گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ غم مادران، اشک فرزندان، فراق پدران، خرابی کاشانه، ویرانی یک شهر، ظلم آشکار به یک ملت و خروش یک دنیا مردم آزادی خواه و عدالت طلب ماجرای این روزهای جهان است.
نه مردم ایران که مردم جهان خود را در غم و صلابت و حماسۀ روز قدس شریک کرده اند. روزی که در نهایت فلسطینیان را آزاد خواهد کرد. اشعار زیر نیز ادای احترامی اولاً به مردم فلسطین و دوماً به مردم دغدغه مند جهان است که تقدیمشان می شود:
امید مهدی نژاد
دیروز
از صلح نوشت، شور جنگت را برد
دستم را بست، پارهسنگت را برد
پلکت سنگین شد و نشستی بر خاک
خوابیدی و همسایه تفنگت را برد
امروز
زنجیریِ زندانِ شبِ پاییزیم
اشکیم که بر مزار خود میریزیم
بیپا، بیدست، بیهیاهو، بیسر
با اینهم
فردا که به پا میخیزیم:
فردا
در شامِ عبورِ شبروان فانوسیم
خاکِ رهِ آفتاب را میبوسیم
خونخواهِ سیاوشیم، رستم با ماست
برباددهِ کلاهِ کیکاووسیم
غزه
توفان پیچید، برگی از پا افتاد
فریادی رفت و رفت، گم شد در باد
دستی با خون نوشت بر دامن خاک:
شمشیر یهود را عرب صیقل داد
عارفه دهقانی
یک گوشه میان اشکها، مادرها
یک گوشه، وداع دختران با سرها
ای غزه تکان مخور که در آغوشت
خواباند تمامی علی اصغرها
هر چند به جای آب، آتش بدهید
هرگز نتوانید به بادش بدهید
در خاک، هزار لاله دارد غزه
چشمش نزنید! و ان یکادش بدهید
علی فردوسی
به چشم بیرمق غزّه خواب را بستند
چنانکه بر لب بیتاب آب را بستند
چه رفته بر سر وجدان روزگار، که باز
نخوانده قصۀ حق را، کتاب را بستند
به مشتهای گره کرده از گلوی شعار
هنوز باز نکرده طناب را بستند
لبی گشوده نشد جز به آه و آن را هم
زیاده تا نکنندش صواب را، بستند
به حکم منطق زور و به رسم استبداد
دهان خستۀ حرف حساب را بستند
خوشا به کام شهادت رسیده مردانی
که بر محاسن از خون خضاب را بستند
حقیقت است؛ مگر پشت ابر میماند؟
گرفتم اینکه دو شب آفتاب را بستند
محمد مهدی سیار
چندیست هر بهار میشکفد
بر شاخههای تازۀ زیتون، سنگ
دیگر نشان صلح نخواهم بود...
این است حرف تازۀ زیتون: جنگ!
دیریست سهم سینۀ ما تیر است
دیریست راهِ رفتنِ ما خار است
بیدارماندگانِ شبی تاریم
دار است حقّ گردنِ ما، دار است
زنجیر باز کرده و میآییم
با دستههای سینهزنی از راه
ما فوجِ بسملیم که در راهیم
ای تیغهای سر زده! بسمالله!
یادش به خیر گفتۀ دریامَرد:
کافیست سطل آبی اگر ریزیم...
جز آبروی رفته چه خواهد ماند
امروز اگرکه سیل نینگیزیم؟
میلاد عرفانپور
تا سنگر غزه خالی از غیرت ماست
در هیئت ما سینهزنی باد هواست
گیسوی زنانِ غزه خونآلود است
یاران علی را چه شده؟ مرد کجاست
حسین هدایتی
سنگ بردار و بزن این شب آویزان را
تا که برهم بزنی خواب خوش شیطان را
سنگ، قانون دهان کوب زمین است، بزن
آه! موسیقی خشم تو همین است، بزن
زندگی زیر لگدهای هیولا، سخت است
رقص شیطان، وسط مسجدالاقصی، سخت است
آب در کاسه خشم است که خون خواهد شد
چشم اگر باز کنی،کن فیکون، خواهد شد
نفس ویران شده در حنجره من، ای قدس
اولین خانه بیپنجره من، ای قدس
شب آواره از آغوش تو، بالا نرود
خون پاک تو، به حلقوم یهودا نرود
کوچههایت اگر از ابرهه و نیل، پُر است
آسمانت ولی از خشم ابابیل، پُر است
شهر من! سنگ تو خاصیت باران دارد
سنگ، خون جگر توست که جریان دارد
تیغ در دست خطرناکترین دژخیم است
نوبتی باشد اگر، نوبت ابراهیم است
محمدحسین جعفریان
می نگرم اما از من نخواه...
کرم ها به شاخه های خشک توت مانده اند
نغمه های عاشقانه در سکوت مانده اند
اشک من دوباره آه تا پگاه می رسد
تکسوار حسرت از غبار راه می رسد...
در باغچه رازی نیست
وقتی که درخت های در خیابان پرسه می زنند
و شقایقی در قفای چراغ قرمز
پرپر می شود.
مگر نه،
مگر نه آنکه اگر مویرگ هایم را به یکدیگر متصل کنم
تا ماه می رسم؟
پس چگونه تمام رگ های ما
دستان مان را به گونه های خیس تو نمی رساند ای قدس!
حال آنکه در کنارمان هستی
آن سوی چند سیم خاردار زنگ زده؟
... شعرهای مرا به آتش بکش
و دستان سرمازده ات را گرما بخش
با شعرهایم اشک کودکانت را بزدای
با شعرهایم کوچه هایت را فرش کن...
نه!
شعرهای مرا به صورتم پرتاب کن
از خاکت قدری به چشمانم بپاش
و از من تفنگی بخواه
خنجری
تا دوباره در باد
گریه ای جانگداز سر دهم...
کفتارها در تو لانه کرده اند.
آه ای قدس!
پشت تریبون ها گنجشک ها نشسته اند
و من تنها می توانم بگریم
گاه برای تو
گاه عراق
گاه سریناگار
گاه افغانستان...
فریادهای ملتهب اما از پس کوچه هایت
همچنان به گوش می رسد؛
- از گیسوانم بگیرید
و سرم را بر سنگفرش خیابان بکوبید
کلبه ام را بر سرم خراب کنید
و با چکمه هایتان از اجساد دخترانم بگذرید
حنجره ام را با دستان آلوده به خون تان بدرید...
آه ای خوک ها!
با نفرتم
با نفرتم چه می کنید.
من وطنم را می خواهم،
تکه تکه ام کنید
و هر تکه ام را از شاخساری بیاویزید،
وطنم را می خواهم فرزندان ناخلف موسی،
وطنم را...
باد در میان نی ها می پیچد
و صدای “حسام الدین” در رگهایم جاری می شود.
قدس!
ای قدس عزیز!
من تنها می توانم برایت بگریم
شرمسارم مکن
بیش از این چیزی از من مخواه ...