفت که جنگ شده و عراقی ها آبادان و خرمشهر را زیر توپ وخمپاره گرفته اند.
مریم و عقیله و فاطمه به زحمت مادر را راضی کردند تا اجازه بدهد آن ها به سپاه پاسداران بروند.
داستان مریم(فرهانیان)-داوود امیریان-نشر شاهد
اواخر تابستان 59 بود که دو نفر از برادران به نام بیژن طالبی و موسی بختور در درگیری های مرزی با عراق به شهادت رسیدند. ما به عنوان خواهران بسیجی در مراسم تشییع آنها در قبرستان جنت آباد برگزار شد رژه رفتیم.
گفتند "مطب رو خالی کردیم داریم می ریم آبادان، تو هم برگرد، عراقیا خیلی نزدیک اند"...
بغض کردم. گفتم" باباجان! آخه شما ها کجا می رین؟همین دیروز تو مطب بودیم، مجروحا رو مداوا می کردیم... چرا دارین مرین؟ من نمی آم، باشه... شما ها برین، من بر می گردم خرمشهر."
حال عجیبی داشتم. شهر واقعا داشت از دست می رفت....در جاده تانک های ارتشی را می دیدم که ایستاده بودند و حرکت نمی کردند. سر خدمه اش داد می زدم:" لا مذهب ها! چرا وایستادین؟ چرا شهر رو خالی گذاشتین؟" می گفتند :" دستور نداریم. منتظر فرمان بنی صدریم!"
عصر روز دوم یا سوم بود که خواهری سبزه رو و قد بلند که مانتو بر تن و روسری بر سر داشت، به مسجد آمد و شروع کرد به داد و بیدادکه: " شما برادرا چرا سری به قبرستان جنت آباد نمی زنین؟ چرا به ما کمک نمی کنین؟ چرا ما رو با اون همه جسد تنها میذارین؟ دیشب سگا به ما حمله کردن. اگه خودتون نمیاین، لااقل اسلحه ای به ما بدین تا سگارو بکشیم." می گفت دیشب سگ ها جسد پسری به اسم سعید را بردند و دست و پایش را خوردند. مادر آن پسر هم آمده بود و داد و بیداد می کرد.
پوتین های مریم(خاطرات مریم امجدی)-فریبا طالش پور-سوره مهر
یک افسر پشت یکی از 106 ها بود که خیلی خوب می زد. بچه ها می گفتند بعضی از ارتشی ها بی خیال مقررات شده اند... احتمالا باید این هم یکی از همان ها می بود. بلند شد یکی دیگر را بزند که چیزی ترکید. جیپ یک تکان کوچک خورد و دوباره ایستاد. چند نفر از بچه ها دویدند جلو. افسر افتاده بود کف ماشین. کف ماشین پر خون بود. آدم باورش نمی شد. همان آدم سی ثانیه پیش که بلند شده بود تانک بزند، حالا سر نداشت. گلوله سرش را برده بود. هیچ کس حرف نمی زد. همه با تعجب نگاه می کردند. از دور پرسیدند.
- چی شده؟
نمی دانستند چه بگویند. یک نفر گفت.
- شهید شده.
عادی عادی هم گفت. انگار مثلا گفته باشد "هیچی، خوابیده."
خیال همه راحت شد. شهید شده بود. نمرده بود که. وقت تماشا هم نبود. هر آن ممکن بود گلوله ی بعدی برسد.
امیر رفیعی با تیر بارش توی فلکه ی فرمان داری ماند. راضی نشد شهر را ترک کند . دو- سه هفته بعد فیلمش را تلویزیون عراق پخش کرد. بچه ها از توی بیمارستان داشتند می دیدند. دوتا عراقی از دو طرف زیر بازوهای امیر را گرفته بودند می بردندش عقب. پایش هنوز می لنگید. پیرهن کرمی رنگش هم از چند جا پاره شده بود. بردندش پشت ساختمان فرمانداری. بعد فیلم دیگر امیر را نشان نداد. رفت سراغ جاهای دیگر.
هنوز هم خبری از امیر نیست.
اشغال؛ تصویر سیزدهم روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
گفتم : نه من خودم می خوام بابام رو توی قبر بذارم.
رفتم توی قبر و گفتم: بابام رو بدبد.
دا که مرا داخل قبر دید، جیغ و گریه و زاری اش بیشتر شد. شروع کرد به صدا کردن پاپا و برادرانش؛ حق علی، نادعلی کجایید؟ بیاید به دادم برسید...
بعد به بابا می گفت: پرکس بی کس داریم غریب دفنت می کنیم...
پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچه ها فرستاد. خودش به خاطر دو تا گاوش نمی آمد. عروسها اصرار کردند بیا رها کن این گاوها را...
پیرمرد یک هو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت : شما نمی فهمید. من عمرم، همه زندگیم این گاوهان، چطوری ولشون کنم؟ مگه همین ها به شما شیر نمی دادند، دوغ نمی دادند شما می خوردید؟ از همین گاوها زندگی شما نمی چرخید؟
دو تا دندان بیشتر نداشت. صورتش از شدت گریه شوره زده بود، از شیر خشک شده کار دهانش فهمیدم شیر مادرش را می خورده.... یعنی کدامیک از آن ها مادر این طفل معصوم بودند؟! آن زنی که موهای خونی اش دور سر و صورتشپیچیده بود یا آنکه با چشمانی نیمه باز هنوز نگاهش به دنیا بود...
گفت: .... خوش به حالت نبودی ببینی چه اتفاقاتی افتاد. اگه بدونی تو چهل و پنج متری چی کار کردند. گوشت و پوست و مغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود. به مجروحها تیر خلاص میزدند حتی به جنازه شهدا هم رحم نمی کردند با آرپی جی آن ها رو هم می زدن. همه خونه ها رو غارت کردن. حتی حرمت مسجد جامع رو نگه نداشتند. آن قدر شهر رو کوبیدند که درب و داغون شد. اون هایی که شاهد این کشتار بودند می گفتند حمام خون راه افتاده بود.
گفت روز بیست و چهارم مهر عراقی ها تا چهل متری رسیده بودندشیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می بندند. همه مجروح می شوند. یکی از بچه هایی که همراه شیخ بود، فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سروقت سرنشین های ماشین. به اونا تیر خلاص میزنن. شیخ رو بیرون میکشن ازش می خوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمیره، توی دهنش ادرار می کنن و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنن شیخ به شهادت میرسه، عمامه اش را بر میدارن، دور تا دور کاسه سرش رو می برن و هلهله کنان تو خیابون می دوند و می گویند یه خمینی رو کشتیم. بچه هایی که این صحنه رودیدن حالشون خیلی خرابه...
دا- سیده اعظم حسینی- سوره مهر
خبر درپادگان پخش شد. ساعت 11:30 صبح 31 شهریور 1359 غراق هجوم سراسری خود را آغاز کرده بود. بلافاصله خودم را به ستاد مشترک رساندم. فرمانده لشکر تیمسار لطفی به رییس ستاد لشگر گفت "فورا بگویید افسران و فرماندهان جمع بشوند."
ماموریت در ساحل نیسان-خاطرات سرتیپ2 زرهی ستاد محمود فردوسی-سعید علامیان-صریر
وقتی از استانداری کسب تکلیف می کردیم می گفتند ما هم نمی دانیم. منتظریم از مقامات بالاتر به ما خبر بدهند و... از مقامات بالا هم هیچ خبری نمی رسید. هیچ کس به یقین چیزی نمی دانست اما همه چیز خبر از یک اتفاق بد می داد¬¬¬¬¬. حس درونی ما می گفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد!
گاه در هفته، سه بار خون می دادیم بی آنکه غذای کافی برای جبران خون از دست رفته داشته باشیم، اما نه ضعف می کردیم و نه سرگیجه می گرفتیم. خیلی وقت ها کشته ها را جمع آوری و دفن می کردیم، حتی کندن قبر هم با خودمان بود. چاره ای نبود. مردان در ورودی های خرمشهر و نزدیک مناطق مستقر شده بودندتا جلوی پیشروی دشمن را، حتی به طور موقت بگیرند.
پرسید: " برای کی چایی می بری؟ " گفتم :" برای اون عراقیه" ! برافروخته شد وبا ناراحتی گفت: " اینا مردم ما رو کشتن و آواره کردن، پدر و مادر مارو در آوردن، اونوقت تو ازشون پذیرایی می کنی؟" گفتم :" بابا این مجروحه، حالا یه چایی خواسته"
.... حالش را درک می کردم، می دانستم در این روزها آن قدر مصیبت و فاجعه دیده که تحمل دیدن حتی یک نفر از عراقی ها را ندارد اما من چه باید می کردم؟ وظیفه ما امدادگری بود نه اعدام آدم ها.
پاییز 59-خاطرات زهره ستوده-سید اعظم حسینی-سوره مهر
انفجار پشت انفجار. همه ریختیم بیرون. اول فکر کردیم درگیری های خلق عرب است. اما صداها خیلی وحشتناک بود....نمی دانستیم چه خبر است. چه کسی شهر را می کوبد. رادیو یکسره روشن بود و هی آژیر می کشید. چند ساعت گذشت رادیو اعلام کرد: عراق به شهرهای مرزی ایران حمله کرده. مردم به پناهگاه بروید.
پدرم اجازه نداد من و پروانه برویم بیرون. اما جلوی پسرها را نتوانست بگیرد....
... بغضم ترکید. شروع کردم به التماس و خواهش و بابا را بوسیدم و گفتم: " تو رو خدا بگذار من بروم."
....نماز صبح را خواندم و ساعت نزدیک شش بود که از پدر و مادرم خداحافظی کردم و حلالیت طلبیدم و از در حیاط زدم بیرون. پدرم بلند بلند گریه می کرد. صدایش را می شنیدم که می گفت:"افسانه نرو."
برایم توضیح داد چطور باید تیمم ازغسل داد... وقتی می خواستیم او رابلند کنیم و دوباره روی برانکارد بگذاریم من یک دستم را زیر سر زن بردم غافل از اینکه چیزی به عنوان کاسه سر برایش نمانده. دستم توی حفره سرش فرو رفت. یک لحظه انگار برق فشار قوی بهم وصل کرده اند. یک حالی شدم. چشمهایم دیگر جایی را نمی دید. نفسم توی سینه حبس شده بود.... به زهرا حسینی گفتم : من دیگه نمی تونم من رو معاف کن اگر کاری غیر از این هست من درخدمتم و گرنه بذار برم. ناراحت شد و گفت: اینجا یا باید کشته ها رو غسل بدهی یا قبر بکنی.
دلم نمی خواست بروم. همه مان بغض کرده بودیم. احساس می کردیم دیگر به شهرمان بر نمی گردیم و این آخرین دیدار و آخرین نگاه هاست. یک دفعه دلم خواست بروم خانه مان را ببینم.... آلبوم عکس، شناسنامه یا گردن بندی که مادرم برایم خریده بود و خیلی دوستش داشتم... قالیچه دیوارکوبی که تصویر حضرت امام رویش نقش بسته بود و با زحمت زیاد پولش را جمع کرده و خریده بودم را بردارم...
خانه ام همین جاست- خاطرات افسانه قاضی زاده – گلستان جعفریان-سوره مهر
در این مدت، همه کسانی که می جنگیدند و از شهر دفاع می کردند بچه های خرمشهر بودند.... آمده بودم جنگ اما نه لباس نظامی تنم بود و نه حتی کفش نظامی پوشیده بودم. با همان لباس و کفش خودم در جبهه حاضر شدم. آن هم بدون اسلحه! یک زیرشلواری و یک زیرپیراهن، کل لباس نظامی ام بود، یکماه و پنج روز این لباسم بود.
تعدادی کبوتر دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتینم خورد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها پاشیدم. بعد، قمقمه ام را در آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالارفت: " بیایید برگردیم. عجله کنید...."
هر سه لباسهایمان را در آوردیم و به آب زدیم... در حالی که با حسرت به آنسوی شط نگاه می کردیم، ناگهان شهر در مقابل چشمانمان گم شد.
به این ترتیب خرمشهر پس از سی و پنج روز مقاومت، روز چهارم آبان 1359 سقوط کرد.
در ذوالفقاریه آبادان باد یک برگ روزنامه را با خود تا سنگری که در آن نشسته بودم آورد.... در روزنامه عکسی به چاپ رسیده بود که دیدن آن آتش دلم را شعله ور ساخت و قلبم سوخت: عده ای زن و مرد جیش الشعبی عراق اسلحه هایشان را، به حالتی خاصی، در هوا گرفته بودند و کنار مسجد جامع شهر عکس یادگاری گرفته بودند.
اشک در چشمانم حلقه زد.
شهر ما خراب شد اما جوانهای ما آباد شدند. جوانهایی که خام بودند و تنها منتظر بودندمدرسه دخترانه تعطیل شود، کاملا متحول شدند و به چیز دیگری تبدیل شدند.
مادران، فرزندان خردسال خود را طوری پرورش بدهند که بچه ها در دوران نوجوانی و جوانی الگویشان بچه های قهرمانی باشند که سی و پنج روز تنها و با دستان خالی جلو لشکر دشمن ایستادگی و مقاومت نمودند...
خرمشهر پایتخت جنگ-دست نوشته های بهروز مرادی – سید قاسم یا حسینی- نشر شاهد
... و ما در سراسر جبهه جنوب، در طول فرسنگ ها فرسنگ، از اندیمشک تا آبادان، از فکه تا فاو، از «موقعیت» شهید محمدی تا « موقعیت» شهید مهدوی، ازاین نخل تا آن نخل، صدای رسا و خدشهناپذیر اراده انتخاب را شنیدیم و بهتزده نگاه کردیم. بهت زده.
این همان ملتی ست که ما تا هزاران سال، در کتاب هایمان، چنان با سربلندی از ایشان یاد خواهیم کرد که انگار، آن ملت، خود خودما بوده ایم و آن جنگ را خود خودما کرده ایم، و از یاد خواهیم برد که در همان زمان،کسانی نیز وجود داشته اند که تسلیم و دست ها بر سر نهاده، به فرمان غریزه ای حقیر، بزدلانه و ناجوانمردانه، فقط به خاطر صدای یک تیر به هزارها کیلومتر دور از وطن گریخته اند و در کافه های شبانه در باب اینکه چه کسی خواهد رفت و چه کسی خواهد آمد، « ور» زده اند – بی خبر از اینکه اینجا، مسلسل ها را، حتی از دست شهیدان نخلستان های جنوب هم جدا نمی توان کرد...
نادر ابراهیمی- با سرود خوان جنگ در خطه نام و ننگ - انتشارات اطلاعات