گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «چت مقدس» مجموعه داستانهایی درباره فتنه سال 88 است که به کوشش رحیم مخدومی گردآوری شده است؛ این کتاب که شامل 24 داستان میشود در زمستان سال 89 و توسط نشر رسول آفتاب منتشر شده است.
یکی از داستانهای این مجموعه، «موهای دُم اسبی» نام دارد که نویسنده آن سید هادی میر غیاثی طالقانی است. ابتدای این داستان آمده است: «قالب اصلی این داستان بر مبنای واقعیت بنیان نهاده شده است. اما نام شخصیتهای داستان مستعار است». داستانی که خواه، ناخواه ما را به یاد داستان فیلم قلادههای طلا میاندازد. در ادامه، این داستان با اندکی تلخیص آمده است.
روی راحتی دفتر کارش لم داد. بدش نمیآمد یک چرتی بزند که صدای زنگ ممتد موبایل رشته افکارش را پاره کرد. پدرام از آن ور خط داد زد: «بابا کیک و شمع یادت نره، بادکنک هم بخر».
مریم پرسید: سعید جان کی میآیی؟ ستایش میگفت بعد از ظهر قراره تظاهرات بشه، دیشب خواب بد دیدم.
- بد به دلت راه نده خانومم زود میآم...
سوار ماشینش شد و از پارکینگ اداره بیرون زد. احساس کرد خیابانها لحظه به لحظه دارد شلوغتر میشود. گازش را گرفت سمت خانه. سر خیابانشان که رسید از چیزی که دید شوکه شد. کلی نیروی ضد شورش و بسیجی با باتوم و موانع ایست و بازرسی! سرش را از شیشه ماشین آورد تو که همان لحظه صدای شکستن شیشهای را شنید. سوزش عجیبی پشت سر و گردنش حس کرد و دیگر چیزی نفهمید.
چشم که باز کرد دید توی یک مسجد است. یک جوان هفده، هجده ساله بالای سرش نشسته بود. درد عجیبی را توی سرش احساس کرد. پرسید: چه بلایی سرم اومده؟ اینجا کجاست؟
جوان جواب داد: مسجد سازمان حج و زیارت. نامردا شیشه عقب ماشینتو شکستن. شیشهها پاشید پشت سر و گردنت! شانس آوردی دکتر سازمان حج و زیارت بود و سرت رو پانسمان کرد! اغتشاشگرا چهارراه و خیابونای اطراف رو بستن. به آمبولانسها هم رحم نمیکنن. واسه همین نبردنت بیمارستان.
سعید پرسید: اسمت چیه بسیجی؟ بچه کجایی؟
- اسمم سید رسوله، بچه کرجم.
سعید پَکر بود. سید رسول زیر بغلش را گرفت و کمک کرد تا از جاش بلند شود. از مسجد آمدند بیرون. سعید از شلوغی محوطه رد شد و خودش را رساند به در شمالی سازمان. وارد خیابان شد. چند متر آن طرفتر بسیجیها با جمعیت درگیر بودند. مردم از دور سنگ میزدند و شعار میدادند. هوس کرد جلوتر برود و سر و گوشی آب بدهد. با خودش گفت شاید بتوانم از پیادهرو بروم و خودم را برسانم سر کوچهمان.
با خودش گفت: مریم و پدرام تا حالا چقدر ترسیدن.
تو همین فکرها بود که جمعیت از سه طرف خیابان سرازیر شد تو چهارراه. بسیجیها زدند تو جمعیت. سعید تا به خودش آمد وسط معرکه بود. حواسش رفت به یک مرد قد بلند با موهای دم اسبی و تیشرت زرد که لابلای جمعیت بُر خورده بود. دو نفر پشت سر مرد، قدم به قدم حرکت میکردند. توجه سعید شش دانگ به آن سه نفر بود، پلک هم نمیزد. مرد از پشت به پسری که به سمت بسیجیها سنگ میزد نزدیک شد. دست برد از زیر تیشرتش یک کلت کوچک در آورد و از بالا یک تیر خالی کرد توی گردن پسر.
سعید شوکه شده بود و هر چقدر سعی کرد فریاد بزند نتوانست. روی زمین نشست عُق زد و بالا آورد. رسول به او نزدیک شد و زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد، برد توی پیادهرو و پشت شمشادها نشاندش و گفت: بنشین اینجا تا برم واست آب بیارم.
سعید صدای چند نفر لباس شخصی را شنید که جلوی شمشادها داشتند با هم حرف میزدند.
- نه حاجی ندیدمش، مشخصاتش چی بود؟
- مردی که از همه مسنتر بود و صدای بمی داشت گفت: قد بلند، تیشرت زرد، موهای دم اسبی.
- حاجی طرف کی هست؟
- مامور «ام آی سیکس»، زنده میخوایمش.
ساعت دو نیمه شب بود که سید رسول آمد بالا سر سعید.
- اخوی پاشو، غائله خوابید، زن و بچهات حتما نگرانند.
سعید، سید را بغل کرد و بوسید. بعد از او خداحافظی کرد، سوار ماشین شد و از سازمان زد بیرون.
ده روز بعد
مردم روی پشت بامها شعار میدادند و الله اکبر میگفتند. سعید داشت موهایش را با سشوار خشک میکرد. صدای مریم را شنید. دوید توی سالن پذیرایی. مریم مثل برق گرفتهها روی راحتی خشکش زده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود. شبکه بیبیسی یک دختر را نشان میداد که خون از دماغ و دهانش بیرون میزد و مردی که میخواست با دستش جلوی خونریزی بیشتر را بگیرد.
مجری بیبیسی شروع به توضیح فیلم ضبط شده کرد: «ندا آقاسلطان از معترضان به تقلب در انتخابات در تجمع 30 خرداد سال جاری در یکی از خیابانهای تهران به شکل دلخراشی توسط نیروهای دولتی ایران کشته شد».
پدرام سرش را به بازوی مریم تکیه داد و پرسید: مامان چرا از دماغ این خانومه خون میاد؟
مریم در حالی که غیظ کرده بود جواب داد: بسیجیها زدنش مامان.
سعید بغض کرد. یاد لبخندهای سید رسول افتاد و بی اختیار زد زیر گریه. مریم مات و مبهوت به سعید نگاه میکرد. سعید رفت رو تِراس. با تمام نیرویی که داشت فریاد زد: «خدایا»!
صدای سعید، توی صدای الله اکبر مردم گم شد.